زندگی با مادرشوهر و پدر شوهر زیر یک سقف
با سلام به همه ی دوستان همدرد
راستش من همین امروز عضو همدرد شدم. خیلی احساس تنهایی می کنم. با مادر شوهر و پدر شوهرم توی یک واحد 3 خوابه زندگی می کنم. شوهرم شبانه روز برای آسایش همه ی ما زحمت می کشه و تحمل ناراحتی حتی یک نفر از ما رو نداره واسه همین سعی می کنم نذارم متوجه عمق نارحتیم بشه. شش سال از ازدواجم میگذره دو فرزند دارم ولی نمی تونم زندگی خودم رو خودم اداره کنم. با اینکه خونه از ماست و مادرشوهر و پدر شوهرم خانه ی خودشون رو اجاره دادن و اجاره بها رو هم توی بانک واسه خودشون پس انداز می کنن و آمدن تا با ما زندگی کنن؛ ولی هیچ ملاحظه سطح درآمد همسرم و شرایط زندگی ما رو نمی کنن. این فقط اونا هستن که باید ملاحظه بشن. پیرن و هزار تا نیاز دارن که اگه یکیشون برآورده نشه زمین به آسمون دوخته می شه. اما اینا زیاد آزار دهنده نیستن.وقتی همه چی آزار دهنده میشه که توی هر چیزی نظر میدن اون هم نظر قطعی. حتی وقتی می خوام دکوراسیون خونه رو تغییر بدم باید به خواست اونا عمل کنم. لباسهایی که می پوشم باید به سلیقه ی اونا باشه. حتی شبکه تلویزیون یا موسیقی. تربیت بچه هام که اصلا نگو. شام و نهار رو که به فرمایش اونا می پذم. نمی دونم چی کار کنم دارم کلافه می شم. نمی خوام بی احترامی هم کنم. همسرم رو هم خیلی خیلی دوست دارم اون درکش خیلی بالاست و نگفته می دونه که از چی و چقدر رنج می برم ولی اونم نمی تونه با پدر و مادرش برخورد چدی کنه. خیلی احترامشونو می ذاره. ولی اونا هم نه اینکه بخوان اذیتمون کنن ولی اذیتمون می کنن و نمیشه هم بهشون بگیم برید و با بچه های دیگه تون زندگی کنین.
نمی دونم راه حلی هم هست یا نه.
RE: زندگی با مادرشوهر و پدر شوهر زیر یک سقف
فقط می تونم به شما و همسرتون خسته نباسید بگم . آفرین :104: واقعا آفرین که هر دوتون انقدر فهمیده هستید. مطمئنا اون ها هم نم یخوان ناراحتتون کنند فکر می کنند کاراشون از رو دوست داشتنه . نمی شه شما بهشون بگیدباشه اما کار خودتون رو بکنید . مثلا گفت این رو اینجوری بزارید بگید باشه بعد نظر خودتون رو اعمال کنید بگید این قشنگ تر شده یا مد روز . از این حرف ها
RE: زندگی با مادرشوهر و پدر شوهر زیر یک سقف
ممنونم sare jo0on. مطمئنم که اونا نمی خوان باعث ناراحتیمون بشن ولی یه عمر توی خونه خودشون رئیس بودن حالا هم همون عادتشون شده. مادرشوهرم بخصوص اونقدر پیگیر هست که نظری که می ده حتما عملی بشه. بعضی وقتها فکر میکنم که یک دختر بچه 5 ساله هست چون دقیقا مثل دخترم که واسه خواسته هاش اصرار می کنه رفتار می کنه. راست می گن آدم پیر که میشه بچه می شه. اما نمی دونم که چطور صبر کنم و از خواسته های خودم به خاطر اونا و بخصوص همسرم بگذرم.
RE: زندگی با مادرشوهر و پدر شوهر زیر یک سقف
سلام نگار جان
چرا پدرشوهر و مادرشوهرت توی خونه خودشون زندگی نمی کنند؟
از اول ازدواجتون اونها پیش شما هستند؟
فرزندانت چند سالشونه؟
RE: زندگی با مادرشوهر و پدر شوهر زیر یک سقف
مگه از کار افتاده هستند ؟
یه خانه نزدیک خودتون براشون بگیرید
RE: زندگی با مادرشوهر و پدر شوهر زیر یک سقف
پدرشوهر و مادرشوهرم هر دو حدود 70 سالشونه و دلیل اینکه با ما زندگی می کنن اینه که می گن نمی تونن تنهایی زندگی کنن و از تنهایی دق می کنن و یه جورایی از بین 7 تا بچه شون ما رو انتخاب کردن. همسرم فرزند چهارمه. اونها یه مدتی با پسر بزرگشون زندگی کردن شاید یک سال ولی با عروس بزرگشون دعواشون شد اما حالا 4 ساله که با ما زندگی می کنن بچه هام یکیش 4ونیم سالشه و اون یکی شش ماه.
وضعیت مالیمون طوری نیست که بخوایم یه خونه واسه اونها توی نزدیکمون بگیریم. از طرفی اونها هم راضی نیستن خونه شون رو بفروشن و اینجا خونه بخرن.
RE: زندگی با مادرشوهر و پدر شوهر زیر یک سقف
باید با همسرتون صحبت کنید و این مسئله رو حل کنید ، چون یه وقت این همه مجبت و .. با عصبانیت و یه دعوا از بین می ره
باید مرزها و حریم ها مشخص باشه
خانه رو هم به همسرتون بگید حتما ، دوس ندارن حرف منطقی نیست
RE: زندگی با مادرشوهر و پدر شوهر زیر یک سقف
با همسرم صحبت کردم و اون فقط از من فرصت خواسته و می گه درستش می کنم فقط یه سال دیگه صبر کن. اما من همین حالا صبرم داره لبریز میشه. یه چیزی که آزارم می ده روابط بیش از حد رسمیشونه طوریکه به خاطر احترام به پدر و مادرش نمیتونه ازشون درخواست کنه که یه مدتی حداقل برن و با یه بچه دیگه شون زندگی کنن. البته هیچ کدوم از بچه های دیگه شون هم قبول ندارن که مادر و پدرشون رو یه مدتی ببرن پیش خودشون.
پدر و مادر همسرم خیلی با احترام و محبت با آدم برخورد می کنن نمی دونم بهش چی می گن: با پنبه سر می برن.
من نگفتم دوس ندارن. گفتم راضی نیستن، دلایل خاص خودشون رو دارن. راستش اولش اونها اصرار داشتن که ما بریم خونه ی اونها و با اونها زندگی کنیم وقتی دیدن موافق نیستیم یه روز دیدیم که در برابر عمل انجام شده قرار گرفتیم و اونها پا شدن و اومدن اینجا. البته همسرم همیشه می گفت از اینکه پیرمرد و پیرزن تنها هستن ناراحته و می ترسید که نکنه یه وقت به کمک احتیاج داشته باشن و ما پیششون نباشیم.
راستیش هم مادر شوهرم خیلی زمین گیره طوریکه یه تختخواب گذاشته گوشه پذیرایی و شب و روز از اونجا جنب نمی خوره.
اما حالا که خونه ی ما هستن نمی دونم چطور باید باهاشون ادامه بدم.
RE: زندگی با مادرشوهر و پدر شوهر زیر یک سقف
سلام نگار جان
خوبی؟
خوش امدی به همدردی
راستش بابت این قضیه خوب درکت میکنم.چرا که خودم با وجود اینکه با خانواده همسرم در دو طبقه مجزا زندگی میکنیم اما بیشتر مواقع نزدیک بودنمون برامون مشکل ساز میشه
در وهله اول سعی کن این موضوع رو بپذیری.حالا که شرایط زندگی شما طوری نیست که بتونید خانه ای مستقل تهیه کنید بهتره اولین کاری که میکنی این موضوع رو بپذیری.
وقتی موضوع رو قبول کنی بهتر میتونی باهاش کنار بیای و بهتر میتونی براش چاره پیدا کنی
یه زمانایی جنس مشکلات طوریه که راه حلی قطعی (حداقل در شرایط کنونی) نمیشه فعلا براشون پیدا کرد.بنابراین باید روی خودت و صبرت کار کنی و توکل به خدا کنی تا راهی جلوی پای شما گذاشته بشه
چون موضوع خیلی حساسه و رفتار ناپخته یا نسنجیده میتونه اوضاع رو خراب کنه
موفق باشی
RE: زندگی با مادرشوهر و پدر شوهر زیر یک سقف
ممنونم مریم جان
واقعا از حرفهات خوشم اومد. صبر خیلی وقتها حلال مشکلاته و باید صبر کنیم تا زمان بگذره. ولی صبر کردن کار خیلی سختیه. تا حالا هم به خاطر همسرم خیلی صبر کردم ولی می ترسم که این همه احترام گذاشتن و تحمل سختیها آخرش با یه دعوا و بی احترامی هدر بره. معلومه که اگر دعوایی هم پیش بیاد من سرزنش می شم چون صبر نکردم و اونها هم که هیچ وقت به آدم بی احترامی نمی کنن فقط علایق و سلایق و خواسته هاشون رو با مهربونی و اصرار بیش از حد به آدم تحمیل می کنن. طوریکه اگر خواسته ی اونها رو نخوام عملی کنم باید لحن تندی به کار ببرم که اگر این کار رو نکنم اونها اونقدر اصرار می کنن تا خواسته ی اونها انجام بشه من هم که نمی تونم با لحن تند با اونها برخورد کنم پس همیشه خواسته ی اونها اجرا می شه. بعضی وقتها ازاینکه اونها اینقدر برای رسیدن به خواسته هاشون سماجت به خرج می دن تعجب می کنم. والا خسته شدم.
اما حق با شماست باز هم باید صبر کنم شاید واقعا راه حلی پیدا کنم.
باز هم ممنونم مریم جان