تحقیر شدن و نداشتن درک و فهم شوهرم
سلام... من 2 سال عقد بودم و الان 5 ماهه ازدواج کردم...با شوهرم تو دانشگاه اشنا شدم...با اینکه مال ی شهر دیگه بودو از نظر فرهنگ و عقاید با هم اختلاف داشتیم من اصرار به ازدواج کردم...که ای کاش حرف خونوادمو گوش میکردمو نمیکردم...خستم...دیگه نمیدونم کیم..بخاطرش اومدم ی شهر غریب از خونوادم که همه کسمن گدشتم..اومدم اینجا که شوهرم ور دل خونوادش باشه...اصلا درکم نمیکنه...دوسداره هر روز بریم خونه باباش ولی دو ماهم دوسنداره این 4 ساعت راهو تحمل کنه و من برم پیش خونوادم...اوایل شب و روز از دلتنگی گریه میکردمو زجه میزدم... الان تحملش راحت تر شده ولی بازم دلم واسشون داره پر میزنه...با کلی امید و ارزو زنش شدم..ولی هیچ قدرمو نمیدونه...اصن دیگه نمیدونم کیمو چی دوسدارم...فقط کارایی میکنم حرفایی میزنم لباسایی میپوشم که شوهرم دوسداره...خیلی بد دهنه..اشغالو خفه شو حرفای عادیشه..من تو خونواده ای بزرگ شدم که یادم نیست یبارم پدرم به مادرم گفته باشه دهنتو ببند یا خفه شو..احترام اصل زندگی خونوادم بودو ما اینجوری بزرگ شدیم..ولی الان شوهرم راحت بم میگه خر کر احمق اسب اشغال کثافت....دلم پره..امروز عروسی دختر خالمه ولی منو نمیبره..میگه از اونا خوشم نمیاد درحالی که فقط یبار دیدتشون....
ازش خسته شدم..دوسدارم فقط زودتر عمرم بگذره و تموم شه همه چی...ارزو میکنم یه دردو مرضی بگیرم که تموم شم...مثلا همین دیروز با دوستشو زنش رفتیم بیرون..بخاطر اینکه به شوخی گفتم عجب ادمی هستی نمیای کمکم کنی من تا زانو تو گل گیر کردم..اصن سمتم نیومود گفت فقط چرت و چرت میگی به من چه و کلی حرف دیگه جلوی بقیه..رفتم یه گوشه و اینقدر گریه کردم که سرم درد اومد..اصنم سمتم نیومد..ابروم رفت..
یه ضعفی دارم که زود اشکم در میادو اصن بندم نمیاد....از دیشبم قهریم..دوس ندارم سر به تنش باشه..فقط به خاطره خونوادم تحمل میکنم...وگرنه خیلی وقت پیش فهمیده بودم چه غلطی کردم....کاش زودتر بمیرم که این روزاو شبارو دلتنگیارو نبینم...دلم داره واسه شهرم خونوادم مجردیم خونه بابام در میاد... فقط خاستم درد دل کنم..چون کسیو ندارم باش درددل کنم.