RE: چطور از عشقم دل بکنم ؟
عزيزم درست ميشه
الان سعي كن ب حرف عقلت گوش كني
RE: چطور از عشقم دل بکنم ؟
رویای صداقت عزیز تاپیک قبلیت رو خوندم ..
چند نفر از دوستان ازت خواسته بودن که بگی چرا نمیتونین با هم ازدواج کنین و چه مشکلی هست که جواب نداده بودی .. ببین خانومی وقتی تو همه ی ماجرا رو کامل نمیگی ما بر اساس اون چیزهایی که از خودت شنیدیم و نصفه نیمه هست همون طور نصفه نیمه بهت مشاوره میدیم و حرفهامون رو میزنیم ! و احتمالش خیلی زیاده که بر اساس حرفهای ما تصمیم غلطی بگیری . اینجا فضای مجازیه یعنی هیچ کدوم ما هیچ وقت قرار نیست همدیگه رو ببینیم و با هم رو در رو بشیم . پس خواهش میکنم تمام مشکلاتت رو کامل بیان کن و از چیزی نترس .. بذار هر کاری از دستمون بر میاد برات انجام بدیم ..
من مخالف این حرفم که چون این ادم یه بار ازدواج کرده نمیتونه خوشبختت کنه .. اما با خود تو هم مخالفم که با وجود بچه ای که اون اقا داره میخوای باهاش ازدواج کنی !!
ببین عزیزم ما هم سنیم .. منم 21 سالمه هیجان و شور و اشتیاق تو رو درک میکنم .. فرض کن باهاش ازدواج کردی و رفتی سر خونه زندگیت .. بعد از عروسی مسلما نیاز داری که باهاش تنها باشی و لحظاتی رو به خودتون اختصاص بدین .. بعد تو همین لحظه ها که دلت میخواد با همسرت خلوت کنی چشماتو باز میکنی و میبینی به به ! یه پسر بچه میاد و میگه مامان من آب میخوام !! اون لحظه ست که دلت میخواد خودت و شوهرت و بچه ش رو با هم خفه کنی .. یا میخوای درس بخونی کار کنی با شوهرت بیرون بری و تو تموم این لحظه ها باید مراعات یه پسر بچه رو هم بکنی و با در نظر گرفتن اون برنامه بریزی ..
توجه کن که شما تو 21 سالگی داری یه زندگی سه نفره رو شروع میکنی نه دو نفره !!!!!!!
من کسی رو میشناسم که قبلا یه بار ازدواج کرده بود و جدا شده بود ..یه خواستگار براش اومد که یه دختر بچه ی سه ساله داشت .. اون خانومم گفت این دختر مث بچه ی نداشته ی خودمه و دوسش دارم و با خواستگارش ازدواج کرد . روزای اول همه چیز عالی بود . دختر شوهرشو خیلی دوست داشت میبردش بیرون بهش میرسید براش خرید میکرد بهش محبت میکرد و خلاصه اوکی بود .. اما الان بعد 4 سال که از ازدواجشون میگذره دوست دارم بیای ببینی وضع اون دختر بیچاره رو !!!!!!!!! یعنی لحظه ای نیست که گریه نکنه از اذیت های نامادریش .. حق هم داره ! خسته شده .. دیگه حوصله ی بچه ی خودشم نداره چه برسه به دختر شوهرش ..
با زندگی خودت و دو نفر دیگه بازی نکن عزیزم .. نگو مث پسر خودمه .. هیچ کس بچه ی خود ادم نمیشه .. ممکنه الان از رو احساسات بگی من میتونم و دوسش دارم و ...... ولی خسته میشی .. کم میاری .. و تو سن بیست و خرده ای چشماتو باز میکنی و میبینی جوونی نکردی تفریح نکردی با شوهرت لحظه ی خوش نداشتی همه ش دنبال کارای پسرش بودی و احساس شکست میکنی ...
RE: چطور از عشقم دل بکنم ؟
دوست عزیز الف-ح
آدما رو باهم مقایسه نکنید. همه آدما مثل هم نیستن.
من هنوز اصرار دارم بدونم دلیل اینکه میگن نمیشه ازدواج کنیم و اون آقا نمیتونه ازدواج کنه چیه؟
اگر هم که این قضیه ازدواج منتفی هستش بهتره کلا همه چیزو بهم بزنید و فراموش کنید. هرچی زودتر این رابطه تموم بشه براتون بهتره
RE: چطور از عشقم دل بکنم ؟
سلام
علت هایی که وجود داره و میتونم بگم
1.ایشون میگن شما سنت کمه و اگه ازدواج کنیم ، مثلا 20 سال دیگه که تازه شما باید ثمره ازدواجتو ببینی و آرامش داشته باشی ، من با مشکلاتی که برام به وجود میاد باعث عذابت میشم و اونوقت زندگیمون به هم میریزه(میگن تفاوت ما با زن و شوهرهایی که از اول با هم شروع میکنن اینه که مثلا اونجا خانومه بعد از 30 سال میگه خب این مرد کسیه که عاشقش شدم و زندگی خوبی برام ساخته و کلی برام زحمت کشیده ، حالا وقتی پیر میشند خانومه باز هم با عشق به مردش میرسه ، اما میگن تو10 سال دیگه میگی من از اول زندگیم با تو سختی داشتم و کلی عذاب کشیدم.حالا هم که میخوام راحت زندگی کنم بازم مشکل داریم ( واقعا ممکنه این اتفاق بیفته؟)
2.بعد از تموم شدن زندگی مشترک قبلیشون ، ایشون با مادرش زندگی میکنه، با یه پسر 6یا9ماهه
کل زحمتشون میفته روی دوش مادر پیرش و الان چند تا مشکل وجود داره
1.این مادربزرگ و نوه به شدت به هم وابسته شدند و جدا شدنشونه سخته
2.مادرش به شدت با ازدواج مجدد ایشون مخالفه و چندین بار که این موضوع رو باهاشون مطرح کردن به شدت با قضیه برخورد کردن!
حالا این آقا میگه انصاف نیست که مادری که این همه زندگیشو به هم ریختم و جای اینکه پیرزن زندگی آرومی داشته باشه مجبوره با یه پسربچه پرانرژی سروکله بزنه ، من برخلاف خواسته ش کاری که خودم دلم میخواد رو انجام بدم!
مادرش خیلی اخلاق خاصی داره
ایشون هم سعی کردن شرایط رو طوری کنترل کنند که مادرشون مخالفت نداشته باشه ، اما همه چی به هم ریخت!
به خاطر همین میگم عقلش به احساسش حکم میکنه
بارها بهم گفته که وقتی فکر میکنم تو توی خونه م هستی و با هم زندگی میکنیم چقد خیالم راحته
اما نمیتونه کاری که دلش میخواد رو انجام بده
راستش من دیگه اونقد خسته م که اصلا دلم نمیخواد به ازدواج فکر کنم
گاهی آدم ها انفدر برای رسیدن به هم میدوند که وقتی به هم میرسند انرژی برای کنار هم بودن ندارند!
من قبلا حتی به گلدون خونه م هم فکر میکردم ! اما الان حوصله هیچی رو ندارم
حتی بهم گفتن میخوای یه بار دیگه تلاش کنیم؟ که من گفتم اصلا حرفشم نزن:302:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط الف-ح
ببین عزیزم ما هم سنیم .. منم 21 سالمه هیجان و شور و اشتیاق تو رو درک میکنم .. فرض کن باهاش ازدواج کردی و رفتی سر خونه زندگیت .. بعد از عروسی مسلما نیاز داری که باهاش تنها باشی و لحظاتی رو به خودتون اختصاص بدین .. بعد تو همین لحظه ها که دلت میخواد با همسرت خلوت کنی چشماتو باز میکنی و میبینی ...
یا میخوای درس بخونی کار کنی با شوهرت بیرون بری و تو تموم این لحظه ها باید مراعات یه پسر بچه رو هم بکنی و با در نظر گرفتن اون برنامه بریزی ..
یکی از دغدغه های اساسی من همین بود ، و میدونم هم خیلی سختم میشه ، اما اینطور خودمو راضی میکردم که بالاخره اگه الان بچه نداشت ، خودمون هم که بچه دار میشدیم ، پس اگه با این قضیه مشکل دارم و منطقیه ، اونوقت چی؟
و اینکه به خودم میگفتم ایشون ارزش اینو داره که به خاطرش از بعضی خواسته هام بگذرم
ببینید من الان اگه بخوام صبر کنم ( شاید یه سال و بیشتر ) و توی این مدت تلاش کنیم شاید بتونیم با هم ازدواج کنیم
آیا این تلاش رو شروع کنم؟ هرچند خیلی خسته م و همینطور خیلی دیر میشه ( به هرحال وقتی من شناختمش اوایل 31 سالگیش بود،الان نزدیک 33 ، بیشترین دغدغه م فاصله سنی بچه خودمون با ایشون میشه !)، بهشون هم گفتم که اگه دیر بشه ازدواجمون فایده ای نداره
لطفا یکی که از بیرون قضیه نگاه میکنه بگه الان من دقیقا توی چه وضعی هستم؟
خودم اونقدر بین احساسات مختلف درگیرم که نمیتونم همه چی رو خوب ببینم اما میخوام عاقلانه ترین تصمیم رو بگیرم.
با چیزی که الف.ح عزیز گفتن و داستان اون خانوم رو تعریف کردن میترسم اگه اشتباه کنم زندگی اونا رو هم به هم بریزم ( هرچند من واقعا نمیتونم مهربون نباشم و خیلی جاها از این مهربونی خودم ضربه خوردم ، اصلا کینه ای نیستم ، اصلا هم بدخواه نیستم ، اما آدم از فردای خودشم خبر نداره ، من الان واقعا پسرشو دوست دارم و آرزومه که مادرش میبودم(صرف نظر از حسی که به پدرش دارم))
RE: چطور از عشقم دل بکنم ؟
وابستگیت به اون آقا نمی ذاره جدا بشی،تمام تعریفاتی هم که ازش می کنی در جهت توجیه ادامه ارتباطه و البته
ایشونم که خیالتو راحت کرده راستم می گه سنت کمه،فردا تویی که دچار مشکل می شی.
چرا بعضی از شما دخترا افراط و تفریط می کنید. یا اونقدر در دسترسید که یه مرد زن و بچه دار شما رو وابسته خودش می کنه
یا اونقدر سخت گیرید که تا سن 30 و چند سالگی هنوز مجردید.
تو تاپیک قبل گفته بوی تا حالا ســـکس نداشتید.اگر مرد از این لحاظ طبیعی باشه وقتی با زن یا دختری رابطه عاطفی داشته
باشه بعد از چند ماه محاله چنین در خواستی نداشته باشه.اینکه بعد از یک سال حرفی در این مورد نزده،دو حالت داره.
مشکل جنسی داره،از یک جای دیگه سرویس می گیره.[نیاز عاطفیشو توسط شما و جنسی توسط دیگری]
RE: چطور از عشقم دل بکنم ؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرهنگ 27
چرا بعضی از شما دخترا افراط و تفریط می کنید. یا اونقدر در دسترسید که یه مرد زن و بچه دار شما رو وابسته خودش می کنه
قضیه اینطور که شما میگید نیست
ایشون هیج کاری برای وابسته کردن من به خودشون قبل از اینکه بهشون بکم انجام ندادن
بعدشم که همه ش میگفتن تو حیفی و برو دنبال زندگیت
و وقتی که ارتباطمون شکل گرفت وابستگی هم طبیعیه ، همینطور که ایشون به من وابسته ست!
و اینکه یه مرد با یه بچه هم میتونه اونقدر آدم خوبی باشه که از خیلی از پسر های مجرد سر تر باشه
نمی فهمم این که میگید در دسترس بودی یعنی چی و چه ربطی داشت؟؟؟!!!
اما ممنون از وقتی که گذاشتید
RE: چطور از عشقم دل بکنم ؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرهنگ 27
تو تاپیک قبل گفته بوی تا حالا ســـکس نداشتید.اگر مرد از این لحاظ طبیعی باشه وقتی با زن یا دختری رابطه عاطفی داشته
باشه بعد از چند ماه محاله چنین در خواستی نداشته باشه.اینکه بعد از یک سال حرفی در این مورد نزده،دو حالت داره.
مشکل جنسی داره،از یک جای دیگه سرویس می گیره.[نیاز عاطفیشو توسط شما و جنسی توسط دیگری]
اتفاقا مرد خیلی گرمی هم هست و کاملا میفهمم که چقد سختشه و چقد داره اذیت میشه.
اما به چند دلیل این اتفاق نیفتاده
*این که من به شدت مخالف ایتن قضیه هستم (چون میگم اگه بالاخره با این آقا ازدواج کردم ، بعدها به خودم میگم چرا عجله کردم و نذاشتم اولین تجربه مون توی خونه خودمون باشه ، راستش به غرورم برمیخوره که دزدکی این کارو کنیم ، احساس میکنم با دخترهای ... مقایسه میشم ، و این واقعا عذابم میده / یا اینکه با ایشون ازدواج نمیکنم و در اون صورت بعد ها در رابطه با همسرم هم عذاب وجدان خواهم داشت ، هم مطمئنم یادش خیلی آزارم میده )
* ایشون از این حساسیت من با خبره و بارها گفته که نمیخواد کاری کنه که من آشفته بشم و سردرگم و یا با آینده م بازی بشه
* به هر حال هردو مذهبی هستیم ، هرچند دیدگاهون توی این قضیه متفاوته
از اینکه نیازشو از جای دیگه تامین نمیکنم مطمئنم ، 100%
RE: چطور از عشقم دل بکنم ؟
بعضی از خانما که با شوهراشون زندگی می کنن،نمی تونن مطمعن باشن که شوهراشون فقط با خودشون رابطه داره،
شما که با ایشون زندگی نمی کنی چطور 100%مطمعنی؟البته در اصل قضیه که جدایی باشه تغییری ایجاد نمی کنه.
RE: چطور از عشقم دل بکنم ؟
از اینکه نیازشو از جای دیگه تامین نمیکنه مطمئنم ، 100%
چون از شهوت بدون عشق متنفره ، واقعا این براش خیلی مهمه و توی این نزدیک دو سال اینو کامل فهمیدم.
حتی گاهی ازش پرسیدم که چرا تا حالا زنی رو صیغه نکرده ، میگه اینکارو هیچوقت نمیکنم .مرد احساساتی هست. واقعا مردی از اینکه فقط جسم یه زن رو داشته باشه لذت میبره؟یا اینکه اگه اون زن مخالف رابطه باشه باز هم تمایل یداره ؟
جوابشو واقعا نمیدونم ، اما برای ایشون خیلی مهمه