حالم از اخلاق پدر و مادرم بهم ميخوره
حالم ديگه از اخلاق پدر و مادرم بهم ميخوره ,دوتا روانى خوردن به پست همو ,سه بچه روانى هم تحويل جامعه دادن.
يه بار نديدم مثل آدم باهم حرف بزنن,هر روز شام و ناهارمون زهر ميشه و ميره تو معدمون.
خسته شدم ديگه خسته ه ه ه ه ه ه
امروز انقد داد کشيدم,انقد جيغ کشيدم,تا گلوم درد گرفت,دستام همه ميلرزيد,صورتم همه قرمز شده بود,فکر ميکردم بميرم,الانم قلبم انقد درد ميکنه ولى هيچکدوم ار عقده هام خالى نشد.
اين روانيا ,درست شدنى نيستن.دوس دارم انقد گريه کنم تا بميرم,يکى منو نجات بده.
فقط افتخارشون اينه که دزد و معتاد نيستن ولى هرچى گند اخلاق بودن ديگه اشکالى نداره.
اين نمازه آخه ميخونن,اين روزه هست که ميگيرن,هيچ پاداشى نداره اين نماز و روزه.حالم از همشون بهم ميخوره,تحمل ديدن هيچکدومشون رو ندارم.
من تاحالا هيچوقت تو دنياى واقعى و مجازى در مورد بدى هاى خانوادم هيچى نگفتم ولى ديگه روانى شدم که اومدم و اينجا نوشتم.
حالم از همشون بهم ميخوره,حالم از همه فک و فاميلام بهم ميخوره,حتى ميگم ايشالا برن بميرن,تا اين حد به تنفر رسيدم از همه.
بسه ديگه.
کاسه صبرم لبريز شده.
کم آوردم.
ديگه ميخام روشمو عوض کنم.