برای قطع یا ادامه زندگی دچار وسواس شدید شده ام ...
سلام عزیزان، 31 سال سن دارم، تحصیلات دانشجوی دکتری، از یک خانواده تقریبا سنتی هستم. حدود یک سال هست ازدواج کردم و 2 سالی از اولین آشنایی با همسرم میگذره... همسرم 29 سال، فوق لیسانس از یک خانواده تقریبا امروزی. در طول دوران عقد و پس از ازدواج مدام با همسرم بر سر مسائل ریز و درشت بحث و دعوا داشتم تا جایی که در دوران عقد یکبار و در دوران ازدواج تا الان سه بار تا مرز طلاق پیش رفتیم که همه درخواست جدایی ها از طرف همسرم بوده و من با وجود همه سختی هایی که کشیدم هیچ وقت واسه اینکار پیشقدم نشدم. الان هم همسرم قهر کرده و رفته خونه باباش میگه من طلاق می خوام. در اوضاع روحی مناسبی قرار ندارم. دچار نوسانات شدید احساسی شدم... یک بار از همسرم به خاطر قهر و لوس بازیاش احساس تنفر می کنم و میگم که منم دیگه تلاشی واسه ادامه زندگی نکنم، چند ساعت بعد دوباره میگم که شاید بهتر باشه ی فرصت دوباره به زندگیمون بدم و من تلاش کنم. البته خانم که پاشو کرده تو ی کفش و میگه طلاق می خوام ... ناگفته نمونه چند جلسه ای هست پیش مشاور میریم و مشاور گفت که تا من نگفتم ادامه زندگی برای شما امکان نداره شما نباید اسم طلاق بیارید. چند روز پیش وقتی از سرکار رفتم خونه دیدم که اومده همه وسایلشو جمع کرده رفته خونه باباش، اونقدر دلم گرفت که زدم زیر گریه تماس گرفتم جوابمو نداد پیامک زدم و بهش گفتم چقدر دوستش دارم و تلاش می کنم که مشکلات مربوط به خودمو حل کنم و ... که باز جوابی نداد. باید بگم که حدود دو ماه پیش باز به حالت قهر رفت خونه باباش و از اونجا واسه من با مهریه و طلاق خط و نشون می کشید. منم حدود یکماه نرفتم دنبالش طوری که خودشون با واسطه می گفتن که بیا زنتو ببر... خلاصه من و پدرش اون شب زدیم به تیپ تاپ هم.... بعد که آوردمش مرتب بهانه می گرفت که تو هم بیا خونه بابام و من در جواب می گفتم که تا دلخورم ازش نمیام ... دیروز حس عجیبی داشتم و دلم می خواست کاری کنم که دل خانممو به دست بیارم، گفتم برم پیش پدرش و هم ازش بابت اینکه صدام روش بلند شد اون شب معذرت خواهی کنم و هم ازش کمک بخوام تا بتونم دوباره زندگیمو از نو بسازم. بهش گفتم که نمیخوام دیگه واسطه بینمون باشه و من و شما اگه مشکلی پیش اومد مستقیم با هم حرف بزنیم تا مسائل مربوط به خانواده رو دیگران نفهمن. گفتم که ی کم دخترشو نصیحت کنه که کمتر قهر کنه و اینکه کمتر حرف زندگیمو پیش اونا بگه... اونم نامردی نکرد همه فامیل منو از قبیل خواهرا و دامادا رو متهم به فساد و دخالت کرد و پدرمو به اینکه بلد نیس صحبت کنه و خودمو به اینکه انگار دچار مشکل فکری هستم کرد.... و منم دیگه مثل اون شب مقابله به مثل نکردم و همش می گفتم اونا منظوری نداشتن آخه فک کردم من واسه سازش اومدم و نه برای دعوای دوباره.... ناگفته نمونه که خانواده من و خانواده اونا سر همین مسائل از هم متنفرن. از دیشب که اومدم به خودم میگم این چه غلطی بود کردم خیلی کوچیک شدم احساس می کنم رفتم از این آقا عذرخواهی کردم و اون به خانواده من و خودم توهین کرده و جوابشو ندادم خرد شدم.. خیلی حس بدیه... میگم کاش قلم پام میشکست و اینکارو نمی کردم واسه کی واسه خانمی که رفته خونه باباش سنگر گرفته و میگه الا و بلا طلاق می خوام. دیشب اومدم با پدرم درددل کنم اونم گفت کار خیلی اشتباهی کردی به همه ما توهین کردی با اینکارت و خودتو کوچیک ککردی... اگه دوباره برید سر زندگیتون دیگه باید غلام حلقه به گوش اینا باشی... می گفت سرافکندمون کردی با این کارت... الان حس یک مرد بی عرضه و بدون عزت نفس رو دارم... دیروز گفتم برم اینکارو بکنم امروز پشیمونم که چرا با اینکار و با شنیدن حرفای پدرزنم و جواب ندادن بهش خودمو کوچیک کردم... با خودم میگم که زندگی ما به احتمال زیاد نتیجه نمیده و من در نهایت باید مهریه این خانمو بدم دیگه چرا خودمو کوچیک کنم، شما به من کمک کنید بگید کدوم حسم درسته خیلی وسواس دارم ...