دخالت های پدر و مادر شوهرم داره باعث جداییم میشه
دخالت های پدر و مادر شوهرم ،داره باعث جداییم میشه سلام
سال نو مبارک
چند ماه پیش که این تاپیکو زدم :
باورم نمیشه زندگیم بشه این( تو دوران عقد بفکر طلاقم )
اوضاع بحرانی بود ومن دیگه بخاطر یسری کارای شوهرم حرف طلاقو پیش کشیدم و همه خانوادم هم موافق طلاق بودن،ولی خب شوهرم با گریه و پیام و تلفن و اومدن با گل و شیرینی خونمون و اصرار به اینکه دوباره از نو بسازیم،باعث شد اشتی کنیم(کاش موضوع قبلی رو نمیبستن تا همونجا ادامه میدادم)
این چند ماه خب نسبتا ارامش داشتم بخاطر اینکه دیگه با خودش،خونشون میرفتم و میومدم و خونوادش دیگه جلو من حرف نامربوط نمیزدن،حالا بماند که شوهرم فقط همون اوایل با روی خوش و بدون هیچ حرفی میومد میبرد،عصبانیتش نسبتا بهتر شده بود با دارو.خونوادم تازه داشتن یکم دلشون قرص میشد بابت بهبود روابط ما که دوباره همه چی خراب شد.
اوایل اسفند دوباره سر یه موضوع مسخره دعوامون شد، من خونه اونا بودم بهش گفتم طلاق بگیریم(البته اصلا حرف دلم نبود ولی اخه واقعا اذیتم میکرد و جونمو به لبم میرسوند که حرف از طلاق میزدم که نباید میزدم،شاید میخاستم ببینم واقعا دوستم داره یا نه)ناراحت شد پدرشو صدا زد و دوباره بعد چند ماه جلوی اونا بحث و دعوا کردیم.شوهرم باز همون حرفای چندماه قبلشو تکرار میکرد که چرا نمیای خونه ما،من بهت نیاز دارم و ازاین حرفا،خلاصه اون شب قضیه به خیر و خوشی گذشت،از اون شب تا یه هفته بعدش ما گاهی با هم خیلی خوب بودیم گاهی بد و در این بین برای اولین بار هم دستشو روم بلند کرد(ولی بعدش کلی پشیمون بود و از دلم در اورد)
تا اینکه باز سر یه موضوع دیگه مادرش خونه برادر شوهرم که مهمون بودیم جنجال به پا کرد و حرفایی که نباید زده میشد،زده شد، احترامی دیگه باقی نذاشتن نه برای خودشون نه من،منم با وجود اینکه ضربان قلبم تند میزد و خیلی ترسیده بودم ولی این بار هر چی گفتن جوابشونو دادم،شوهرم هم انگار نه انگار که من زنش هستم و غریبم اونجا،داشت بهم نگاه میکرد و با پدر مادرش همراهی میکرد،خیلی عصبی بودم و بهشون میگفتم دیگه تموم شد هر چی بین ما بود و برم خونمون تکلیفمو روشن میکنم.
منو بردن خونمون و شبش شوهرم با برادرش و پدرش اومدن خونمون و پدرش گفت همونطور که با خوشی وصلت کردیم اومدیم با خوشی هم تمومش کنیم و ...بابام گفت اگه برای این حرف اومدین ،اشتباهی اومدین باید تشریف ببرید دادگاه و...
از اون موقع دیگه رفتن که رفتن،فقط یه واسطه اومد با ما صحبت کرد ببینه مشکل چیه،اونم گفت باشه یه جلسه ای میذاریم که در حضور ما صحبت کنید،که ایشون هم از اون موقع دیگه رفته،انگاری داره با اونا مذاکره میکنه،خب من عصبانیتم دیگه از بین رفته،کاملا راضی به جدایی نیستم،یعنی مرددم،دوستش دارم،میخام برای اخرین بار تلاشمو بکنم
خونوادم با اینکه میگن تصمیم نهایی با خودته ولی میدونم که دیگه امیدی به زندگی ما ندارند و بابام که متوجه شده که میل به جدایی ندارم میگه این همه تحقیر شدی بازم دست بردار نیستی،اونا دیگه رفتن و ...اگه دوباره این قضیه پیش بیاد دیگه پشتم نیست،حق هم دارن که اینجوری بگن.
نمیدونم چیکار کنم،دیروز رفتم پیش واسطمون و گفتم بالاخره اونا چی میگن تکلیف من چیه ،اگه نمیاد با هم بحرفیم،من برم شکایت کنم
که واسطه گفت چند روز هم صبر کنم،ازین طرف خودم هم خیلی دلم براش تنگ شده،بهش اس بزنم بگم بیا بحرفیم؟باورم نمیشه که یه ماهه ازش خبر ندارم و ندیدمش.
خواهشا همفکری کنید باهام.