تا مرز ارتکاب ... پیش رفتم.
سلام عزیزان
ازچندروز پیش به مشکلی برخوردم که واقعا امانم روبریده.من آدم ضعیف واحساساتی هستم.برای همین هم حس شکنندگی ام قوی هست.امروز حالم خیلی بده ، یعنی تو26 سال زندگیم یه همچین روزی رو تجربه نکرده بودم.دلم داره می ترکه (اصلا مبالغه نیست).انقدرکه امروز ازته دلم آرزوی مرگ کردم!:302:اصلا دلم نمی خواد تنها بمونم چون فکرای احمقانه ای به ذهنم می یاد.:163: یادآور میشم که اوضاع خیلی جدی ووخیم هست لطفاراهنمایی هاتون رو ازم دریغ نکنید.
نمیدونم عاقبتش چی میشه ویا تحمل من چقدره! قصدم از ایجاداین تایپیک این هست که می خوام بدونم چطوری می تونم منطقم رو جایگزین این احساس لعنتی بکنم؟
فقط اگه دوستان جزئیات رو نپرسند ممنون میشم.
RE: تا مرز ارتکاب ... پیش رفتم.
داملا جان! دوست نداری کمی بیشتر برامون بگی؟
وقتی خیلی گنگ بنویسی دستمون بسته است.
هیچ موضوعی اونقدر بزرگ نیست که از اراده تو بزرگ تر باشه. پس به خودت مسلط باش و دلت رو قوی نگه دار... تو دختر توانا و محکمی هستی .... و خیلی دوست داشتنی :46::43:
RE: تا مرز ارتکاب ... پیش رفتم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط آویژه
داملا جان! دوست نداری کمی بیشتر برامون بگی؟
وقتی خیلی گنگ بنویسی دستمون بسته است.
نه آویژه عزیز،بیشترازاین توضیح برام ممکن نیست!
هیچ موضوعی اونقدر بزرگ نیست که از اراده تو بزرگ تر باشه. پس به خودت مسلط باش و دلت رو قوی نگه دار... تو دختر توانا و محکمی هستی .... و خیلی دوست داشتنی :46::43:
مشکل من هم همینه،توانایی تسط رو ندارم،تابه حال خودمو انقدر ضعیف حس نکرده بودم.
نمی تونم آروم باشم.شایدم راه آروم شدن روبلدنیستم!!!
RE: تا مرز ارتکاب ... پیش رفتم.
راستش خیلی سخته اینجوری نوشتن ...
اگر کاری می تونی برای بهتر شدن اوضاع انجام بدی دریغ نکن.
اگر نه، شاید وقتشه کمی رهاش کنی ...
* کمی خودت رو رها کن از هر چه که هست ...
*چشم هات رو ببند و چند نفس عمیق بکش و به یاد بیار روز هایی که اراده کردی کاری رو هر چند خیلی سخت انجام بدی و تونستی ... اگه اون روز تونستی، امروز هم می تونی.
*چند مطلب در مورد تقویت اراده بخون.
*حتی نیت کن فردا رو روزه بگیری و از خدا کمک بگیر برای مستحکم کردن اراده ات.
منطقت بر احساست پیروز می شه. فقط کافیه باور کنی که می تونی :46: :43:
RE: تا مرز ارتکاب ... پیش رفتم.
داملا جان من هم چنین حسی رو چند مرتبه ای تجربه کردم. یعنی اونقدر بهم فشار اومده بود که تا مرز خودکشی هم پیش رفتم. البته اون طرف مرز موندم و اجراش نکردم. فقط می خواستم بگم چقدر تحت فشار بودم و به همین خاطر احساست رو کاملا درک می کنم.
ولی داملا جان وقتی تو اوج مشکلات هستیم چه خودخوری بکنبم و چه نکنیم نتیجه تغییری نمی کنه (البته اگه بخودمون مسلط باشیم تصمیم بهتری می گیریم) ولی گاهی مشکلات حتی خارج از حوزه قدرت ما هستند.
می دونی داملا جان من تو این مدت که از رفتار شوهرم و خانواده اش به شدت سرخورده شده بودم و فکر و خیال امانم رو بریده بود و متاسفانه اینجا تو همدردی هم نمک به زخمم پاشیده شد. می دونی چه کار کردم که آروم شدم؟
موقع خواب که بیشتر فکر و خیال بسرم می زد، یه خاطره قشنگ زندگیم رو انتخاب می کردم و تو ذهنم فقط به اون فکر می کردم و قدرت تخیلم رو تقویت کرده و به اون خاطره خوب پر و بال می دادم.
وقتی توان تغییر دیگران رو که مسبب ناراحتیم شده بودند رو نداشتم خوب چرا فقط بهش فکر کنم و حرص بخورم. بهتر بود که به موضوعات قشنگ فکر کنم.
یه کار دیگه هم هست که می تونی بکنی. موضوع مشکلت رو جزء به جزء برای خودت بنویس و چندین بار و چندین بار بخون . بهت قول می دم که دفعات بعدی که می خونی شدت ناراحتی و عصبانیتت کمتر و کمتر میشه.
برات دعا می کنم :72:
RE: تا مرز ارتکاب ... پیش رفتم.
سلام داملا عزيز
چي شده كه به اين احساس رسيدي؟
براي كمك به خودت اول بايد دليلش را پيدا كني.:305:
RE: تا مرز ارتکاب ... پیش رفتم.
داملای عزیز این طور که پیداست نسبت به زندگی نا امید شدی که آرزوی مرگ می کنی.ناامیدی خیلی مخربه.و البته راه حلش فقط به دست خودته.
یه راهش اینه که انتظاراتتو از دنیا منطقی کنی.و به این ایمان بیاری که دنیا زودگذره و یه روزش خوشی و یه روزش نا خوشی.تو خوشی نباید مغرور بشی و تو ناخوشی باید تحمل برخود با مشکلات داشته باشی.
2-خاطرت خوش گذشته رو به یاد بیار.مطمئنا ازین خاطرات زیاد پیدا می کنیو
3-به داشته هات فکر کن نه به نداشته هات.سختی ها مانع این کار می شه ولی تو باید از سختی قوی تر باشی.
4-به خدا توکل کن.باور داشته باش که جز خدا کسی نمی تونه به این نا امیدیت پایان بده.
5-هر چی مشکلات بزرگتر امید بیشتر.چون از سختی و تنگنا همیشه گشایش به وجود می یاد.
6-- سختیها را بهتر بشناسیم
راستی، تا به حال به ماهیت سختیها و دشواریها فکر کردهای؟ نظرت را نسبت به سختیها مورد تردید قرار بده؟ شاید سختیها آنقدر هم که فکر میکنی بَد نباشند. بلاها و دشواریها را دوست خود بدان.شگفتزده نشو! سختیها چیزهایی دارند که شاید ما از آن بیخبریم. چیزهایی که میتوان به خاطرش سختیها را دوست داشت. «چه بسا چیزی ناخوشایند شما باشد و حال آنکه به نفع شماست و چه بسا چیزهایی که خوشایند شماست؛ ولی به زیان شما تمام میشود
7-نماز بخون.
رسول خدا(ص) هرگاه که یکی از اهل خانوادهاش گرفتار مشکلات میشد و در تنگنا قرار میگرفت، وی را به خواندن نماز توصیه میفرمود
این مطالبو قبلا خونده بودم تا جائی که یادم اومد نوشتم.:72::72::72::72::72:
RE: تا مرز ارتکاب ... پیش رفتم.
داملای عزیز علاوه بر تایید صحبتهای دوستان میخواستم ازت خواهش کنم اگر میل ارتکاب به این عمل در شما علی الخصوص در زمان تنهایی به شدت افزایش پیدا میکنه حتما با یک روانشناس صحبت کنی.
موفق باشی
RE: تا مرز ارتکاب ... پیش رفتم.
بلواسکای عزیزم متاسفانه مشکل من هم همینه، اینکه من باخاطراتم زندگی می کنم! آدمی هستم فوق العاده احساساتی.یعنی هرکسی که منو ازنزدیک می شناسه نظرش این هست که من سرشار از احساس هستم.
این اصلا خوب نیست چون همیشه این احساس پیروز میدان هست. مرور خاطراتم منو بیشتر احساسی تر می کنه
چه خاطرات کودکی وچه حال! بعضی وقتها آرزو می کنم فراموشی بگیرم وهیچ چیز یادم نیاد تا اینهمه اذیت نشم!
رایحه عشق عزیز خودمن ازجمله کسانی هستم که مشکلات رو دلیل شیرینی زندگی می دونم وهمیشه به مشکلاتم
به منزله حکمتی از خدا نگاه کرده که برام پر تجربه ومنفعت هست. من ناامید نیستم ، حتی دیشب که دردناک ترین روز
زندگیم رو تجربه کردم بازم ناامید نبودم.منتظر یه حرکت ازخدابودم ، می دونستم که درآخرین لحظات هم ممکنه همه چی عوض بشه. من فقط تحملش رو ندارم، مشکلم به حدی بزرگ هست که من توان مقابله رو ندارم وچون درجه منطق ام ضعیف هست این چنین اذیت میشم.ذجه های دشب من هرلحظه ممکن بود تبدیل شده ودست به عملی ناشایست
بزنه چون نمی تونستم تحمل کنم، دنبال چیزی بودم که بی حس بشم وحالیم نشه! باورتون نمیشه حتی به سیگار یا موادمخدر هم فکر کردم چون شنیده بودم خاصیت آرام بخشی دارند!:302:
RE: تا مرز ارتکاب ... پیش رفتم.
آخه حرفا و عملتون جور در نمی یاد.
حرفاتون واقعا ناراحت کنندست.نمی دونم چی واقعا داره اینقدر رنجتون می ده.فقط هر کاری می یاد تو ذهنتون فکر عاقبتشو کنید.اگه می تونید حضورا به مشاور و روانشناس مراجعه کنید.