با سلام
مردي 43 ساله ام و همسرم 30ساله 5 سال است ازدواج كرده ايم و يك بچه دو ساله داريم .هردو ليسانسيم و فقط من شاغلم همسرم تك دختر است و زيباست و من معمولي . زماني كه ازدواج كرديم خواستگاراني بهتر از من داشت.
هميشه با تحقير و توهين با من حرف ميزند . قدردان نيست و زحمات من به چشمش نمي آيد او كمي بدبين است از حرفهاي من برداشت خودش را دارد و به اندك بهانه اي شروع به فحش و بد وبيراه مي كند و اگر مثل خودش جواب دهم حمله مي كند و كتك مي زند اما گاهي هم بدون هيچ بحثي حمله مي كند و من مجبورم فقط دفاع كنم و كتك بخورم و گرنه داد مي زند كه دست بزن دارد. از او خواهش كرده ام جلو بچه به من فحش ندهد و مرا نزند. تا بچه خوب است او هم باهاش خوب است با اندك نق زدن بچه سرش داد مي كشد و كتكش مي زند . چند ماهي است دور از من مي خوابد و رابطه اي نداريم .
دلايلي كه دارد :
- مي گويد تو مرا درك نمي كني و توجه كافي به من نداري و خانواده ات را بر من ترجيح مي دهي
-اظهار پشيماني ازازدواج مي كند خود را مقايسه مي كند و احساس مي كند در ازدواج از بقيه كمتر شده است و گاهي مي گويد تو مرد ارزوهاي من نيستي باعث افتخارم نيستي و من كجا و تو كجا . حسرت زندگي ديگران را مي خورد و مرتب از شوهر ديگران صحبت مي كند كه از تو بهترن و اينكه سن تو بالاست
- مي گويد من از زندگي يكنواخت و چهارديواري خسته شده ام
- مي گويد تو هميشه خسته اي و تنبل و پشت گوش اندازي ( كار من از صبح زود تا غروب است )
- فشار مشكلات اعضاي خانواده اش هم روي دوش اوست
- مريض جسمي است كه همه عصبي است
و اما من :
- سعي كرده ام توجه بيشتري كنم در كارهاي خانه كمكش كنم و از تنبلي فاصله بگيرم و ارتباطم با خانواده ام را به حداقل رسانده ام
- تشويقش مي كنم به مسافرت برويم يا سرگرمي براي خودش درست كند
-بخاطر برخوردش متنفر شده ام و رغبت نزديك شدن به او را ندارم اگرچه اجازه هم نميده
-داروي اعصاب مصرف مي كند تاثيري نداشته
-هر دو افسرده شده ايم و درمانده و بچه اي كه سرنوشتي مشابه ما پيدا مي كند