بدقولی شوهرم و بی تفاوت بودنش نسبت به نیاز هام
سلام خواهش میکنم راهنماییم کنید
من نزدیک دو ساله عقدم شوهرم قبل عقد قولهایی بهم داد و حرفهایی زد که منو جذب خودش کردمثلا من گفتم خونمون باید مستقل گفت باشه گفتم اگه بگم باید شغلتو عوض کنی گفت باشه در مورد درسشم من چون خودم دانشجوی لیسانس هستم میخواستم تحصیلات ایشونم در حد خودم باشه البته اون موقعی که اومدن خواستگاری دانشجو بودن ولی چون شغل ازاد دارن و میشه گفت تو کارش هم موفقه گفت بعد عقد دیگه دانشگاه نرفت در صورتی که قبل عقد از ادامه تحصیل در خارج کشور حرف میزد و یه قول دیگه که برام مهم بود ازشون گرفتم که بعد عقد انجام بدن و ایشونم قبول کردن و عقد کردیم حدود یکسالی از عقدمون گذشت و ایشون اصلا به روی خودش نیاورد که قول داده من چند بار بهش گفتم که پس چی شد چرا انجامش ندادی اونم دایم بهانه میاورد و انجام نمیداد تا اینکه بحث به خانواده ها کشیده شد و اوضاع خیلی بد شدشوهرمم اصلا قبول نمیکرد اشتباه از طرف اون بوده که کار به اینجا کشید شده بالاخره بعد یه سری جر و بحث اون کارو انجام داد ولی نسبت به خانواده ی من با اینکه اشتباه از طرف خودش بود خیلی بی احترامی کرد و تا چند وقت خونه ی ما نیومد الان که حدود شش ماه از اون قضیه میگذره هنوزم کینه ی اون روزارو به دلش داره و خیلی کم خونه ی ما میاد با این حال خانواده ی من بهش احترام میذارن و خیلی وقتا اگه من یه چیزی بگم از اون دفاع میکنن البته نه جلوش:81:ولی سه هفته پیش که خانوادم میخواستن برن مسافرت و منو تنها نمیذاشتن یعنی مجبور بودم که منم دنبالشون برم بهش گفتم توهم بیا بریم گفت شاید من هیچوقت با خانواده ی تو نیام جایی به خاطر اون موضوع چون حقم نبود اون طوری باهام رفتار بشه در صورتی که خانواده ی من بهش بی احترامی نکردن گفتن چرا قولی که دادیو بهش عمل نکردی اونم گفت این موضوع زیاد مهم نیست که هانیه انقدر روش حساس شده والبته مشکل من فقط این نیست ایشون مثلا به من میگه این هفته میریم بیرون اخر هفته که میشه میگم قرار بود بریم بیروناااا میگه خب اون هفته میریم الان نزدیک چهار هفته است که داره فقط الکی قول میده و به راحتی میزنه زیرش هرروز اعتماد منو به خودش کم میکنه وقتیم که میگم این کاراتمنو ناراحت میکنه میگه چقدر کم ظرفیتی به خدا دارم از غصه میترکم یکی بیاد راهنماییم کنه
- - - Updated - - -
خواهش میکنم اگه کسی این پستو میخونه راهنماییم کنه به نطرتون باید جدا شم
بدقولی شوهرم و بی تفاوت بودنش نسبت به نیاز هام
سلام نمیدونم پستهای قبلی منو خوندید یا نه
من دو سالهه که عقدم من 22شوهرم 27 سالشه سنتی ازدواج کردیم و شغل شوهرم ازاده
من دانشجو هستم و تحصیلات همسرمم برام مهمه ایشون موقعی که اومدن خواستگاری دانشجو بودن ولی بعد عقدمون به بهانه ی اینکه نمیرسم و الان من به مدرک نیاز ندارم ادامه نداد و منم خب با اینکه برام سخت بود قبول کنم که دیگه نخونه بالاخره قبول کردم در صورتی که قبلش کفت دوست دارم همسرم برا درس خوندن حامیم باشه و از ادامه تحصیل دوتاییمون خارج از کشور حرف میزد و از این حرفا من قبل عقد یه سری قولهایی ازش گرفتم و اونم قبول کرد یکی از اون قولها که نمیتونم بگم چی بود قرار شد بعد عقدمون انجام بده حدود شش ماه از عقدمون گذشت و کاری نکرد تا اینکه بهش گفتم پس قرار بود فلان کارو بکنی و اون شروع به اوردن بهانه کرد که الان در گیر کارم نمیتونم و ...خلاصه همینطور گذشت تا اینکه خانوادش بعد چند ماه اومدن گفتن که میخوایم عروسی کنیم منم به شوهرم گفتم تا به قولی که دادی عمل نکنی عروسی بی عروسی
ایشونم گفت که این مشکلی نیست که اینقدر روش حساسی و خلاصه درکم نمیکرد تا این که تحت فشار خانواده ها قرار گرفتیم چون دایم بهمون میگفتن تاریخ عروسی رو خودتون مشخص کنید و به ما اعلام کنید منم وقتی دیدم شوهرم انگار نه انگار که قول داده به خانوادم گفتم و یه سری بحثا پیش اومد و فاجعه ای بین خانواده ها شکل گرفت شوهرمم انقدر به خود مغرور بود که عذر خواهی نمیکرد و قبول نمیکردکه به خاطر بدقولیه اونه این اتفاقات افتاده و بعد اون ماجراها رفتارش نسبت به خانواده ی من تغییر کرده و خیلی کم میاد خونمون و انتظار داره هر موقع اون گفت من برم خونشون خب منم برام خودم شخصیت دارم وقتی میبینم اون کم میاد خونمون منم دوست ندارم زیاد برم اونجا و سر همین رفت و امد ها باهم بعضی وقتا بحث میکنیم و از هم دلخور میشیم والان که عقدیم فوقش ماهی دوبار میریم بیرون که خیلی وقتها به خاطر کارش که بازم بهانشه بد قولی میکنه و میگه نمیریم الان چهار هفته است که این هفته و اون هفته میکنه و نمیریم و وقتی بهش میگم از رفتارت ناراحت میشم میگه چقدر کم ظرفیتی راستی به خاطر بحثیم که پیش اومد گفت شاید من هیچوقت رابطه ام با خانوادت خوب نشه در صورتی که خانواده ی من بعد اون قضیه مثل قبل بهش احرام میذارن
از طرفیم اون نسبت به نیازهام بی توجهه اصلا نمیپرسه چیزی نیاز نداری برات بخرم بعضی وقتا که دیگه کاسه ی صبرم لبریز میشه بهش میگم فلان چیزو میخوام اخرش بازم پشت گوش میندازه
وقتی مریض میشم اصلا سلامتیم انگار واسش مهم نیست اصلا نمیپرسه حالت خوب شد میخوای ببرمت دکتر هیچی نمیگه بعضی وقتا انقدر ازش بدم میاد ولی دوباره نمیدونم چی میشه فکر میکنم بهش عادت کردم و نمیتونم ازش جدا شم خواهش میکنم راهنماییم کنید