نوشته اصلی توسط
aida222
ممنونم از کامنتاتون بعله باید خیلی وقت یش از ذهنم بیرون میکردم، ولی نتونستم، خیلی سعی کردم، ولی دائما خاطرات خوشمون می اومد جلوی ذهنم...و اونا رو برای خودم مرور میکردم!!...تازه ما خاطرات بد هم کم نداشتیم، ولی کاری به کار اونا نداشتم!..شبا اکثرا با فکر و خیال اون میخوابیدم....من فکر میکردم گذشت زمان این مسئله رو حل میکنه ولی نشد، نتونستم که دست از مروز خاطرات شیرینی که داشتیم بردارم اما در مورد خواستگارم، راستش هیکلش زیاد به دلم نمیشینه، در این زمینه ادم سختگیری نیستم به هیچ وجه،خودمم از لحاظ چهره معمولی هستم، ولی دوست داشتم کمی لاغرتر بود (یه خورده اضافه وزن داره)..حس خاصی بهش ندارم، هیچ کشش و جاذبه ای بهش حس نمیکنم..خیلی ها میگن بعد از ازدواج، این محبت و علاقه به وجود میاد...ولی اومدیم و به وجود نیومد! نمیخوام ریسک کنم...و چون خانواده شون تا حدی آشنا هستن، نمیتونم بیشتر باهاش ادامه بدم تا ببینم به کجا میرسیم... گاهی تصمیم قطعی میگیرم که جواب رد بدم، اگه بخوام بگم نه چجوری بگم که ناراحت نشه؟ حقیقتش رو بگم که به عنوان همسر حسی بهتون ندارم؟ چون بهونه ی دیگه ای پیدا نمیکنم، در مورد همه شرایط صحبت کرده بودیم تقریبا. دیروز بهم گفت که من نسبت به شما احساس دارم و خیلی احساس قشنگیه و این حرفا...منم گفتم برای منم مهمه که این حس رو پیدا کنم بعد.