فک میکنم مشکل خطای شناختی دارم در مورد همسرم دارم دیوونه میشم
همه چیز برمیگرده به 7 سال پیش نمیبخشمشون مامان و بابامو که اینقدر منو محدود کرده بودن تو زندکیم که یه بار عقده تیغ زدن موهای پام رو داشتم خنده داره نه یا روزی هم یواشکی رفتم پشت لبمو زدم دانشجو بودما ولی مامانم کلی دعوام کرد خلاصه وقتی رسید به موقعی که خواستگار راه دادن من اینقدر عقده ای بودم که فقط راه درمان عقده هامو شوهرمیدونستم کلا خانواده ما اینطورین . منم خواستگار دوممو انتخاب کردم با اینکه نه اسمشو دوست داشتم نه خودش به دلم نسشت فقط خانواده خوبی بودن و با اصالت به طوری که همه احترام خاصی نسبت به خانواده همسرم دارن.و این شد ازدواج من .
روز عروسیم شاد نبودم چون به مردی که دوسش داشته باشم نرسیده بودم الانم یه پسر 4 ساله دارم.
یادمه تو عقد یه بار رفتم مشاور گفت باید طلاق بگیرید به مامانو بابام غیر مستقیم گفتم اوناهم برخورد بدی باهام کردن خیلی بد فقط شانس اوردم کارم به کتک نرسید .اونا میترسیدن دخترشون طلاق بگیره و کسی پیدا نشه بیاد بگیردش .شاید واسه شما ها خنده دار باشه ولی کلا اینطورین دیگه.الانم تو این 7 سال همش در حال مقایسه ام یه بارم خیلی ببخشید به ارگاسم تو این 7 سال نرسیدم.شوهرم قانعه منو دوست داره ولی اون با مرد ایده ال من خیلی فرق داره .همش تو خیالم تو این خیال که از همسرم طلاق گرفتمو بهترین روز زندگیمه .اصلا نمیتونم رو خوبی هاش متمرکز شم خوبی هاشم اون قدر مهم نیست بیشتر کاراش عصبانیمم یکنه.ادم خیلی حدی هست ول یمن قبل ازدواج شاد و پر هیجان کاش زمان به عقب بر میگشت.
زندگیم خوبه چیزی کم و کسر ندارم اما تنها چیزی که تو دلمه اینه که یه بار دلم براش تنگ بشه .یه بار واسه اومدنش به خونه لحظه شماری کنم .ولی همش دوست دارم سر کار باشه .نیاد خونه بعضی وقتا میگم ای کاش هیچ وقت خونه نیاد .وقتی میاد انگار غم اومده تو خونه .
خدایا تاوانه چیو دارم پس میدم.همش در حال مقایسه هستم اصلا نتونسته تو این هفت سال تو دلم جا باز کنه .با اینکه مومنم ولی بیرون که میرم همش چشمم به مردای دیگست حالا یه چند وقتیه روزه چشم میگیرم که به نامحرم نگه نکنم.دلم خیل پره خدا خیلی در حقم نامردی کرد .اینهمه دعا کردم نماز شب میخوندم که خدایا یه مرد دوست داشتنی تو دامنم بزاره ولی این شد
همه چی بر عکس اون چیزایی شد که فک روشو میکردم.رابطه جنسیمونم خیلی کمه .ای کاش مامان بابام درکم میکردن .من عاشق هیجانم ولی اون نه من عاشق شادیم ولی اون نه .خدایا نامردیو در من تمام کردی .همش افسردم تو عقد که کاملا افسردگی داشتم ولی حتی همین مامان بابام یه بار نگفتن بیا بریم مشاور.وقتی هم عصبانی میشه از دستم فحش میده و بد دهنی میکنه .کلا با مردای دیگه فرق داره همش تو ذهنم این میچرخه که مردای دیگه به زناشون اهمیت میدن ولی بد ترین اون مردا نصیب من بیچاره شده .از لحاظ عاطفی خیلی کمبود دارم.دیگه خسته شدم ولی هیچ راه برگشتی ندارم .از مشاورین محترم خواهش میکنم کمکم کنن