پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
سلام.
امیدوارم حال همگی خوب باشه.
بعد از مدتها اومدم هم درد دل کنم هم ازتون راهنمایی بخوام.
من چهار سال پیش یه شکست عاطفی داشته ام. بعد از اون خیلی دلم میخواست جایگزینی پیدا کنم ولی نه اهل دوستی هستم و نه خواستگار می اومد!!
اما همون مواردی هم که پیش می اومد قبل از اینکه من بخوام طرف رو حتی ببینم و دو کلام باهاش حرف بزنم مامان و خواهرم و بزرگترا جواب منفی میدادن. بدون اینکه من نظری بدم.
از رفتارشون ناراحت میشدم و خیلی احساس تنهایی میکردم ولی سعی میکردم خودم رو قانع کنم که حتما مناسب من نبوده که خانواده ام رد کرده اند.
ولی هرچی گذشت دیدم انگار نه انگار. هرکی میاد (که تعدادشون هم محدود بوده یعنی در این چهار سال 4 تا خواستگار داشتم) اونا همون طور رفتار میکنن.
الان یک سال و نیمه که از آخرین خواستگاری که برام اومده گذشته. همون مورد رو هم با اینکه از هم دانشگاهی هام بود و میدونستم ازش خوشم نمیاد ولی شماره خونه رو بهش دادم و از خانواده ام خواستم بذارن فکر کنم. میترسیدم نکنه دیگه کسی پیدا نشه. اتفاقا خانواده ام ازش خیلی خوششون اومد ولی من هر کاری کردم دیدم ازش خوشم نمیاد به دلم نمی نشست. خیلی سعی کردم بهش علاقمند بشم اما نشد و رد کردم. هنوز هم خانواده ام میگن چرا ردش کردی؟!!! ولی من از اینکه رد کردم پشیمون نیستم. هنوز هم که فکر میکنم میبینم کسی نبد که من بخوام. من برام مهمه طرف مقابلم محکم باشه دوست دارم آدم قوی ای باشه اما اون اینطور نبود. با اینکه خیلی مهربون بود اما برام جذاب نبود.
کم کم دیگه سعی کردم بپذیرم که شاید من هرگز ازدواج نکنم. آرزوهایی که برای خودم و زندگی مشترک داشتم رو کنار گذاشته ام. حتی سعی کردم بپذیرم که من خیلی جذاب و خوشگل نیستم و نباید توقع داشته باشم مورد توجه قرار بگیرم. به خودم هم دیگه اجازه ندادم از کسی خوشم بیاد. همین چند وقت پیش با مامان رفته بودیم بیرون. توی اتوبوس جام رو دادم به یه خانم. خانمه رو دوراردور میشناختم. میدونستم دبیره. خانمه سر صحبت رو با مامانم باز کرد و شماره خونه رو گرفت برای یه آشنایی و خواستگاری. مامان شماره رو داد. اما مسئله اینه که بابا یه دستگاه به تلفن وصل کرده و فقط هر وقت کار واجبی باشه تلفن رو وصل میکنه و در سایر مواقع تلفن قطعه. ولی مامان حتی یه کلمه به بابام نگفت که این تلفن رو وصل کن شاید بخوان زنگ بزنن. اصلا حرفی از اون خانمه به بابا نزد.
چند روز پیش هم یکی از همکارهای مامان فهمیده بود مامانم هنوز دختر تو خونه داره گفته بود حالا دخترت مثل خودت خوشکل هست ما بگیریمش برای داداشمون؟ مامان میگه :تو دلم گفتم وای ولم کن حوصله ندارم و یه بهونه آوردم و خداحافظی کردم!!!
من در برابر این حرفا و کارای مامان و بی توجهی هاش دیگه عکس العملی نشون نمیدم و سعی کرده ام باهاش کنار بیام. مامان اینا حتی وقتی ببینن یه آشنا و دوست که پسر بزرگتر از من داره دعوتمون کنه خونشون بهونه میارن و نمیرن. و میگن: پسر بزرگ دارن و ما هم حوصله ی دردسر نداریم!!
من سعی کرده ام کنار بیام. هم با اخلاق و بی توجهی های مامان و بابا و بقیه و هم با احساسات خودم. خیلی سعی کرده ام به ازدواج دیگه فکر نکنم و برنامه های دیگه ای رو دنبال کنم. اما حقیقت اینه که من هر روز و هر روز به شدت احساس تنهایی و نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن رو حس میکنم.
گاهی حس میکنم اونقدر سعی کرده ام نیازهام و آرزوهام رو توی خودم بکشم که دیگه انگیزه و برنامه ی خاصی که درونا بهش علاقه داشته باشم ندارم.فقط برای اینکه زمان بگذره خودم رو سرگرم کاری میکنم.
نمیدونم چطور باید با خانواده ام حرف بزنم و نیازم رو بهشون بگم.ارتباط کلامی در خانواده ما بسیار ضعیفه. به نظرم اگه بهشون بگم فقط خودمو سبک کرده ام و مایه ی تحقیر خودم رو فراهم کرده ام.
شما میتونید راهنماییم کنید؟
راستی یه مشکل دیگه هم درون خودم دارم که به مسئله ازدواج بی ربط نیست. البته نمیدونم همین جا بگمش یا براش یه تاپیک جدا باز کنم. راستش دسترسی به اینترنت هم ندارم چون تلفنمون قطعه. الان هم دارم از خونه خواهرم براتون مینویسم.
من خیلی به این فکر میکنم که در مورد روابط جنسی پذیرش دارم یا نه. میلش رو دارم ولی فکر میکنم اصلا برام ممکن نیست اجازه بدم جنس مخالف از یک متری بهم نزدیکتر بشه چه برسه به اینکه بخوام اجازه ی رابطه جنسی بدم!! هم ترس هم خجالت شدید همراهش هست. ولی بیشتر از اون اینه که فکر میکنم اصلا برام ممکن نیست اجازه بدم کسی تا این حد بهم نزدیک بشه.
کلا آدم جدی ای هستم. خیلی کم به یاد دارم مثلا بابا و برادرهام رو بغل کرده باشم!! کافیه مثلا برادرمدست بندازه گردنم. من با جدیت و حتی خشونت میگم نکن برو اونور. یعنی کلا نمیتونم خیلی با کسی صمیمی بشم. حتی خواهر و برادرهام. توی دانشگاه هم همکلاسی هام خیلی خوب میتونستن با با پسرای کلاس ارتباط برقرار کنن اما من خیلی خشک و محترمانه رفتار میکردم و اصلا باهاشون صمیمی نمیشدم.من حتی وقتی یه شماره ناشناس برام اس ام اس زده باشه جرات نمیکنم بپرسم شما؟؟ تمام تنم میلرزه.
به خاطر همین هم گاهی فکر میکنم با اینکه درونا احساسات قوی ای دارم ولی من به درد ازدواج نمیخورم .و از این ضعف هم برای راضی کردن خودم به اینکه باید با تنهایی کنار بیام و بی خیال ازدواج بشم خیلی استفاده میکنم.
این ضعف در صمیمی شدن رو چطور رفع کنم؟ نمیتونم حریمی که برای خودم ایجاد کرده ام رو کوچکتر کنم.
بی توجهی پدرمادرم ب ازدواج
سلام عزیزم.چ دنیای عجیبی.بعضی ازخانواده هامنتظرخواستگارن دخترشون بره سر زندگیش اونوقت خانواده تو؟؟خب سنت وک نگفتی حتما اونقدبزرگ شدی ک برات خواستگارمیاد.خانواده وبزرگترهات ک حق دارن برای بهترانتخاب کردن زندگیت تصمیم بگیرن اما ن اینک اززندگی کردن بگیرنت.اونقدبزرگ شدی ک واسه زندکی تصمیم بگیری وبا اراده واعتمادبه نفس جلوخانوادت وایستی وبگی منم حق زندگی وانتخاب دارم توبایدباخانوادت حرف بزنی بامنطق وملایمت .درمورد نیازجنسیت بایدبگم وقتی توشرایطش قراربگیری کم کم درست میشه
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
من بیست و پنج سال و چهار ماه دارم.
چند بار خواستم حرف بزنم و اعتراض کردم. جوابایی شنیدم از قبیل اینکه تو مگه سی سالت شده که هولی؟!!! یا مگه فلان دخترای فامیل که سی ساله ازدواج کردن چیزیشون شد؟ درستو بخون و.....
ببخشید دوستان اگر راهنماییم میتونن بکنن حتما بفرمایند. من منتظر هستم.
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
خودشون تو چه سنی ازدواج کردند که به تو میگن "مگه هولی" ؟
اصلا رفتارشون درست نیست.
.
چند بار گفتم الانم میگم .
متاسفانه خانواده های ایرانی دقت نمی کنن که دختر هر چی سنش بالاتر میره ، خواستگارش کمتر میشه .
حالا می خواد لیسانس داشته باشه ، فوق لیسانس داشته باشه .
.
شما هر چی سنتون بالاتر بره ، خواستگاراتون کمتر میشه .
.
دخترای فامیل که 30 سال ازدواج کردند ، 5 سال زندگی عاشقانه در کنار همسرشون رو از دست دادند.
5 سال زندگی با عشقشون رو از دست دادند .
.
شما چند تا بچه هستین و اونا چه شکلی ازدواج کردند ؟
بی توجهی پدرمادرم ب ازدواج
خب سنت واسه ازواج عالیه ب قول بعضیا سردی گرمی زندگی وچشیدی خیلی چیزاروتجربه کردی ازهمه چیز سردرمیاری هرکس تو ی سن و ی شرایط نیازبه ازدواج داره نیازبه همدم و نیازبه جنس مخالف غریضه جنسی آدما ی جایی برورمیده نبایدبابعضی رفتاراتوش مختل اینجاکذد ب خانوادت بگولابدمنتظرید بمونم رو دستتون بگومن چیکاربه دخترای فامیل دارم من واسه دل خودم وآیندم قصدازدواج دارم .بازم مقاومت کن جلوخانوادت
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
در مورد مسئله ی ازدواجت نمی دونم چی بگم، برا همین حرفی نمی زنم تا دوستان صاحب نظر بیان و راهنماییت کنن.
اما در مورد اینکه نمی تونی صمیمی شی:
تا یه حدودی طبیعیه ... چون همه ی ما دخترا اول از همه می ترسیماصلاً نگران نباش عزیزم،:46: همسر آیندت مطمئناً به خوبی بلده چه جوری خودش رو بهت نزدیک کنه. به مرور زمان تو هم یاد می گیری ...
تنها کاری که تو باید الان قبل از ازدواجت انجام بدی اینه که در مقابل صمیمیت عکس العمل نشون ندی... می تونی این کار رو هم از خانوادت شروع کنی. کم کم برات عادی می شه ( البته حد و حدود ارتباط با خانواده رو رعایت کن.)
مثلاً اول سعی کن دستشون رو برای یه مدت تو دستت نگه داری یا وقتی تلویزیون نگاه می کنی نزدیک مامانت بشین و ... در همین حد کافیه. "فقط و فقط هم در مورد خانواده و هم جنس"
دیگه بیشتر از اینا هم فکر کردن به این موضوع تو دوران مجردی خطرناکه:163:
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
سلام دوست خوبم
تنها راهت اینه که وایسی رو حرفت و کوتاه نیای هرچه قدر هم بگن مگه چند سالته و چه خبرته برات مهم نباشه .حیا و این چیزا رو کلا بزار کنار چون هرچی سنت بالاتر بره احتمال ازدواجت پایین تر میاد.
اگه خواستگارجدیدی پیدا شد راحت حرفتو بزن خجالت نکش ازدواج یه سنت طبیعیه و رفتار اونا اشتباهه نه درخواست شما.خیلی راحت بگو نیاز داری که ازدواج کنی و اگه نزارن ازدواج کنی و مانع بشن هر گناهی که به خاطر مجردبودن مرتکب بشی گردن اوناست.اگه میتونی و کسی رو داری کمک بگیر تا پدرو مادرت رو قانع کنن
به هرحال از این موضوع ساده نگذر .اگه خودت به فکر خودت نباشی کسی برات کاری نمیکنه
یکی از دوستای من هم این مشکل رو داشت اما خودش خجالت رو گذاشت کنارو گفت میخوام ازدواج کنم و یکی از بزرگتر های فامیلشون هم کمکش کرد و الان ازدواج کرده
این تفکر غلطیه که متاسفانه تو خیلی از خانواده ها هست و باید خودت عوضش کنی
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
ضمن تایید حرفهای ترانه من باید بگم
متاسفانه نگاهی که القا شده از طرف رسانه ها و مراکز فرهنگ سازی دقیقاً همون چیزیه که پدر و مادر شما می گن .
پدر و مادر شما الان با موضوعی مثل درس خوندن دخترا مواجه شدن که موضوع تازه ایی هست (حداقل در 20 سال گذشته ) و نحوه رفتار و برخورد درست با این موضوع برای والدین مون جا نیوفتاده .
.
اونا فکر می کنن اگه شما حتما باید درس بخونی و بعد ازدواج بکنی .
به خدا دارن اشتباه می کنن .
.
شما هم دارید اشتباه می کنین که عکس العملی نشون نمی دین .
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
ما شش تا بچه ایم. اولی پسر بعد سه تا دختر دو تا آخری هم پسر.
من فرزند چهارم هستم.
سه تا اولی ازدواج کرده اند.
مامانم برای اون دو تا خواهرم اینجوری نبود. خواهر بزرگم نوزده سالش که بود به اصرار خانواده ی عموم با پسر عموم بر خلاف میلش نامزد کرد اما بعد پشیمون شد و به هم خورد. بعدش بیست و سه سالش بود که ازدواج کرد با دوست صمیمی داداش بزرگم.
اون یکی خواهرم هم بیست و دو سالش بود که عقد کرد اما به خاطر تفاوت فرهنگی و اقتصادی مشکل بینشون پیش اومد و جدا شدند و بعدش توی بیست و شش سالگی ازدواج کرد.
الان هر دو خواهرم زندگی خوبی دارن و یه بچه هم دارن.
برادرم هم زندگی خوبی داره.
من نمیدونم چرا برای من اینجوری هستن. شاید به خاطر اینکه من اونها رو در شکست عاطفی قبلیم مقصر میدونستم.
واقعا نمیدونم چرا.
یه مدت خیلی احساس خشم و شکایت از خانوادم داشتم. همین تابستون. با یک روانشناس که یکی از دوستام معرفی کرده بود تلفنی خیلی حرف میزدم و همش از مامان و بابا شکایت میکردم. همش هم سعی میکردم نیازهام رو سرکوب کنم و بکشم. یعنی احساس میکردم چاره ای جز این ندارم. خب چون زیاد با تلفن حرف میزدم بابا هم رفت و اون دستگاه رو وصل کرده که تلفن قطع باشه و من دسترسی بهش نداشته باشم. الان اگه تلفن رو وصل کنن و یادشون بره دوباره قطعش کنن مامان گوشی تلفن رو قایم میکنمه. دو تا برادر کوچکترم هم معترضن که به خاطر تو ما هم باید از تلفن و اینترنت و ... محروم باشیم. کلا توی خونه کسی از من خوشش نمیاد.
همین تابستونی یه کتک مفصل از بابا و برادرهای کوچکترم خوردم. بعد از اون دیگه رفتار معترضانه ای نشون نمیدم. مامان میگفت تو داری از ما انتقام میگیری به خاطر همین هم درس نمیخونی و درست غذا نمیخوری و میری تنهایی تو اتاق میشینی و .... . ولی من فقط داشتم خودم رو با شرایطی که برام ایجاد شده وفق میدادم. من میخواستم نیازها و آرزوهام رو بکشم و هر چی میخوام رو فراموش کنم.
شاید مشکل خودم هستم اما نمیدونم دقیقا چی؟
ببخشید فکر کنم چند تا موضوع با هم قاتی شد
من قاتی کرده ام. اوایل خدا رو پشت خودم میدیدم و میگفتم خدا بالاخره جوابم رو میده. دلم رو خوش میکردم که خدا یه آدم خوب رو جلو راهم میذاره. اما دیگه از خدا هم ناامید شدم. حس میکنم اگه این خواسته رو بیشتر از این داشته باشم پر توقعیه و باید تسلیم هر چیزی بشم که تقدیرمه.
اما برام سخت بوده. شکست عاطفی اون هم به خاطر سنگهایی که خانوادم جلوم انداختن. چهار سال گذشته اون الان دو ساله که ازدواج کرده. اینکه دیگه به خودم حق نمیدم قلبم رو با خاطرات اون آروم کنم و مجبور بودم همه ی خاطرات رو بریزم دور. و تنهایی های بعدش.
من خیلی احساس تنهایی میکنم.
جدیدا دیگه به خودم دارم میقبولونم که تو دوست داشتنی نیستی!!1
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
قبول دارم که باید حرفم رو بهشون بزنم. اما چی بگم؟ به نظرم هرچی باید میگفته ام رو قبلا گفته ام. بعدش هم حالا نمیگن فعلا که خواستگاری نیست؟؟؟