گذشت هایی که در زندگی مشترک با همسرمان کردیم
دوستای خوبم سلام
زن و مرد در زندگی مشترک باید به خواستهای هم توجه داشته باشند و جایی که خواستهای ایشان با هم در تضاد است هر دو با گذشت و فداکاری از خواسته خود صرف نظر کنند تا تضاد در زندگی به حداقل کاهش یابد. این فداکاری دو طرفه است و هر دو باید به ان پایبند باشد.
فکر کردم این تاپیک خیلی خوبی باشه تا با خواندن گذشت هایی که هر کدوممون در زندگی مشترکمون کردیم ، همدیگرو تشویق کنیم و از همدیگر بیاموزیم .
:72:
RE: گذشت هایی که در زندگی مشترک با همسرمان کردیم
تاپیک جالبی میشه اگه بچه ها همکاری کنن.
اولی رو خودم میگم خدا کنه منظور شما رو درست فهمیده بودم.
دیشب جلوی جمع مادر شوهر خمپاره هاشو نصیبمون کرد .در واقع با گوشه و کنایه طعنه به عشقمون زد.نمیخواد باور کنه پسرش متاهله و مستقل و عاشق همسرش.انگار هنوز باور نکردن زندگی پسرشون تغییر کرده فانگار من شوهرمو دزدیدم ازشون خوبه خودشون اومدن خواستگاری،هیچی نگفتم نه اخم کردم نه چیز دیگه.
دوباره یک ساعت بعد دیدم برای یک کار شخصی که من و همسرم باید تصمیم بگیریم برنامه ریخته و داره برای جاریم تعریف میکنه. ماهم که چغندر حتی به خودمون هم نگفت.
دوباره امروز صبح جلوی داداشم یکی دو تا حرف زد که به مذاقم خوش نیومد.
نمیدونم چی شد که هیچ کدومو به شوهرم نگفتم. خیلی عجیبه من جلوی زبونمو بگیرم.:311:
میشد مثل قبلا بهش بتوپم و بگم چرا اینو گفت و ....کلی بساط راه انداخت
ولی هیچی نگفتم در عوض نشستم با شوهرم کلی گفتیم و خندیدیم و کیف کردیم:227:
من بخاطر همسرم از مادرش گذشتم اگر مثل قبل نگذشته بودم نق میزدم داد و بیداد و گریه زاری بود ولی هیچی نگفتم و در عوض کلی هم حالشو بردیم و در دلمان هم به خمپاره هاشون که به هدف نخورد خندیدیم :227::310:
RE: گذشت هایی که در زندگی مشترک با همسرمان کردیم
آفرین گلنوش جان .آره عزیزم دقیقا منظورم همین گذشت ها هست .
خیلی کار خوبی کردی که از این جور مساله هایی که اصلا جدی نیستن در زندگی گذشتی .:104:
برای مساله هایی که تاثیری در زندگی ندارند و شاید دیگه در آینده پیش نیاد بهتره که گذشت کرد .تا اوقات رو نه برای خودمون و نه برای اطرافیانمون تلخ نکنیم .
چون فکر میکنم دنیای 2 روزه ارزش زوم کردن روی این مساله های خیلی جزئی و ناچیز رو نداره ، که حتی خیلی اوقات موضوع خیلی بزرگ میشه و کار به جاهای باریک میکشه .
یک بار یک جا خوندم که نوشته بود :
اگه مساله ای شما رو ناراحت کرد یکم با خودت فکر کن ببین آیا این مساله 1 ماه دیگه ، 1سال دیگه ، 10 سال دیگه ... هنوز انقدر برات ارزش داره که به خاطرش بخوای الان غصه بخوری ؟ اگر که نه ،دیگه بهش فکر نکن و سعی کن ازش بگذری .
:72:
RE: گذشت هایی که در زندگی مشترک با همسرمان کردیم
سلام ..
به نظرم خیلی تاپیک آموزنده و خوبی میشه البته با همکاری اعضا ..
تمنای من عزیز مرسی بابت تاپیک خوبی که ایجاد کردی .. :72:
با خانواده ی همسرم رفته بودیم شمال .. یک هفته گوشه و کنایه رو تحمل کرده بودم و روز اخر بود .. همگی میخواستیم بریم کنار دریا .. تو ماشین بحث شد که قبلا هم اینجا اومدیم و من و همسرم یادمون نبود و میگفتیم نه .. تا اینکه رسیدیم و من یادم اومد که بلههه .. پارسال هم اینجا اومدیم ..
اما برای شوخی هنوز مصرانه رو حرفم مونده بودم و میگفتم نه ما که یادمون نمیاد .. همسرم و مادرشم داشتن بحث میکردن .. مادرش شروع کرد به داد زدن و من برای اینکه موضوع تموم بشه گفتم باشه حالا چرا بحث میکنین ؟ شما راست میگین اومدیم ..
ایشونم تو یه جمع 10 نفری رو کرد به من و گفت من دارم با پسرم حرف میزنم با تو نبودم ..
خیلی ناراحت شدم و بهم برخورد .. اون لحظه فقط خندیدم ..
بعدش هم مادرش اصلا به من محل نذاشت و حتی وقتی میخواست خوراکی ها رو به بقیه بده به من تعارف نکرد و کلا منو نادیده میگرفت .. :311:
رسیدیم ویلا و ما همچنان با هم حرف نمیزدیم .. همسرم اومد پیش من و گفت ارام از مامانم ناراحت شدی ؟ منظور بدی نداشتا زبونش همین طوریه ..
منم برای اینکه روز اخر کدورتی پیش نیاد گفتم اشکالی نداره عزیزم .. بعدم رفتم پیش مامانش و گفتم انگار بین ما سوتفاهم شده و با اینکه قیافه گرفته بود بغلش کردم و بوسیدمش ..
بخشش و گذشت خیلی لذت داره ...
RE: گذشت هایی که در زندگی مشترک با همسرمان کردیم
سلام ،
شاید گذشت هایی این چنینی از بزرگان تاریخ ما هم الگویی باسه برای همه:
روزی علی (ع) از حضرت زهرا (س) غذایی طلبید .ایشان پاسخ داد :دو روز است چیزی در خانه نداریم جز همان خوراک مختصر که شما را بدان بر خود مقدم داشتم و برای شما آوردم .علی (ع) فرمود:چرا به من نگفتی که چیزی تهیه نمایم.ایشان در جواب گفت:[color=#006400]((من از خدایم خجالت کشیدم که تو را برای آنچه توانش را نداری وادار نمایم))[/color]
RE: گذشت هایی که در زندگی مشترک با همسرمان کردیم
مرسی از تاپیک خوبتون.منم یه یه چیزی دارم واسه گفتن واسم سخته چون تاحلا واسه کسی نگفتم .ببخشیدکه طولانیه:163:حدود سه سال پیش بودکه از یه امتحان سخت سربلند بیرون اومدم:یه چندوقتی بود همسری از خیانت و این چیزا حرف میزد واینو بگم که ایشون کلا یه سری حساسیتا داره که خودش بهش میگه غیرت زیاد .یه روز از خبرای تو روزنامه یه روز از خیانت زن دوستشو.....اینا حرف میزد تا اینکه ما با 30 نفر از خانواده شوهرم رفتیم شمال. بعد مسافرت متوجه یه سری تغییرات تو رفتارش شدم واینکه یه شب خیلی دیر اومد و درو میکوبید وسرو صدا میکرد ازش دلیلشو پرسیدم وبا دادو فریاد و ناسزا مواجه شدم گریم گرفت و رفتم تو رخت خواب گیج شده بودم فرداش هم این کار رو تکرار کرد با این تفاوت که پسرمونو با خودش برد مثل دیوونه هاشده بودم وقتی اومد ازش خواستم یه چیزی بگه تا من هم بفهمم چی شده ؟که در کمال ناباوری ازم خواست که خفه شم وگرنه میکشتم!!!!!ترسیده بودم انگار حالت عادی نداشت میگن جن رفته تو جونشا.فردا صبحش رفت و3شب نیومد نمیدونید چه حالی داشتم به هر چی فکر کردم الا شک شوهرم به من !!!!!3روز بعد اومد لاغر شده بود احساس کردم حالش خوب نیست {اخه اوایل ازدواجمون بخاطر مرگ ناگهانی پدرش دچار افسردگی شده بود و دارو مصرف میکرد}ولی بهش گفتم بشینه به منم بگه چی شده ؟به چشمام نگاه کرد و ازم پرسید که رابطم با فلانی تا چه حد جلورفته؟:161:نمیدونستم بخندم گریه کنم عصبانی بشم؟من واین کارا ؟.اینقدر از خودم اطمینان دارم که احتیاج به قسم و ایه نباشه ازش خواستم بگه چه چیز باعث این شده که این جور فکر کنه ؟از مسافرت گفتو اینکه احساس کرده ما به هم لبخند میزدیم !روزهای سختی بود میدونستم اگه به خانوادم بگم دیگه نمیذارن رومو ببینه خانواده همسرم هم بینهایت ازم حمایت میکنن،گفتم خودشم میدونه که حرفاش واقعیت نداره !زد زیر گریه گفت دست خودم نیست یه صدایی تو سرش میگه این کارا رو بکنه ازم معذرت خواست سرش رو گذاشت رو زانوم ازم خواست کمکش کنم مثل همیشه که تنهاش نگذاشتمش پیشش بمونم . گفتم بهش فرصت میدم :300:واسش وقت دکتر گرفتم پای حرفاش نشستم .وقتی گفت "3بار تو خواب با چاقو اومده بالا سرم تا سرمو ببره ولی چون پسرمون بغلم بوده این کارو نکرده "فقط بهش لبخند زدم .تازه کاش تموم میشد بعد 3 هفته که کمی داروهاش تاثیر کرده بودو ارومتر شده بود یه شوک دیگه بهم وارد شد :163:فهمیدم باردارم :302:ما بچه نمیخواستیم وایشون جلوگیری رو بعهده داشتن!گنگ و گیج تو این گیرو دار بچه میخواستم چیکار ؟بهم گفت میدونسته چیکار میکنه ومیخواسته ببینه اصلا بچه دار میشه؟:163:یعنی به پسرمون هم شک کرده بوده !!!متاسفانه نتونستم ریسک کنم از اینده ترسیده بودم سقطش کردم:302:سخت بود خیللی مثل مادری که جوونشو از دست داده.شوهرم بهتر شد خیلی بهتر از چیزی که انتظار داشتم :310:در عوض من از این سه سال 2سالشو در گیر افسردگی و پانیک شدم .ولی الان بهترم شوهرم شده مثل فرشته ها درس میخونم میخوام مشاور خانواده بشم :303:وقتی پسرم میخنده وقتی سه تایی دست همو میگیریم و از گرمای دست هم لذت میبریم :122:همسرم به چشمام خیره میشه ومن تشکر رو تو چشماش مینینم.
RE: گذشت هایی که در زندگی مشترک با همسرمان کردیم
پارسال قرار بود روی سند خونه ی مادرشوهرم از بانک و ا م بگیریم ..
همه ی کارا رو کردیم و ضامن و فاکتور و پیگیری ها و ..... به شدت پول احتیاج داشتیم و تنها امیدمون همین وا م بود .
چند روز قبل ش همسرم برای من یه گوشی خریده بود و مامانش هروقت منو میدید میگفت اره دست پسرم تنگه و نباید گوشی میخریدین و .. از این حرف ها ..
چند روز مونده بود که وا م رو بگیریم و تقریبا تمام مراحل طی شده بود ..
مادرشوهرم دوباره شروع کرد به گیر دادن به همسرم و تعیین تکلیف کردن که این پولو چه جوری خرج کنیم و اینکه زنت باید کم توقع باشه و .....
همسرمم برای اینکه من اعصابم خراب نشه و حرف و حدیث نشنوم کلا قید اون پولو زد و ازش گذشت ..
منم برای اینکه کار همسرمو جبران کنم طلاهایی که برام خریده بود رو فروختم و بدهی مون رو دادیم ..
:72:
RE: گذشت هایی که در زندگی مشترک با همسرمان کردیم
چه دختر فداکاریم من...شما هم یاد بگیرید
امشب باز جلوی یکی از برادرشوهرام مادر شوهر همچین اخمی بهم کرد که نگو همچین صورتشو تو هم کرد بیا و ببین
حالا برای چی؟؟
برای اینکه جواب رد به خواسته اش دادم میخواست منو ببره جایی که دعوت نبودم.
من هم جراتمندانه گفتم می بخشید هم دعوت نیستم هم اگه بیام شوهرم تنها میشه.
همین یه طوری جلو برادر شوهرم صورتشو ازم برگردوند..برادر شوهرم هم با خنده و شوخی قضیه رو جمع کرد و بحث عوض شد.
چه دختر گلی شدم یک کلام هم به شوهرم نگفتم:43:
RE: گذشت هایی که در زندگی مشترک با همسرمان کردیم
آفرین گلنوش جون خیلی خوب کردی عزیزم که دیگه تمومش کردی و به روی خودت نیاوردی .:104::104::104:
ممکن بود مامان خودت هم ازت بخواد که باهاش یک جا بری ولی اگه میگفتی نمیام همچین اخمی بهت میکرد
ولی اصلا ناراحت هم نمیشدی چون مامانت بود ، پس از مادر شوهرت هم اصلا ناراحت نشو گلم :43::46:
RE: گذشت هایی که در زندگی مشترک با همسرمان کردیم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط tamanaye man
ممکن بود مامان خودت هم ازت بخواد که باهاش یک جا بری ولی اگه میگفتی نمیام همچین اخمی بهت میکرد
ولی اصلا ناراحت هم نمیشدی چون مامانت بود ، پس از مادر شوهرت هم اصلا ناراحت نشو گلم :43::46:
تا حالا به این دید نگاه نکرده بودم:104::104::104: