کمکم کنین رابطه ام با خودم و خدا رو درست کنم. دارم به پوچی میرسم.
بچه ها منو کمک کنین. با من حرف بزنین. نصیحت ام کنین. دعوام کنین. من خیلی نا ارومم. اصن احساس رضایت و خوشبختی ندارم. کمک کنین از این فکرهای کفر خلاص شم. رابطه ام با خودم و خدا ترمیم بشه. من از وضعیتم ناراضی ام. درسم و دانشگاه ام رو دوست دارم اما با شرایط الانم برام بی ارزشه. همش گذشته رو دوره میکنم. همش به اینده شدیدا فکر میکنم و میخوام فقط زندگی زود بگذره. همش مقایسه میکنم. همش خدا رو محکوم میکنم. با بابام حرف میزدم میگفت موقعیت خوب بدست اوردی خرابش نکن. من اصن موقعیت ام رو خوب نمی دونم. میخوام زود تموم شه ازش خلاص شم. تنهایی داره خفه ام میکنه. همش به خودم میگم این اون چیزی که من میخواستم نیست. بین یه مشت ادمم که زبون و حرف و اصن خود من رو نمیفهمن. حس میکنم گیر افتادم. گفتم میام درس و شغلم پیشرفت میکنه و درکنارش یه فرصتی هم میشه برای خودسازی اما خودسازی که هیچ به پوچی رسیدم. زندگی برام معنا نداره. مرگ دوست دارم. دوست دارم بدونم 2 ماه دیگه میمرم. دنبال یه هدفم که بهش امید رسیدن داشته باشم و با رویای اون زندگی کنم. مثلا به این که برمیگردم و خیر میشم فکر میکنم حالم بهتر میشه اما هنوز از خودم و وضعیتم بدم میاد. از خدا ناراضی ام. بچه ها من همه نمازام رو میخونم اما فقط به خاطر این که مامانم همیشه سفارش میکنه و بعد هم از ترس جهنم. اما خودم خنده ام میگیره که ببین خدا چه جوری مجبور میکنه به پرستش. با تهدیدهاش.حس میکنم نشسته اون بالا و میبینه کی از چی هراس داره و همون رو سرش میاره. پریشب مادر دوستم سرطان داشت فوت شد. این دوست من بنده خدا زندگی عادی سطح پایین داشت مامانش هم که این طوری شد. عوضش یه هفته پیش عروسی دوست دیگه ام بود که همه چیش همیشه جور بوده. خانواده. تحصیلات. وضعیت مالی. مورد توجه بودن. بعدم چه عروسی و چه دوماد توپی داره.من اینقدر دعا میکردم که باشه خدا اگه از پیش خودت چیزی نمیدی نده. از سلامتی من بردار بده مامان ناهید. یا یه ذره از خوشبختی و همه چیز تکمیل بودن اون دوستم بردار بده ناهید. میدونم فکرام گناهه اما تو دلم هی حرصم میگیره که خدا خیلی ناعادل و بیخیال شده. خدا قراره از مادر هم مهربون تر باشه اما هیچ مادری این همه راضی به اذیت شدن بچه هاش نیست. چون اون دوستم چادریه و ناهید حجاب معمولی داره خدا این طوری تلافی میکنه؟ بچه ها چیکار کنم پوچ شدم. اینجا اینقدر شادن. از هفت دولت ازدند اما خیلی شادن. انگار فقر و خوشبختی بینشون یکسان تقسیم شده.اوایل که اومده بودم همدردی از ترس ازدواج بود اما الان با خوندن پست هاش فهمیدم به دردسرش نمی ارزه. اما هنوزم حسرت مورد توجه بودن رو دارم. با هیچ کی اینجا نمیتونم ارتباط صمیمانه برقرار کنم. دلم دوست میخواد. دلم توجه میخواد. دلم محبوبیت میخواد. دلم شاد بودن میخواد. میشینم فکر میکنم میبینم همش از اول من بودم و درس و درس و درس. جالبه بدونین از وقتی درس هام رو مثل نمازم سرسری میخونم بهتر داره پیش میره.:311:
برام بی ارزش شده همه چیز. دلم میخواد زندگی زود تموم شه. عصبی شدم. دوست داشتم یه نامزد داشتم میزدم لهش میکردم. :311:
حسود هم شدم. به خوشبخت شدن دوستم و این که این همه دورش پره حسودیم شد.
اون روز یه دختره تو خیابون برام دست تکون داد اینقدر ذوق کردم براش دست تکون دادم تند تند بعد اومد جلو دیدم با پشت سریم بوده. :311:
کمکم کنین مشکلاتم رو با خودم و خدا حل کنم. من اینطوری نبودم. کمکم کنین قدر موقعیت ام و خودم رو بدونم و این همه نا اروم نباشم. زندگی نیست که کوفته.