نميتونم از حقم در خانواده دفاع كنم.
سلام.
اين روزا كه خدارو ميليونها بار شكر مشكل بزرگمو گذاشتم كنار انگار يك مساله قديمي ديگه خيلي اذيتم ميكنه.
از بچگي خيلي از پدرم زور شنيدم وهميشه مجبور به انجامشون بودم.
خواهروبرادرم كتك ميخوردن اما كمتر زير بار حرف زور ميرفتن.
من روحيه حساسي داشتم.ميترسيدم.انگار به زور ميخواستم بچه خوبي باشم.
حالا از اون روزا خيلي ميگذره اما من هر وقت ميخوام از حقم دفاع كنم همون حس ترس تو وجودمه.
خوشبختانه از چند سال پيش با كمك خدا تونستم اين مساله رو تو روابط خارج از خانواده درستش كنم وزمين تا آسمون با خونه فرق دارم.
يك مثال ميزنم:
چند سال پيش كه خواهرم ازدواج كرده بود از همين ترس من از پدرم سوءاستفاده ميكرد وبه زور اتاق خوابمو براي خواب خودش وشوهرش ازم ميگرفت.اونا چندين روز تو خونمون بودن اما من هر وقت بهش ميگفتم من اذيت ميشم وبايد دركم كني يه دعوا راه مينداخت وچند تا هم ميزاشت رو حرفاي من وبه بابام ميگفت.بابامم كه آدم ظالمي بود با من دعوا ميكرد كه بهش كار نداشته باش تو اگه ناراحتي زودتر عروس شو برو...
حالا هم كه از دست بابام راحت شدم.مامانم ازشون ميترسه.دوتا خواهرام با هم ظلم ميكنن.
مثلا وقتي كه از صبح تاشب اينجان دست به سياه وسفيد نميزنن.هفته اي چند روز ميان وميگن اومديم مامانمونو ببينيم اما خودشونو بچه هاشون هيچ ملاحظه اي ندارن.
يكي دوبار مامانم ديد ما خسته شديم بهشون گفت يكم كمك كنين.بهشون برخورده بود وناراحت شدن وبا مامانم بحث ميكنن كه شما اينارو تو پرغو ميخواين بزرگ كنين.كاش بابا بود به اينا زور ميگفت وظايفشونو ميفهميدن.
از طرفي نميتونم بزارم مامانم با اين سنوسال خسته بشن اما از طرفي خودم ديگه جونم به لبم ميرسه.
اگر به برادرم بگم پشتمه وباهاشون حرف ميزنه اما دوست ندارم روابطشون با هم خراب بشه.تازه خودم بايد سعي كنم از حقم دفاع كنم.
خواهرام ميگن شما ظالمين ويه روز نتيجه ظلمتونو ميگيرين كه بابا رو انداختين بيرون.(اما پدرم خودش با اصرار مادرمو طلاق داد.خواهرم با اصرارشوهرش بابامو برده خونه خودش.)هيچوقت خوشبخت نميشين.
اگر لطف خدانبود من الان بايد ديوونه ميشدم.شايدم شدم وخودم نميدونم.
خواهرم ديروز ميگفت اينجا خونه مامانه شما بريد واسه خودتون خونه بگيريد.
اگر تمكن مالي داشتم حتما بايد اينكارو ميكردم.واقعا گاهي اوقات ميخوام براي هميشه از اينجا برم اما خيلي چيزا مانعم ميشه.
3روز خواهرم با شوهرش ونوزادش اينجابودن دائم خونمون ريختو پاشيده بود.صداي نوزادش خيلي آزارم ميداد اما همش مامانم ميگفت حالا ميرن.حالا ميرن.منم بدون اينكه بحث كنم رفتم يه جاي خيلي خوب وبه برادرمم خبر دادم كه من رفتم...لازمه كه شب بمونم خودت به مامان بگو.تا صبح فقط گريه كردمو دعا كردم.گفتم خدايا منكر خوبيات نميشم.وحق ندارم ازت چيزي بخوام اما ديگه صبرم تموم شده.يا منو ببر يا بهم آرامش بده.
دوست داشتم برمو برنگردم اما نميشد.گوشيم آنتن نداشت پس با خيال راحت تا سحر تنهاي تنها بودم.همه بودن اما انگار هيچكس نبود.همه به رازو نياز مشغول بودن.
خيلي سبك شدم. صبح اومدم خونه.ديدم 10 تا پيام واسم اومده.برادرم گفته بود مامان به من گفتن تو خسته شدي.خواهر خوبم تو حق داري اونا نبايد اينقد بي ملاحظه باشن.
من تلاش ميكنم شماها در آرامش ورفاه باشين. نميخوام ناراحتيتونو ببينم.منم بهش گفتم من خيلي كم طاقت شدم.اما اون گفت هر كس بچه مياره خودش بايد گريه شو تحمل كنه.
خواهرمم پيام داده بود كه تو حق داري من نبايد اذيتت ميكردم.
اما بعد دوروز باز همون آشو همون كاسه بود.
ميخوام بدونم بايد چكار كنم تا همه چي بهتر بشه؟
- - - Updated - - -
ديروز خواهرم بهش گفت شب نمون اومد تو اتاق باصداي بلند طوري كه شوهرش شنيد كلي فهش دادو رفت.گفت اگه شما اينجا نبودين من هر روز ميومدم.مامانمم كه از بحث ميترسه گفت آره منم دوست دارم تو هر روز بياي اما اينا ناراحتن.(در صورتي كه وقتي ميان اينجا وميرن مامانم ميگه هيچوقت ملاحظه نميكنن.انگار اونم مثل من يه ترسي از بابام تو وجودش مونده كه نتونسته فراموش كنه.)