چند سال تردید نسبت به خواستگارم ،عقل موافق احساس دافع
سلام دوستان عزیزم:72:
امیدوارم شاد وسلامت باشین
مساله برام پیش اومد که مجبور شدم زودتر از موعد دوباره بیام تالار.
مساله ام طولانیه ولی خیلی خلاصه میگم:
زمانی که دانشجوی کارشناسی بودم پسری ازم خاستگاری کرد اون خیلی عاقل و بالغ بود کاراش سنجیده بود
عقلا واحساسا به من علاقه داشت همه جوره قبولم داشت اما من ازش فراری بودم میومد باهام حرف بزنه به بهانه ای در میرفتم .
جالب اینکه قبل ازینکه مطرح کنه من ازش خوشم میومد گاهی باخودم میگفتم چه پسریه اما حس خاصی نداشتم.
او عاقل بود میگفت دو سال به احساسم غلبه کردم و بهت نگفتم تا بیشتر بشناسمت ببینمت تو دانشگاه.
عقلم تاییدش می کرد اما حس دافعه داشتم بهش وقتی میخواستم جدی بهش فکر کنم مخم سوت میکشید رنگم می پرید.
تا اینکه هی اومد و ردش کردم اومد ردش کردم واسطه فرستاد خانوادش اومدن خونمون ...
اما من همچنان گریزون بودم.
با همه اینها نمیتونستم بهش فکر نکنم خیلی محترم بود برام هرچند مغرور و جدی بود.
بعد از مدتی دوبار هم من پیش قدم شدم باهم حرف بزنیم اون فکر کرد دیگه تمومه اما بعد از مدتی باز ازش فرار میکردم مرض داشتم انگار ... ازبس باخودم کلنجار رفته بودم شده بودم پوست و استخون.:(
خیلی بی تجربه بودم...
هنوزم به دوستام میگه من منتظرم عقلش کار کنه یعنی منتظرمه.
سوالم اینه چطور میتونم احساسمو راجبش بشناسم ؟ به چی اعتماد کنم به چی فکر نکنم؟
میدونید وقتی حضوری حرف میزدیم بدم نمیومد اما وقتی دور بودیم یا زنگ میزد خوشم نمیومد میگفتم تمومش کنم..
وقتی حرف از مراسم و ازدواج میزد میترسیدم نمیخواستم بهش نزدیک شم..
حالا نمیدونم ایا تو توهمم یا نه این حسم مهمه؟
میترسم بعد ازدواج محلش ندم این خیلی سخته.
کلا از نظر اخلاقی و اعتقادی هم برای هم مورد قبول و اعتماد کامل بودیم .
بعد اون هم با خیلیها اشنا شدم اما فورا در موردشون به نتیجه رسیدم ایده ال گراییم باعث میشه فورا به نتیجه برسم...و بگم نه.
تازگی ها بخودم شک کردم که نکنه ایراد از منه که تا حالا با یکیشون ازدواج نکردم؟!!!
دیگه خسته شدم کم اوردم اطرافیانم هم از رفت و امدها و زحمتای من خسته شدن و من گاهی پنهانی خاستگارها رو رد میکنم تا باعث زحمت نشم هم اینکه خودم توانایی پذیرش شخص جدید رو ندارم اشباع شدم..حالت تهوع میگیرم جدا.
ببخشین نوشته هام بی سامانه چون ذهنم مشوشه.فکر میکنم دیگه باید تصمیمو بگیرم.
حالا که اون منتظره اما باز روم نمیشه با این اوضاع و شک و تردید و توهم برم سراغش و حالشو بد کنم.
میدونید تصورم اینه که با فردی که کاملا بهش راغبم و مورد قبولمه ازدواج کنم همون قدر که اونها راغب میشن اما نمیشه.
اینم بگم که همه این مدت بفکرش بودم فکر نکنید بخاطر خستگیم به این فکر افتادم.
ممنون میشم ایرادامو بگین .
- - - Updated - - -
سوالی بود بپرسین لطفا شاید اشتباهاتم روشن بشه.:)