بی میلی برای ادامه زندگی (بهش گفتم زندگیمونو دوست ندارم)
همیشه تصورم از همسر اینده یه مرد آروم مهربون بزرگ سنگین متین باوقار محکم مستقل و....بود مردی که تو یه خونواده فرهنگی وشناخته شده بزرگ شده باشه ازدواج من یه ازدواج کاملا تحمیلی بود مثل همه تصمیمات بزرگ زندگی که پدرم واسم گرفت وقتی حرف خواستگاری پیش اومد بارها به صد دلیل قانع کننده گفتم نه نمیخوام اون هیچ کدوم از معیارای منو نداره اما بالاخره جواب بله رو وقتی 2ساعت تموم تو صحن حرم امام رضا حرف زدیم ازم گرفت و چشمامو باز کردمو دیدم دیگه مجرد نیستم دوسش داشتم کم کم اونقدر دوسش داشتم که حد نداشت.خوبیایی داره که کمتر کسی داره اما ما باهم فرق داریم خیلی زیاد. از بعد از عید امسال کش مکش هامون شروع شد تا با مشاوره و مخصوصا این سایت تونستم اوضاع زندگیمو یه کمی سروسامون بدم اما هنوز گاهی پیش میاد مثثثثثثثل امشب...... بازم با دیدن بچه بازیاش خاله زنک بودنش بی تفاوت بودنش ازش دور شدم وقتی خدافظی کردم بهش اس ام اس زدن اره خیلی خسته ام نه به اندازه تو ولی خسته ام.استراحت لازم دارم مثل تو. مقصر نیستم مثل تو.دلم تنهایی میخواد مثل تو. اعتراف میکنم منم مثل تو دلم واسش تنگ شده ولی کاری نمیشه کرد جواب داد خوشحالم که تويه خيلياش مثله تو نيستم خسته يي ميدونم گفتم به خدا دیگه نمیتونم.نه تو مقصری نه من.فقط من دیگه این زندگیو دوست ندارم نمیتونم تحمل کنم نمیتونم بعد از نیم ساعت جواب داد دلمو شکوندی خيلي شکستم خيلي فقط نميدونم چي بگم برو استراحت کن دیگه تموم.خوابید از حرفم پشیمون نیستم چون خیلی وقته دیگه عاشقش نیستم فقط وابستگی دلبستگی اونم نه زیاد چکار کنم
RE: بهش گفتم زندگیمونو دوست ندارم
سلام دوست عزیز
دوست عزیز نقل قول زیر از مدیر همدردی هست که میتونه برای شما هم کمک کننده باشه
موفق باشی
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی
با سلام و احترام
متوجه منظور شما شدم. شما به امید خصوصیات خوبی در همسرتان حاضر شدید با او ازدواج کنید و در کنارش بمانید. حالا متوجه شدید که او ضعفهایی دارد که شما را می آزارد لذا دچار تعارض و درماندگی شده اید.
اما هر کسی که ازدواج کرده است یا می خواهد ازدواج کند باید این نکته مهم را بداند که:
«اگر ما انتظار داشته باشیم که همسرمان بی ضعف باشد، یا کاملا طبق معیارهای ما باشد، یا باید همیشه تنها بمانیم و ازدواج نکنیم یا اینکه بعدا جدا شویم و تنها بمانیم»
همه ما باید بدانیم با هر کس ازدواج کرده یا می کنیم. حتما ضعفهایی دارد و اکثر اوقات ضعفهای بسیار عمده هم درون آنهاست.
پس باید واقع گرا باشیم. تا اینجا نتیجه می گیریم که اگر متوجه ضعف و مشکلات عمده در همسرمان شدیم به جای فکر فرار و اجتناب ، بیاییم بررسی کنیم که بهترین روش برای بهره برداری در این زندگی چیست.
راهکار چیست؟
نقش یک زن ساده خانه دار را بازی کنید که با تکیه بر شوهرش و با پناه گرفتن در کنار او موجب می شود شوهرش خودش را قوی بداند.
به او کمتر راهنمایی بدهید. نصیحتش نکنید. انتقاد به او نکنید، طعنه نزنید، قضاوت نکنید. و به جای او هم حسی با او داشته باشید.
از اوضاع فعلی ابراز رضایت کنید. و بگویید در مورد مسائل مالی بیش از این انتظار ازش ندارید.
با ارضاء نیازهای روانی او از جمله نیاز به تائید و نیاز به پیشرفت او، موجب شوید کمتر نیاز داشته باشد از طریق روشهای نامانوس برای خود تائید بگیرد یا احساس پیشرفت کند.
باید او با تمام وجود درک کند که همین الان هم مورد تایید شماست و پیشرفت لازم را دارد و شما تائیدش می کنید و دوستش دارید.
اینها موجب می شود کمتر انگیزه برای کارهای بزرگ و نا صحیح پیدا کند.
از طرف دیگر:
معمولا اگر ما در برابر فردی مقاومت نشان دهیم، یا برخورد کنیم. یا قاطع باشیم احتمال پنهانکاری او بیشتر می شود ، مخصوصا اگراعتماد به نفس کافی یا جسارت نداشته باشد این خطر بیشتر او را و زندگیش را تهدید می کند.
لذا شما همیشه خیلی با زبان نرم با او صحبت کنید و حالت پذیرش و سعه صدر بالایی را از خود نشان دهید.
انتقاد، نصیحت و راهنمایی را مدتی کنار بگذارید.
و روی نقاط قوت او تمرکز داشته باشید و سعی کنید عزت نفس او را تقویت کنید. و این کارها وقتی خوب انجام می شود که شما نقش منفعل تری در زندگی داشته باشید و اجازه بدهید کاملا سکان زندگی در دستش باشد حتی اگر خوب نمی راند و شما راضی نیستید.
RE: بهش گفتم زندگیمونو دوست ندارم
میشه عیبایی که باعث شده این همه خسته بشی و همه ی این خستگیت رو به همسرت هم انتقال بدی بگی؟
RE: بهش گفتم زندگیمونو دوست ندارم
ااااااااااااا فائزه تو چرا دختر خوب؟!!!!!
حس تو کامل درک میکنم منم بعضی وقتا به این احساس میرسم یه حس ناکامیه بیشتر
ولی بعد از تاپیکی اینجا زدم ومتوجه شدم که کمالگرام نظرم یا بهتر بگم این حس ناکامیم کمتر شد حتی حالا احساس میکنم نسبت به مادر شوهرم هم ...
عزیزدلم محسن آقای شماهم مثه من مثه مجیدم ومثه خیلی آدمای دیگه عیبهایی داره ولی مهم اینه خوبیهاش به عیباش میچربه :227:
مراقب دلت باش دو ماه مونده به رفتنتون میتونی بااین افکار انقد دلتو سیاه کنی که بدترین خاطراتو داشته باشی :163:ومیتونی انققققققققققققققد تو این روزا عاشقتر بشی که برای مجلست پر بکشی حیف این روزاست نازم:43:
موفق باشی وشاد شاد شاااااااااااااااااااااد
RE: بهش گفتم زندگیمونو دوست ندارم
مهاجر عزیزم خیلی برخوردا کارا و عقایدم شبیه تو هستش. تایپیکای قبلیتو خوندم و چون یکم همچین چیزی رو تجربه کرده بودم درکت میکنم.
یه چیزیرو جدی میگم شوهرت خیلی دوست داره.. خیلی زیاد.به قول خودت خیلی خوبی ها داره که کمتر کسی داردشون.
بگو همین الان حاضری بجاش کسی میبود که از این لحاظ به قول خودت شان اجتماعی بهت میخورد اما اخلاق تندی داشت!!
اینقد مغرور بود که تو ناراحتی ها واسه خودش نمیزاشت!!
شاید بگی اونم نه. یکی که هم این خوبی هارو داشته باشه هم اون.. نمیشه عزیز دلم همه آدما یه نقصهایی دارن.
مثل من و تو که حسایم.
که نکته سنجیم.
که تو خانواده ای بزرگ شدیم که خیلی وقتا خیلی چیزا بر وفق مرادمون بوده و ظرفیت تحملمون پایین اومده.
گلم محسنت الان شوهرته.خوبی هاشو بنویس رو کاغذ ببین چقد خوبه.. چقد دوست داره بعدش چیزایی که دوس نداری.اونارو میشه کم کم یکی یکی بهش بگی خب.چرا همشو میریزی تو دلت که الان اینقد پر شه دلت که یهو بگی این زندگی رو دوس دارم خب!!
RE: بهش گفتم زندگیمونو دوست ندارم
ممنون همپا جون همه حرفاتونو قبول دارم عمل میکنم اما تا باز تو شرایطی قرار میگیرم که باب میلم نیست یا مثلا قبلش بارها و بارها باهم حرف زدیم و قول داده که تکرار نشه یا قول دادم حساس نبتشم باز انجام میده به هم میریزم ازش متنفر میشم از خودمو انتخابم پشیمون میشم و باز قهر و دوری.... از دیسب گوشیم خاموشه الان که روشن کردم دیدم صدتا پیام زده اما یه بار نگفته نگرانمه فقط چند تا شعرو...حتی به خونه زنگ نزده کلا سخصیت بسازی داره با همه جور شرایطی به راحتی کنار میاد چه دوست داشتنی هر کسی جای من بود اون دوسش داشت با هیچ احدی تو دنیا مشکل نداره حتی کسایی که حرمتشو نگه نمیدارن واسش من ودوستشو مامان و بابا و غریبه یکیه. ازش خواستم تا شنبه همو نبینیم نه زنگ نه هیچی قبول کرده اما گفت گوشیم روشن باشه. 22ابان مراسممونه دقیقا دقیقا 2ماه دیگه اما هنوز هیچ کاری انجام نداده. خیلی پرحرفه خیلی میخنده تو کلامش و رفتارش هیچ وقار مردونه نیست دیروز همه خانومای فامیل رفتیم دیدن دخار عمش که بچش به دنیا اومده باورتون میشه اصرار داشت بیاد یه مهمونی کاملا زنونه. کلی بحث کردم که نیومده. یا میخواستم واسه نی نی شون هدیه بگیرم آخه ما رسم داریم گفت ما چه کاره ایم این وسط نمیخواد منم گفتم تورو نمیدونم اما من خیلی کاره ایم. به خدا از خیلی خواسته هام گذشتم اما اون. ..در حالی که خودش میگه اون گذشت میکنه. فکرم روحم خسته است تحملم.کمه.من بیشتر از سنم تو سالهای عمرم سختی کشیدم دیگه نمیتونم توان ندارم قدیما باهاش حرف میزدم اما هیچ.وقت حرفمو قبول نمیکنه حالا دیگه نمیخوام حرف بزنم نمیخوام پیشم باشه تو این 2روز چه کار کنم تا دوباره انرژی بگیرم حرفای ویداجان که نقل اقای مدیر بود قشنگه اما واقعا شدنیه اینکه کامل از خواسته هات بگذری و بشی باب میل آقایون....!!!!! میدونم نه اون مقیدتر میشه نه من بی قیدتر.فقط انرژی مبخوام واسه روزای بعد واقعا این زندگیو دوست ندارم
RE: بهش گفتم زندگیمونو دوست ندارم
سلام گلم امیدوارم حالت بهتر باشه. شاید من ازدواج نکرده باشم اما احساس تورو تا حدودی درک می کنم. حتی این ترسی بود که از سنین پایین زندگیم داشتم. خیلی از شبها خواب می دیدم که با کسی ازدواج کردم که اصلا دوستش ندارم و همش فرار می کردم. یبار خواب دیدم که فرار کردم رفتم یه شهر دور تا اون منو پیدا نکنه یبار دیگه هم اومدن بهم گفتن فوت کرده من اصلا ناراحت نشدم. اینها برام همه نشانه ترس های درونیم از چنین اتفاقی بود. بنظرم از اونجا نشأت میگرفت که بعضی وقتها پدرومادرمو می دیدم که فقط دارن همو تحمل می کنند و حتی به این فکر نمی کردند که ممکنه راه دیگه ای هم برای زندگی باشه. البته همه ما بچه ها ازشون ممنونیم که محیط خونه رو جوری نگه داشتند تا تک تک بچه هاشون موفق و سالم و خانواده دوست بشن. اما مساله اینجاست که نباید اجازه داد پای بچه ای وسط بیاد که آدم مجبور بشه از خودش بگذره و تا قبل از اون باید همه جوانب رو درنظر بگیره.
خیلی وقته دیگه از اون خوابها نمی بینم چون در طی سالهای زندگیم و بالا بردن اطلاعاتم متوجه شدم تا حدود زیادی سرنوشت آدم دست خودشه و بخشیش هم خواست خداست که مطمئنا از روی حمکتش برامون درنظر گرفته. پس جای امیدواریه.
من به شخصه هیچوقت موافق با بسوز و بساز نیستم و درطی دوران زندگیم اینو حداقل به خودم ثابت کردم.
شما که میگی "تاوان اشتباهم" این انتخاب اشتباه شما نبود بلکه براتون اینجور تصمیم گرفتند و تبعات تصمیم غلط کس دیگریست که دامنگیرتون شده.
خب پس باید چیکار کرد؟
بنظرم ما حق نداریم در مورد قضیه ای که حلش خارج از توانمون هست غر بزنیم. زمانی غز زدن شما فایده داره که سوقتون بده به نگاه مساله مدارانه. یعنی اینکه این بحران زندگیتون رو به شکل مساله ببینید و دنبال راههای حل اون بگردید.
آیا با صحبت، مشاوره، راضی کردن پدر و حتی چشم پوشی از خواسته های خودتون(تا حدی که در توانتون هست) میشه حلش کرد یا نه.
اگر هرگز به مخیله اتون هم خطور نمی کنه جدا شید یا روی حرف پدرتون حرف بزنید یا ... پس با گفتن این حرفها خودتون و همسرتون رو عذاب ندید. ممکنه به یه جایی برسه که بهتون شک کنه و اون روی خودشو نشون بده. اونوقت جمع کردن شرایط خیلی سخت تر میشه.
بهترین پیشنهاد برای شما اینه که دنبال راه چاره بگردی. امید داشته باش. خداوند همیشه با ماست. راه رو نشونت میده شک نکن برو دنبالش.
RE: بهش گفتم زندگیمونو دوست ندارم
ممنون سرافراز عزیزم درست دنبال همون راه حل میگردم که چه کار باید کرد?
RE: بهش گفتم زندگیمونو دوست ندارم
منم دوست دارم حرفاتو بشنوم ولی چه جوری؟!
اگه راهی بنظرت میرسه بگو
عزیزم منم دنبال این بود همه چی رو درست کنم ولی به این نتیجه رسیدم نمیشه همه چی به میل من باشه (کمالگرایی)
توی دو جلسه ای هم که پیش مشاور رفتیم همینو به من گفت "سخت گیرد روزگار برمردمان سختکوش"
عزیزمن یه لحظه ترمز بگیر برگرد عقب ........ بررسی کن ببین یهو چی شد اینجوری شد؟!!!!
اون دوتا موردی که بالا اشاره کردی عزیزم چیزی نیست که اینجوری بهمت بزنه طفلک شوهرت 20 وخورده ای سال توی فرهنگی بزرگ شده که باب میل تو نیست تقصیر اون چیه ؟!!!
دقیقا دغدغه هاتو بگو اینجا هستم ومیخونم
RE: بهش گفتم زندگیمونو دوست ندارم
باورم نمیشه از صبح وقتی من میام دادم دلم تنگ شده اونم گفته دلش تنگ شده الان بهش زنگ زوم میگه دلش واسه صدام تنگ شده پس چرا خودش زنگ نزد