RE: خدا كيست؟چيست؟كجااست؟
خدا همونيه كه وقتي دلت ميگيره كنارته
خدا همونيه كه وقتي گريه ميكني اشكاتو پا ك ميكنه
خدا همونيه كه وقتي شب موقع خواب باهاش درد دل ميكني و ازش يه چيزي ميخواي؛ صبح برات مهياش ميكنه
و ميدوني خدا كجاست < توي قلبته،خيلي نزديكه بهت بايد فقط حسش كني>
خدا را فقط ميتوان تجربه كرد
RE: خدا كيست؟چيست؟كجااست؟
زمانی که انسان به دنیا میاد بهتر از هر کس و هر چیزی خدا رو میشناسه و از همه چیز آگاهی داره ولی زبان سخن گفتن و ابراز اونها رو نداره، تنها وقتی قادر به تکلم میشه که قسمت اعظمی از دانسته ها شو فراموش می کنه . به همین علت وقتی که حضرت عیسی در کودکی سخن می گفت همه چیز رو می دونست و از همه چیز آگاه بود.
RE: خدا كيست؟چيست؟كجااست؟
خدا زاییده ذهن بشراست.به ان معنایی که دراذهان ادیان مختلف جا افتاده.خدایی وجود ندارد
RE: خدا كيست؟چيست؟كجااست؟
خدا كسي نيست كه پرسي كيست!خدا چيزي نيست كه پرسي چيست!اگه لحظه اي چشمشتو باز كني ميبيني كجاست! nm61 [/size]متاسفم!
RE: خدا كيست؟چيست؟كجااست؟
اگر تمام خلق گرگهای هار شوند و باران هول و کینه بر سرم بارد
تو مهربان جاودان آسیب ناپذیر من هستی
ای پناهگاه ابدی
تومیتوانی جانشین تمام بی پناهی ها شوی.
RE: خدا كيست؟چيست؟كجااست؟
خدا اون كسيه كه وقتي دلم از همه زميني ها مي گيره مظلومانه سرم رو بالا ميگيرم و به آسمونش خيره مي شم و بهش شكايت مي برم و اون لبخند مي زنه كه باز هم صبر كن
وقتي خوشحالم لبخندش پررنگتر ميشه و من بي اختيار سجده شكر به جا مي آرم و مي گم مرسي خدا
وقتي از همه جا نااميدم باهاش دعوام مي شه ، داد مي زنم ، بهش مي گم تو داري ازارم مي دي و اون فقط سكوت مي كنه و اينبار محزون لبخند مي زنه
خدا نزديكترين كسيه كه من دارم تنها كسي كه همه بدخلقي هامو تحمل مي كنه و همه نادوني هامو مي بخشه و فقط لبخند مي زنه
مرسي خداجونم به خاطر همه خوبي هات.
RE: خدا كيست؟چيست؟كجااست؟
پيش از اينها فکر ميکردم خدا
خانه اي دارد کنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس خشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج و بلور
بر سر تختي نشسته با غرور
ماه برق کوچکي از از تاج او
هر ستاره پولکي از تاج او
اطلس پيراهن او آسمان
نقش روي دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنين خنده اش
سيل و طوفان نعره ي توفنده اش
دکمه ي پيراهن او آفتاب
برق تير و خنجر او ماهتاب
هيچ کس از جاي او آگاه نيست
هيچ کس را در حضورش راه نيست
پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصويربود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان دور از زمين
بود ،اما ميان ما نبود
مهربان و ساده و زيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
... هر چه ميپرسيدم از خود از خدا
از زمين از اسمان از ابر ها
زود مي گفتند اين کار خداست
پرس و جو از کار او کاري خطاست
هر چه مي پرسي جوابش آتش است
آب اگر خوردي جوابش آتش است
تا ببندي چشم کورت مي کند
تا شدي نزديک دورت ميکند
کج گشودي دست ،سنگت مي کند
کج نهادي پا ي لنگت مي کند
تا خطا کردي عذابت مي دهد
در ميان آتش آبت مي کند
با همين قصه دلم مشغول بود
خوابهايم خواب ديو و غول بود
خواب مي ديدم که غرق آتشم
در دهان شعله هاي سرکشم
در دهان اژدهايي خشمگين
بر سرم باران گرز آتشين
محو مي شد نعره هايم بي صدا
در طنين خنده ي خشم خدا ...
نيت من در نماز ودر دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن يک درس بود ..
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
تلخ مثل خنده اي بي حوصله
سخت مثل حل صد ها مسئله
مثل تکليف رياضي سخت بود
مثل صرف فعل ماضي سخت بود
تا که يک شب دست در دست پدر
راه افتاديم به قصد يک سفر
در ميان راه در يک روستا
خانه اي ديديم خوب و آشنا
زود پرسيدم پدر اينجا کجاست
گفت اينجا خانه ي خوب خداست
گفت اينجا مي شود يک لحظه ماند
گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند
با وضويي دست ورويي تازه کرد
گفتمش پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست ؟اينجا در زمين؟
گفت :آري خانه ي او بي رياست
فرشهايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بي کينه است
مثل نوري در دل آيينه است
عادت او نيست خشم و دشمني
نام او نور و نشانش روشني
خشم نامي از نشاني هاي اوست
حالتي از مهرباني هاي اوست
قهر او از آشتي شيرينتر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستي را دوست معني مي دهد
قهر هم با دوست معني مي دهد
هيچ کس با دشمن خود قهر نيست
قهري او هم نشان دوستي ست
تازه فهميدم خدايم اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي از من به من نزديکتر
از رگ گردن به من نزديکتر
آن خداي پيش از اين را باد برد
نام او راهم دلم از ياد برد
آن خدا مثل خيال و خواب بود
چون حبابي نقش روي آب بود
مي توانم بعد از اين با اين خدا
دوست باشم دوست ،پاک و بي ريا
مي توان با اين خدا پرواز کرد
سفره ي دل را برايش باز کرد
مي توان در باره ي گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت
مي توان با او صميمي حرف زد
مثل ياران قديمي حرف زد
مي توان تصنيفي از پرواز خواند
با الفباي سکوت آواز خواند
مي توان مثل علف ها حرف زد
با زباني بي الفبا حرف زد
مي توان در باره ي هر چيز گفت
مي توان شعري خيال انگيز گفت
مثل اين شعر روان و آشنا:
پيش از اينها فکر مي کردم خدا ...
قيصر امين پور
RE: خدا كيست؟چيست؟كجااست؟
به من مگو که خدا را ندیده ام هرگز
اگر خداطلبی
خدا در اشک یتیمان رفته از یادست
خدا در آه غریبان خانه بر بادست
اگر خدا خواهی
درون بغض زنان غریب جای خداست
دل شکسته ی هر بینوا سرای خداست
نگاه کن به هزاران ستاره در دل شب
به آسمان بنگر
به آسمان که پر از گوهرست دامانش
به کهکشان که ندانی کجاست پایانش
رونده ایست خدانام در خم این راه
ببین به دیده ی دل
به فرق ثابت و سیاره جای پای خداست
به من مگو خدا را ندیده ام هرگز
دو دیده را بگشا
ببین چراغ طلا را که صبح از پس کوه
طلای نور به دریا و رود می پاشد
بدان پرنده ی رنگین نگر که در دل باغ
به برگ برگ درختان سرود می پاشد
سرود او همه گلنغمه یی برای خداست
در آشیانه ی شب
در آستانه ی صبح
در آن دمی که ز پستان شیر مست فلق
به کام دره و دریا و کوه و بیشه و باغ
دو دست غیبی شیر سپیده می ریزد
به وقت نیمشبان در سکوت رویا رنگ
که جز صدای نسیم و نوای مرغ سحر
ز هیچ حنجره یی نغمه بر نمی خیزد
به گوش باطن من هر صدا صدای خداست
به وقت حمله ی بنیاد سوز طوفانها
که سرو های کهن
به دست باد مهیبی به خک می افتد
در آن دمی که ز بیم غریو رعد به کوه
هزار صخره به خک هلک می افتد
به وقت زلزله ها
مگو کجاست خدا
نهیب زلزله حرفی ز خشم های خداست
در آن زمان که فتد لرزه به جان زمین
و لحظه لحظه غریو شبانه می پیچد
به بیشه های عظیم
صدای عربده ی رعد با تو می گوید
که آسمان و زمین
به زیر سم ستوران بادپای خداست
مخواه لب بگشایم که تاب گفتن نیست
سکوت من مشکن
که در سکوت پر از حیرتم قنای خداست
به ناله های شب آمیز مرغ حق سوگند
به روشنایی زیبای هر فلق سوگند
به سرخ فامی خورشید در شفق سوگند
به گریه سحر بندگان پک قسم
درون مویرگ و موی من هوای خداست
مهدی سهیلی
RE: خدا كيست؟چيست؟كجااست؟
سلام:
کنجکاو مطلب قشنگی را برای پاسخ دادن به کنجکاوهای بچه هادر مورد خدا گذاشته .
از ایشون و همین طور شعرها ی زیبا و پر محتوای دوستان تشکر می کنم .
یوری -گاگارین اولین فضا نورد روس وکمونسیت ضد خدا ،می گوید:
سفینه ام در فضا خراب شد هرچه توان داشتم صرف کردم اما سفینه ام درست نشد . امیدم ازهمه جا قطع شده بود ناگهان دران خلوت احساس کردم به کسی امیدوارم .گویی اورا از قبل می شناختم اما از او غافل مانده بودم . فهمیدم که باید به او رجوع کنم . انجا بود که گفتم : خدا !
بله !انسانها دارای فطرت هستند و خواهان نامحدود (خدا) هستند.
خدا در من و وجود و فطرت ذاتی منه !
خدابا منه، چون از روح پاک و منزه خودش در من دمیده و فطرتم پاکه! اما ،صد افسوس! که غفلت کردم و به الودگی های این دنیا الودمش !