بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
داستان نویسی جمعی کار جالب و زیبائیه که می تونه منجر به داستانهایی زیبا شود و پویش ذهن و قلم را به ارمغان آورد؛ در این تاپیک می خواهیم این ایده را عملی کنیم .
قوانین :
1. متنتون را در کامپیوتر خودتون تایپ کنید و قبل از ارسال صفحه را refresh کنید تا مطمئن شوید قبل از شما پاسخی ارسال نشده .
2. دبیر گروه نویسندگان کاربر " فرشته مهربان " می باشد که در صورت اختلافات و به انحراف رفتن داستان تصمیم را ایشان می گیرند .
3. هر نفر حداقل چهار خط و حداکثر 12 خط می نویسد و قلم را واگذار می کند .
4. پست هایی که روند داستان را خراب می کند یا موضوع را به انحراف می کشاند پاک می شوند .
5. ما ملزم به اخلاقیم حتی در داستان نویسی! :72:
و اینم شروع داستان :
نمی دونست از چی بنویسه ، خیلی وقت بود که دیگه نمی نوشت و حالا که می خواست باز با قلم آشتی کنه نمی دونست چه جوری اولین کلمه را بنویسه ، یادش می اومد قدیم ها وقتی می خواست بنویسه این قدر حرف داشت که با عجله می نوشت و کلمه ها را جا می انداخت ! اما حالا؟
بعد از کلی کلنجار با خودش بالاخره تصمیمش را گرفت ، قلمش را برداشت و اولین کلمه را نوشت ...
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
به نام خدا، ولی هنوز مونده بود نمیتونست افکارشو روی کاغذ بیاره، انگار مغزش خالی از کلمات بود، از پنجره ی اتاق به بیرون نگاه میکرد،صدای بچه هایی که تو کوچه بازی می کردند افکارشو به هم زده بود، به یاد دوران کودکی افتاد چه زود گذشتند، چه روزهایی بودند. اما او همیشه دوست داشت بزرگ شود بزرگ و بزرگتر. دلش گرفت چه غروب غم انگیزی هم بود.
آهی از ته دل کشید و نوشت...
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
نوشت:
روزگار زیادی را به امید این روز سپری کردم...روزهایی سراسر غم و شادی...روزهایی که می خندیدم و روزهایی که اشک ریختم .خدا میدونه که چقدر به عقربه های ساعت نگاه می کردم تا ببینم کی به هم می رسن ولی هر بار چشمان من از خستگی روی هم می افتاد و هیچ کاه لحظه وصالشان را ندیدم...همیشه تلاش و تکاپو این دو برای رسیدن به هم برام سوال بود و امروز که سالها از دوران سادگی کودکیم می گذره نمی دونم در کجای این دنیا ایستادم...چشمام رو می بندم و قلمم رو در کناری قرار میدم تا شاید دستی یاریم دهد که ادامه دهم...............
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
انگار ناخود آگاه نیرویی یاریم میدهد ومغزم فعال میشود و ادامه میدهم: چقدر زیبا بود این باهم بودنهای دوران کودکی و آنهمه قهقهه ها و شادیهای از ته دل که یه روز به یاد ماندنی را برایم به جا می گذاشت و هنوز وقتی آن دوران خاطره انگیز رو مرور میکنم بی اراده لبخندی روی لبانم نقش می بندد و انرژی مضاعفی میگیرم برای نوشتن و از نو نوشتن. کاش میشد زمان را به عقب برگرداند و آن روزهای پر از هیاهو وهیجان و شادی را تکرار کرد و حسابی لذت برد اما حیف که....
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
[align=justify]حیف و صد افسوس که ثانیه ها درگذرند و دنیا از حرکت باز نمی ایستد. غرق در خیال خود بود که صدای مادر چرتش را پاره کرد. سرش را به سمت مادر چرخاند . لبخندی تلخ لبان داغمه بسته اش را از هم گشود . و در دل زمزمه کرد چقدر تکیده شده ای مادر ، زیبایی دوران جوانیت کجاست؟ مادر به آرامی دستش را بر روی شانه پسر گذاشت و گویا از آنچه در مغز پسرش میگذشت خبر دارد، با صدایی لرزان گفت ای روزگار ...[/align]
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
ای روزگار که چقدر بی وفایی و ادامه داد: تو هنوز کودک بودی فرزندم که پدرت تنهایمان گذاشت ورفت. نمی دانی چه مصیبتها کشیدم تا تو به اینجا برسی و برای خودت کسی شوی عزیزم. نمی خواهم آن دوران را به یاد اورم ولی همین بس که نگذاشتم درد فراق و بی پدری را حس کنی و خودم هم برایت پدر بودم هم مادر اما اینها برایم درد نبودند ، درد اصلی حرف و حدیثهایی بود که مردم پشت سرم میزدند و می گفتند که چرا این زن........
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
گفتند که چرا این زن........
چرا این زن اینجا رفت چرا اون یکی اینجا اومد ،این دیگه کیه داره باهاش سلا م وعلیک میکنه،اصلا چرا همیشه برای خرید میره پیش ...
چه حرفا و حدیث هایی از این مردم آتش سیرت شنیدم و دم نزدم ،چه میشد کرد اگه به آتش زیادی نزدیک بشی می سوزونتت،اگرم دور بشی سرما دمار از روزگارت در میاره،
بهر حال مردم دوست دارن عقده های ریشه دار و خاک گرفته اشون رو یه جوری تخلیه کنن،که قرعه ای بهتر از ما اطرافشون پیدا نبود،
کم و بیش با این شرایط خودمو وفق داده بودم و تحمل میکردم تا اینکه ...
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
تا این که تو بزرگ شدی ، گفتم حالا دیگه مردمی ، عصای دستمی ، چراغ خونه می ، خیال می کردم بزرگ می شی جبران اون دردای منو می کنی ، اما حالا چی ؟ آخه داستان نویسی هم شد کار ؟ !!!
وقتی رفتی توی بانک خیالم راحت شده بود که مرد شدی ،می خواستم برات دست بالا بزنم ، توی دلم هزار آرزو داشتم اصلا چند تا از دخترهای مسجد را هم برات نشون کرده بودم . اما بازم مثل خل ها بانک را ول کردی و اومدی نشستی ور دل من داستان بنویسی ؟
تو دلش به مادرش حق می داد ، راستش از مادرش خجالت هم می کشید اما ...
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
[align=justify]به مادر حق داد. آنقدر به این و آن رو انداخته بود تا پسرش را در بانک استخدام کنند . اما او تسلیم شده بود و در برابر ناملایمت های پیش آمده ایستادگی نکرده بود. و میدان را برای رقیبانی که چشم دیدن موفقیت هایش را نداشتند خالی کرده بود. با خود فکر کرد شاید هنوز مرد نشده ام . نگاهش را به قاب شکسته ای که بر سینه دیوار کوبیده شده بود ، دوخت . در عکس چهره معصوم خودش را دید که بر شانه مردی سوار بود که پس از مدتها فهمید پدرش است . صدای قدمهای لرزان مادر را شنید که از اتاق خارج می شد . قلم را برداشت و بر تن سپید کاغذ نوشت.[/align]
نامه سرگشاده به پدری که بی مهری کرد
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
پدر نامهربانم سلام.
اکنون که این نامه را برایت می نویسم تنها تصویر ذهنی من چهره ی جوان و رشیدی از سالیان گذشته توست که در چارچوب قاب کهنه بر روی دیوارغباری از خاک به خود گرفته , درست مانند دل من که گرد غم در کنج کنش ماوا گزیده. نمی دانم چگونه خطابت کنم, سنگدل و نامهربان ؟ بی وفا و ...؟ افسوس که نمی توانم. چرا که مرا شیرزنی پرورده است که چون دل خود اجازه ورود بغض و کین را به دل من هم نیاموخت. نمی دانم چگونه سالیان دراز بر سر سجاده خود گریست ولی سخنی جز دعا و درخواست بخشش و رحمت از لبانش خارج نشد.