اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام علیکم.من 29سالمه.خیلی زودازدواج کردم .روحیات کلیم اینطوریه که خیلی شاد وبامحبتم زودوابسته میشم دل نازک وزودرنجم هستم ولی درعوض صبرزیادیم دارم که تاالان تونستم دووم بیارم تواین مدت زندگیم مشکلات خیلی خیلی زیادی روپشت سرگذاشتم.که دچارم کرده به افسردگی شدیددکتروداروبرام اثری نداشت دستوربستری دادندکه نرفتم بیمارستان.تااینکه برام اینترنت مهیاکردن خیلی حال واوضاعم ازیکی دوماه پیش بهترشده ولی هنوزتوجمع نمیتونم باشم هنوزحوصله کسیوندارم حتی بچه های طفل معصومم دلم به حالشون میسوزه که مدام یه مادرمریض دارن میبینن که پیش چششون افتاده.اصلاامیدی به ادامه زندگی ندارم .خسته شدم خسته.فکرمیکنم مشکلات زیادی که توزندگیم داشتم روحیم داقون کرده ومنوبه این روزانداخته.اصلانمیتونم به آیندم فک کنم آخه کم نیس 2ساله که من دارم اینجوری زندگی میکنم.تنهاچیزی که به من امیدوتحرک میده همین نته که ازاین بابتم نگرانم که بهش معتادشدم.نمیدونم چیکارکنم.ممنون میشم اگه کمکم کنیدباتوکل به خدابتونم دوباره یه یاالله بگم وبه زندگی ازهم پاشیدم یه سامونی بدم
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام خانومی.
خیلی خوبه که خودت رو شاد و با محبت میبینی. بهت تبریک میگم:72:
و صبر زیاد چیزی نیست که به این راحتی بدست بیاد. خدا رو شکر بابت این ویژگی های خوبت.
میشه یه کمی توضیح بدی راجع به مشکلاتی که قبلا داشتی؟
و اینکه آیا اون مشکلات الان هم هنوز هستن؟
الان دقیقا از چی آزرده هستی؟
منتظر جوابت هستم
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
ممنون دخترمهربون که جوابم دادی عزیزم.میدونی وقتی ازدواج کردم من پرازانرزی بودم ونشاط وشادی ومحبت که نثارشوهرم میکردم ولی دقیقاشوهرم عکس من بودهرچی من احساساتی بودم شوهرم سرد.بااین وجودخیلی دوسش داشتم ودارم وهمیشه هم باصبرم تونستم آبروداری کنم وبقیه فقط خنده هام ببینن نه غم وگریه های توتنهاییمو.تاتوسن 18سالگی بعداز3سال انتظارچون جفتمون عاشق بچه بودیم اولین پسرم به دنیااومدکه بچم لب شکری وشکاف کام داشت بماندکه چی کشیدیم حالانه فقط براسلامتیش که مهمترینشم اوضاع مالی بودکه نمیتونستیم ازهزینه های عملش بربیایم.این فقط مقداری بودازمشکلاتم ضمنابچه دیگمم این مشکل داره.الان ازروحیه داقون خودم آزرده ام.براخاطربچه هام ناشکری اصلانمیکنم برامریضیای خودم همه وهمه روازلطف خودبزرگش میدونم ولی شکننده شدم دیگه نمیکشم اصلاتحمل ندارم
ممنون ازکمکت خانومی
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
خانم تنهای عزیز ، من زیاد وارد نیستم. اما دوستا و کارشناسای خیلی گلی توی این تالار هستن که مطمئنم هر کاری از دستشون بر بیاد برای کمک به همنوعشون، کوتاهی نمیکنن.
فقط یه سوال با همسرتون هم مثل بقیه هستید؟
سعی کردید با ایشون راجع به مسائل ریز و درشت روحیتون حرف بزنید؟
ایشون تا چه حد همراهیتون کردن؟
خوشحالم که میبینم انقدر در مقابل خدا شاکر هستید، خیلی خوشحالم که با شما آشنا شدم
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام دوست عزيز. هنگامي كه خداوند انساني رو به سرنوشت ظاهرا (از ديد ما) ناخوشايندي گرفتار ميكنه، صبرش هم ميده. اما اون صبر رو نزد خودش به امانت ميذاره تا بگردي و پيش خودش پيدا كني عزيزم. كيه كه جز خدا بتونه آرامش رو بهتون برگردونه؟
روح شما از بي پاسخي در مقابل اين همه پرسش در رنجه. بريد و به دنبال پاسخ هايي واقعي براي خوتون باشين. پاسخ هايي كه تنها دلگرمتون نكنه. بلكه مطمئنتون كنه.
مشكل شما قرص و دارو نيست. من تنها يه روانشناس براي شما ميشناسم. اونم خدا.
نكته: :305:عزيزم گذشته، گذشته! انقدر تابوت خاطرات رو به دنبال خودتون اينور و اونور نكشونيد. اين بار اضافه رو رهاش كنيد. با اين بار سنگين نميشه پرواز كرد.
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
ممنونم که وقت میزاری ومیخونی وجواب میدی نمیدونی خانومی چقدرخوشحال میشم میبینم جواب میدی آخه من خیلی حس تنهایی میکنم وازاین موضوعم عذاب میکشم.میدونی قضیه من شبیه به موضوع نوش داروبعداز...............
شوهرم حالامیدونه متوجه اشتباهاتش شده که کارازکارگذشته آخه دردمن الحمدلله یکی ودوتانیس اخلاقش فوق العاده بده وبه قول خودش نمیتونه عوضشم بکنه الان اونم خیلی داقونه که داره آب شدن ذره ذره عزیزش میبینه ولی دیره من داقون شدم ازاون آدمی که کارش خنده بودوجنب وجوش و......................حالاچیزی نمونده جزبه تنهایی پناه اوردن وناامیدی وبی حوصلگی .آره من بااونم بی حوصله ام حال حرف زدن باهیچ کیوندارم.درموردهمه چیزوحال واوضاعمم میدونه وسعی میکنه باهام راه بیاد.نمیدونین دارم چه روزای سختیومیگذرونم فقط دعاکنین خدابهم صبری جمیل بده که دیگه بریدم .عزیزم منم خیلی خوشحالم که باشمادوست خوب آشناشدم بازم ممنونم
شب بارونی عزیزسلام.باورکنیدمن خاطرات گذشتم هی بررسی نمیکنم .میگم ایناس که منوبه این روزرسوندن همین.ارتباطم باخداالحمدلله خیلی خوبه سعی میکنم ازش دورنشم ولی میگم دوره مریضی فوق العاده سختیوگذروندم .یه مدت میگن حافظم ازدست دادم.یه مدت بیقراروناآروم .یه مدت مرتب فکرفراروخودکشی بودم که اگه لطف خودمهربون خدام شامل حالم نبودنمیدونم الان کجابودم ولی الان دیگه هیچی شادم نمیکنه هیچی آرومم نمیکنه الحمدلله همه وهمه دوستم دارن ونگرانم وفقط دعاگوم هستن وهرکاریم ازدستشون برمیادکوتاهی نمیکنن .ولی میگم این مریضی طولانی روزندگیم اثرگذاشته الان مدتهاس خونه نیستیم دلم لک زده برادورهم بودن غفط خونواده خودمون.مدتهاس پسرم که هنوز2سالش نشده پیش من نیس یعنی طی این مدت درمجموع شاید10شب پیش مامانش بوده وبس
اون یکی بچم دست یکیه.نمیدونم متوجهین اینابرایه مادریعنی چی؟آرزوم شده آشپزی ظرف شستن خونه داری و....
آرزوم شده تنهاخونه خودمون باشیم ولی نمیدونم این بزرگ چه صلاحی میدونه ؟برام دعاکنین.ضمناحرفاتون وباهاتون حرف زدن داره آرومم میکنه بازم ممنون
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
خواهش میکنم عزیزم. منم خوشحال میشم که میتونم یه حس خوب هر چقدر کوچولو به شما بدم:72:
ببخشید من هی سوال برام پیش میاد.
البته امیدوارم با جوابای شما موضوع برای همه دوستان بازتر بشه تا بتونن بهتر کمکتون کنن.
الان کجا زندگی میکنید؟ با چه کسایی؟
چی باعث میشه نتونید برید خونه و با خانوادتون دور هم زندگی کنید؟
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام خانوم تنها
من درک میکنم خیلی سختی کشیدیدولی آخه می گیدآدمه صبوری هستید!پس کو اون صبرتون تاشماروازاین حال وروزدرتون بیاره؟
اصلابرای من روشن نیست چرا بایداین همه انرژی منفی روهی برای خودتون تکرارکنیدتاتلقین بشه.تلقین خیلی مهمه.
به بچه هاتون فکرکنیدکه چقدربه محبت مادرانه شماوکانون گرم خانواده نیازدارند.
دوست من، به جای این حرفاچرانمیخواهیدفکرکنیدکه تنهانیستیدوخدارودارید،میت ونیدازهمین الان شروع کنیدوبه خودتون بقبولونیدکه چیزیتون نیست.اینجوری فکرکنید:بچه هامووشوهرمودوست دارم.اگه من بازم مثل گذشته شادوخندان باشم شوهرم چه حالی میشه.آخه بالاخره اونم مثل شماعذاب میکشه.اگه بتونم زندگیموازنوبسازم،خودم به بچه هام برسم وبتونم مثل گذشته بچه هام رودوست داشته باشم وبه خداتوکل کنم،چی میشه!پس ازهمین الان شروع کنید.وقتی خدایه دری روببنده در دیکه ای روحتمابرات بازکرده ولی شماپیداش نکردی.
خانمم بازم می گم اینقدربه خودتون حالات بدتون روتلقین نکنید.فقط خوبی هاتون روبگیدوبه خاطرات خوب گذشته فکرکنیدمطمئن باشیداگه خودتون بخواهیدسنگ هم آب میشه.فقط بایدبخواهید.
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
دوباره سلام.میدونین نمیتونین متوجه بشین من همیشه این مثال توذهنم میارم وقتی امثال شماعزیزان بهم اینارومیگن .مثل این میمونه یه ادمی که سالمه ازپله هابره بالاوبه یه ادم پاشکسته بگه ببین کاری نداره بروبالادیدی چقدراحت بود.ولی اون بیاره ای که پاش شکسته اون براش سخته ودلش میشکنه ازاینکه بقیه نمیتونن درکش کنن.حالاآریانای عزیزحکایت منم همینه من مریضم دست خودم نیست که.صبرمم توزمانی نشون دادم که کتک میخوردم وصدام درنمیومد.بچه های مریضم میدیدم وکاری ازم برنمیومدو................................ ...........
خودمم نمیگم صبراطرافیانم کسانیکه دارن زندگیمومیبینن خودشوهرم مدام بهم میگن خداقوت.الانم که تمام سعیم براینه صبرکنم به چیزایی که داره سرم میادوناشکری نکنم خداخودش فقط شاهده واگاه زمانی که درسلامت بودم تمام سعیم دربندگی کردم.الانم حتماخودبزرگش اگاهه که سیستم بنی من سیستم روحی من ضعیف شده.ضمناباورکنین اصلاتلقینی نیستم چون به محض اینکه حتی کمی روحیم بهتره هرچیم بقیه بگن من میگم باباحالم خوبه.نمیدونم کجای کاروحال من نشون ازبی صبریم داشت .شایدحق دارین.مهربون عزیزدرجواب شمام بایدبگم به خاطرحال جسمی روحیم خونه خودمون نیستیم 2هفته خونه خواهرم 2هفته خونه اون خواهرشوهرم و.........
ناتوانی جسمی روحیم باعث شده نزارن توتنهایی به سرببرم بازم ممنون میشم جواب بدین
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام خانم تنهاي عزيز كه اميدوارم هيچوقت تنها نباشي. چند تا مسأله به ذهن من مي رسه كه دوست دارم با شما مطرح كنم. اول اينكه همه به نوبه خودشون در زندگي سختي رو تحمل مي كنن و به قولي انسان در رنج و سختي آفريده شده تا پخته و كامل بشه. هدف سختي هاي زندگي ما هم همينه و اينو بدون عزيزم هنر صبر كردن در زيبا صبر كردنه. مي دوني منظورم چيه؟ اينكه با صبر كردن اولين ضربه رو به خودت نزني. توي همين تالار بگردي آدمهايي با مشكل مشابهت پيدا مي كني. زني كه مدام از دست شوهرش كتك مي خوره، خانمي كه پسر كوچيكشو در يك حادثه ناخودآگاه از دست داده و ... . صبر كردن بايد زيبا باشه و هميشه توام با اميد باشه. شما يه جوري شرايط رو تحمل كردي كه اولين و بزرگترين ضربه رو به سلامتي خودت زدي. يك آقا پسري رو مي شناختم كه زندگي سختي داشت و به سن جواني رسيده بود. پدرش اذيتشون مي كرد و بار زندگي روي دوش مادر بود. طوريكه پسر بخاطر مادر مجبور شده بود دانشگاه سراسري رو ول كنه و به كمكش بياد. اما مي دوني چه اتفاقي براش افتاده بود؟ دچار لكنت زبان و ميگرن شد طوريكه سردردش فقط با آمپول مرفين خوب ميشد. يعني فشار هر قضيه رو چندين برابر روي خودش آورد طوري كه بعد از رسيدن اوضاع به حالت عادي ديگه جوني براي زندگي كردن نداشت.
خانمم! اتفاقا الان موقعيه كه شما ديگه نبايد صبر كني. بلكه بايد به اين روح زخم خورده خودت شفاي دوباره بدي و مطمئن باش هيچ شفايي نيست الا در درون خودت. به روحت و به درونت كه سالها انكارش كردي و بخاطر ديگران ازش گذشتي توجه كن. حتي بخاطرش گريه كن اما كاري براي خودت بكن و شرايطتت رو اينجوري كه هستي قبول نكن. ارزش تو اينه كه هربار خونه كسي و سربار كسي باشي؟ بلند شو و ياعلي بگو. از توي همين اينترنت بگرد و كلاسهاي خودسازي و مديتيشن رو پيدا كن و ثبت نام كن. مقالات خودسازي و بازگشت به خويشتن رو بخون.يكسري گروهها بنام NَA اگر درست حدس زده باشم هستن كه براي معتاداست اما براي كساني كه مي خوان زندگيشونو از اول بسازن هم خيلي خيلي مفيده. خودت رو رها نكن. توي براي خودت به تنهايي خدايي هستي بر روي زمين. دست كمش نگير. چه انگيزه اي بالاتر از اين كه بخواهي دوباره تبديل به مادر خوب و مهربوني براي بچه هات بشي؟ خيلي كارها هست كه مي توني براي خودت انجام بدي. پس بلند شو و دست بكار شو.