من بزرگترم و میترسم باهاش ازدواج کنم
سلام من عضو جدیدم قبلا به سایتتون تو گوگل برخوردم اما همیشه دودل بودم بیام مشکلمو مطرح کنم یا نه تا اینکه بالاخره عضو شدم به امید اینکه کمکم کنید
راستش من نزدیک 2 ساله با یه پسری دوستم اوایل به خاطر عدم آشنایی و اینکه آدما شبیه نیستن کش و قوس زیاد داشتیم چند بارم دعوا کردیم و از این جور مسایل
الان با هم خوبیم یه سری قوانین بین خودمون گذاشتیم و یه سری توافقات کردیم و ماده و تبصره و اینا:311: خلاصه واسه خودمون خجسته ایم
قرارمونم ازدواجه ایشالا اگه خدا بخواد تا آخر امسال
اممممما .......
من میتررررررررررسمممممممم:302:: 302:
تروخدا کمکم کنید دارم دیوونه میشم شبا خوابم نمیبره عصبیم از اول از ازدواج میترسیدم
آخ اگه بدبخت شم چی؟ اگه بعد از ازدواج دیگه دوسم نداشته باشه چی؟ اگه بهم خیانت کنه من چه خاکی تو سرم بریزمممم خداااااا:54::54::54:
آخه میگن زن و شوهر بعد از ازدواج تکراری میشن دیگه مث قبل دوس ندارن همو مخصوصا مردا
اینهمه آدم عاشق همن بعد ازدواج طلاق میگیرن خیلیا خیانت میکنن خیلیا دیگه همو دوس ندارن
اگه ما هم اینجوری شیم چیییییی؟؟؟؟؟
بابا من دوسش دارم اونم داره اما تمیدونم چرا میترسم :302:
اگه عاشق یکی دیگه بشه چی؟ کم کم سر از امین آباد درمیارم چی کار کنم؟
RE: چی کار کنم؟ لطفا کمکم کنید :(
سلام دوست عزیز:72:
شما چندسال سن دارید.
اون آقا چند سال.
چطوری باهم آشنا شدید.؟؟؟
خانوادهاتون در جریان آشنایی شما هستند.
تابحال با کسی دوست بودی. که ازش بدی یا خیانت دیده باشی.؟؟
ودر تایپ بعدی یک عنوان بهتر رسا انتخاب کن تا مدیران زحمتشو بکشن. عنوان تایپت رو عوض کنند.
RE: چی کار کنم؟ لطفا کمکم کنید :(
سلام کبوتر جان مرسی که جوابمو دادید
خوب شد اینو پرسیدید دقیقا فکر میکنم دلیل ترسم سنمونه چون از من 4 ماه کوچیکتره من اردیبهشت 66 و اون شهریور 66
میترسم نکنه پشیمون شه میترسم نکنه بعدا بگه واسم زود بود ازدواج کردم جوونیمو نکردم و......
آخه فکر میکنم به خاطر منه که میخواد بیاد جلو واسه خواستگاری چون چند تا خواستگار داشتم و پدر و مادرم 2 تاشونو تایید کردن و من گیر میکردم و وقتی بهش میگفتم میگفت جواب منفی بده درسته که منم جز اون کسی رو نمیخوام ولی فکر میکم ته دلش دوست داره دیر تر ازدواج کنه اما از طرفی نمیخواد منو از دست بده یعنی یه جورایی تو منگنه س
RE: چی کار کنم؟ لطفا کمکم کنید :(
عزیز دلم اول اینکه ازدواج اصلا چیزشوخی و الکی نیست باید همه ی جوانب رو در نظر بگیری.خود من 5 سال با شوهرم دوست بودم با تمممممام سختی هاش به پای هم موندیم... یعنی اینکه واقعا باید عاشق هم باشین تو بدترین شرایط باید صبور باشین خب حالا بعد ازدواج وارد یه دنیای دیگه میشی دارم از تجربیاتم میگم برات دنیای بعد ازدواج دیگه خبری از عشق ورزیدن های فانتزی یا هیجانات دوران دوستی نیست زن و شوهر هیچ وقت برای هم تکراری نمیشن فقط چون میدونن دیگه کنار هم هستن و میدونن که مال هم هستن سعی میکنن به پیشرفت برای زندگی فکر کنن و....عزیز دلم اگه واقعا میدونی که دوست داره و حاضره واست همه کار بکنه بهش دل ببند و توی دوران دوستی سعی کن شناخت بیشتری ازش بدست بیاری البته نه با احساس امیدوارم همیشه موفق باشی...:72::72::72:
RE: چی کار کنم؟ لطفا کمکم کنید :(
خانومي 4 ماه اصلا تفاوتي نيست كه بخواد مشكل ساز بشه، اصل پختگي و بودن اون حس مسئوليت و مقاومت در مقابل مشكلات است
وقتي ايشون هنوز آمادگي ازدواج رو ندارن، مطمئن باشيد هرچقدر هم كه شما رو دوست داشته باشن در مقابل مشكلات احتمالي كه براي ازدواج چه در مرحله رسميت بخشيدن ، چه بعد از اون كه مشكلات به مراتب بزرگتر هم مي شوند، پيش بياد ايستادگي كافي رو نخواهند داشت و ممكن است اين حس دوست داشتن به جدايي برسه
اگر مي تونيد صبر كنيد تا ايشون واقعا تمايل به اين كار داشته باشند، اگر به شما به چشم همسر نگاه كنند، چه امسال چه سال بعد ، جلو خواهند آمد.
وليمن اصلا توصيه نمي كنم كه در حال حاضر به ايشون فشار بياريد. اگه خودش نخواد، ممكنه وسط مسير تنهاتون بذاره
در ضمن اينكه توي رفتارهاي ايشون دقيق شين و ببينيد اهداف بلند مدت واقعا با شما دارن يا نه و اينكه خودشون چه زماني رو مناسب ازدواجشون مي دونن
RE: من بزرگترم و میترسم باهاش ازدواج کنم
سوفیا جان سلام
دوست عزیز راه درستی رو انتخاب نکردی
بهتره هر چه زودتر قطع رابطه کنی در صورت ادامه تنها کسی که ضرر میکنه شمایی
موفق باشی و مراقب باش
RE: من بزرگترم و میترسم باهاش ازدواج کنم
بذارید من یه چیزی بگم شاید بهتر بتونید کمکم کنید
6 ماه از دوستیمون گذشته بود و خیلی با هم خوب بودیم تا ایکه واسم یه خواستگار از آشناهامو اومد پسر خوبی بود خونواده خوبیم داشت اما من واقعا اینو دوس داشتم و داشتم به مدت 1 هفته رو خواستگارم فکر میکردم و به خاطر همی زیاد به دوست پسرم زنگ نمیزدم تا اینکه بهم زنگ زد و دلیل زگ نزدنمو پرسید منم گفتم فعلا کار دارم و اون از صدام فهمیده بود خیلی اعصابم خورده و گفت چی شده و اینا... من تا چند روز ازش ملاصه قرار شد اونا رو رد کنمخفی کردم و نگفتم اما چون خیلی دوسش داشتم خیلی داغون بودم تا اینکه بالاخره جریانو بهش گفتم که خواستگار دارمو باید یه جوابی بهشون بدم مامانم اینا هم بدشون نیومده بود ازشون بیرون بودیم باهم اعصاب جفتمون خورد بود گفت اینکارو نکن ردشون کن گفتم آخه پدرو مادرم میگن چرا اینکه خوبه گفت من الان موقعیتشو ندارم اما اوضامو بهتر میکنم میام خواستگاری اگه بابات قبولم کنه من گفتم نمیدونم چیکار باید بکنم و خلاصه قرار شد اونا رو رد کنم و تازه کلی قند تو دلم آب شده بود
چند وقت گذشت احساس میکردم خیلی تو فکره و ذهنش آشفتس انگار که از یه طرف منو میخواست نمیخواست منو از دست بده اما از طرفی نمیدونست داره کار درستس میکنه یا نه
منم باهاش حرف زدم که تو اصلا تکلیفت با خودت مشخص نیست و تردید داری اونم میگفت نه من تو رو دوست دارم و اگه بخوام ازدواج کنم تو رو میخوام من میدونم که هم منو دوس داره هم قدش با من ازدواجه همه کارم داره واسم میکنه هیچی واسم کم نمیذاره هر چی داره واسم خرج میکنه تا حدی که من جلوشو میگیرم ا اخلاقشو بهتر کرده با مامانش اینا به خاطر ایکه میگفتن دختر از فامیل بگیر چد وقت قهر بوده تا اینکه اونا گفتن تو دست رو هر کی بذلری واست میگیریم
من میدونم اون دوسم داره و منو میخواد اما الان نمیخواد یعنی قرار شده خرداد بیان خواستگاری اما م میدونم ته دلش میخواد دیرتر ازدواج کنه
متاسفانه یا خوشبختانه من منطقی تر از این حرفام که بخوام به روی خودم نیارم ای مسئله رو چون میترسم بعدا مشکل ساز یشه
چند بار بهش گفتم من فکر میکم واسه تو زوده یا خودت ته دلت دوس داری دیر تر ازدواج کی اما میگه نه من مشکلی ندارم اما من میدونم دوس داره دیرتر ازدواج کنه و چون من یکی دوبار با دعوا این حرفو بهش زدم اون ازم میترسه که بخواد باهام روراست باشه و بگه ته دلش چیه
تا اینکه دیشب باهم سر یه چیز مسخره دعوامون شد و من گفتم قطع رابطه کنیم هی میگه مگه من چیکار کردم فکر میکنه به خاطر اون چیز مسخره دارم کات میکنم اما من به خاطر این موضوع دارم تمومش میکم از صبح داره اس ام اس میده که خیلی نامردی تو دوسم نداری ایقدر برات بی ارزش بودم که داری سر یه چیز مسخره همه چیو میذاری زیر پات و.....
دارم دق میکنم به خدا شب و روز ندارم 4 صبح میخوابم 12 پامیشم سر هر چیزی اشکم درویاد نمیدونم چه خاکی تو سزم بریزم دوسش دارم اما میترسم هی میگه مگه من چیکار کردم اما میترسم بهش بگم دوباره انکار کنه تروخدا کمکم کنید
قرار شده امروز بریم با هم صحبت کنیم تروخدا بهم گید چیکار کنم اگه امروز کمکم نکنید و من برم یه چیزی بهش بگم شاید دیگه هیچوقت کمکتون به دردم نخوره :302:
RE: من بزرگترم و میترسم باهاش ازدواج کنم
شما داری جای اون تصمیم میگیری . برای چی ذهن خونی می کنید، شاید واقعیت نداشته باشه فکرتون. خودش داره میگه خرداد میخواد بیاد. پس اگه واقعا این فکرا فقط زاییده فکر خودتونه، به جای اون تصمیم نگیرید و بذارید کار درست خودش رو بکنه. حتما تو خودش دیده که گفته میاد جلو و به خاطر شما جلوی خانوادشم وایساده
RE: من بزرگترم و میترسم باهاش ازدواج کنم
آخه اون میخواست دیر تر بیاد از خداش بود من تا سال دیگه صبر کم اما اونقدر من با بابا و مامانم دعوام میشد سر خواستگارو بعد به اون میگفتم تو منو مسخره خودت کردی فکر کنم این تصمیمو گرفته :302:
آخه من دیگه نمیتونم صبر کنم دارم دونه دونه خواستگارامو سر چرت و پرت رد میکنم مامام اا ازم شاکین به خدا مامام باهام 1 ماهه حرف نمیزنه تو خونه با همه قهرم
مگه من تا چند وقت دیگه خواستگار دارم حوری بهشتیم یستم که بگم از زمین و زمان واسم خواستگار میاد