سلام. امروز عصر داشتم به این فکر میکردم که بیام یه تاپیک بزنم و سوالی که مدت ها ذهنم رو درگیر کرده از شما بپرسم. و همینطور برم تاپیک "دختر مهربون" تا به آشنای دیروز بگم که کتابی که بهم معرفی کرده بود رو خوندم.
اما....
دوباره مجبور شدم بیام اینجا و از چیزایی بنویسم که گفتنشون هم عذاب آوره چه برسه به دیدن و شنیدن و لمس کردنشون...
دل نوشته:
خدایا حالا که برای من مرگ را نمیپسندی، باشد...
دیگر من هم نمیخواهم...دیگر در انتظارش نیستم.... دیگر در انتظار هیچ نیستم....
نزدیکانِ من!
هر وقت خدا برای من مرگ را رقم زد، روی سنگ قبرم از قول فرشتگان خدا بنویسید:
طفلی بود که مرد...
اما روح و جسدش روی زمین جا ماند...
حالا بعد از سالها یادمان افتاده آنها را با خود ببریم...
طفلک زجری کشید در این سالها که یادمان رفته بود...
خدای من، میدونم توی زندگیم خطا و اشتباه کم نداشتم. اما هرچی فکر میکنم نمیفهمم دارم تاوان کدوم خطام رو پیش تو پس میدم. تاوان کدوم گناه من انقدر سنگینه؟!!
دوستای عزیزم متأسفم که میام اینجا و ناراحتتون میکنم. به همدردیتون احتیاج دارم. بازم دعوا و...
اینبار خیلی بد تر از همیشه بود. انقدر که از سر نماز پاشدم و مادرم رو نجات دادم... خیلی تلخ بود...