افسردگي و روحيه داغون من در شرف جدااااااااايي
من سحرم همونكه خيلياتون ميشناسيد
الان چند ماهه تاپيك نزده بودم ولي ديگه طاقت نياوردم
حال و روز خيلي خيلي بدي دارم
خدارو شكر ولي فكرم ي لحظه اروم نيست
با وقاحت هرچه تمام تر بمن گفت نميخامت دست از سرم بردار
حرفاش مث ي ضبط صوت تو مغزمه ي لحظه نميتونم بهش فكر نكنم ، هر شب خابشو ميبينم انگار همه ي اين اتفاقات ي فيلمه تلخو ترسناكه هنووووز باور نميكنم
سحري ك انقد غرور داشت انقد تو جامعه و كارش موفق بود انقد برا خودش كسي بود حالا اينطور خارو ذليل
ميخايم جدا شيم البته از من اصرار و ازون ... من نميخام جدا شم بيشتر بخاطر اينكه داره برا دوم اين اتفاق واسم ميوفته و ديگه نميخام انگشت نما شم
هنوز حلقم دستمه عكساش رو ديوار اتاقو و گوشيم
خيلي نا ارومم
خاهش ميكنم ي راه پيش روم بذاريد ، ميدونم بايد زودتر ازينا اقدام ميكردم ولي بخاطر قراردادي شدنم تو دانشگاه و ضايع نشدنم تو جامعه اينكارو نكردم
حالم واقعاً بده