از چاله در اومدم افتادم توچاه زندگی
از وقتی یادم میاد تو خونه پدریم صدای بحث و دعوا بود برادرهام به خاطر جو خونه بیشتر وقتشون رو بیرون از خونه و با دوستاشون میگذروندن ولی من به خاطر دختر بودن و اینکه اهل دوست و رفیق نبودم بیشتر وقتم رو تو خونه میگذروندم و شاهد خیلی چیزا بودم رابطم با برادرهام بد نبود فقط زمانی که مدرسه بودم میتونستم خوشحال باشم تو مدرسه خیلی شیطون بودم ولی چون درسم خوب بود همه دوستم داشتن.مشکلات خیلی زیاد بود از پول گرفته تا ماه به ماه خونه نیومدن بابا تازه این وسط مامانم یه پسر دیگه به دنیا اورد که خرج و گریهای اون موقع دعوا شد قوز بالاقوزر.اگه بخوام همه رو تعریف کنم خیلی طولانی میشه پس بیخیالش.من حتی به خاطر قهر بابا مامانم حدود هشت ماه خونه عموم بودم.روزها همین جوری میگذشت تا اینکه پای یکی از دوستای داداشم تو خونمون باز شد تا اون موقع کسی رو مثل اون ندیده بودم خوش پوش خوش خنده از همه مهمتر خوش بو اخه من عاشق بوی عطرش شدم و مست صدای خندهاش.گذشت و مادر دوست برادرم که الان همسرمه از من خواستگاری کرد منم به خاطر سن کمم و اینکه نمیدونستم از زندگی چی میخوام قبول کردم.همسرم قبل از من کسی دیگه رو میخواسته و حالا به خاطر احترام یا ترس از مادرش راضی به این ازدواج شده واین مشکل بزرگی برای من شد حتی توی دوران عقد که حدودا چهار سال بود من یادگاریهای اون دختر رو پیدا میکردم وبعد از یه دعوا با یه شاخه گل گول میخوردم وبعد روز از نو روزی از نو. البته نا گفته نماند بعد از عقدمون همسرم با اون دختر رابطه نداشته ولی فکر نکنم حتی یه لحظه هم از فکر اون خارج شده باشه تازه یه وقتایی من رو با اون مقایسه میکرد.مشکلاتم به خاطر این که همسرم منو نمیخواد خیلی زیاده با اینکه حدود هشت سال از با هم بودنمون میگذره. همسرم از هر چیزی استفاده میکنه برای تحقیر من جلو همه باهام بد حرف میزنه تحقیرم میکنه جالبش اینه که به من تهمت هم میزنه و بهم میگه سبکی در صورتی که رفتار من با مردها خیلی سنگینه و خودش هم اینو میدونه ولی برام به پا گذاشته.از کارهاش خسته شدم یعنی اگه یه کسی باشه که پشتم باشه با پسرم از زندگیش میرم ولی حیف که خانوادم زیادی بهم اهمیت نمیدن اخه با بچه خودش هم خوب نیست چون من رو دوست نداره بچه من رو هم دوست نداره.لطفا یه راهی جلو پام بزارید:325: