سعي مي كنم به روي خودم نيارم اما نميشه!
مدتی هست با خودم کلنجار میرم تا بتونم یک بحران روحی رو بگذرونم اما متاسفانه اطرافیانم مانعم میشن...
من قبلا یه تاپیکی باز کرده بودم به اسم خجالت از ابراز عقيده و در موردش سؤالاتی پرسیده بودم و ...
در اون زمان که من این تاپیکو باز کردم خواستگاری داشتم که برای اولین بار با هم صحبت کرده بودیم و من همون موقع به مامانم گفتم جواب من منفیه و در مقابل پرس و جوهای مادرم که چرا و اینا جواب دادم فعلا قصد ازدواج ندارم!
این ماجرا کمی گذشت و وقتی ما به اونا جواب رد دادیم آقاپسر باز هم اصرار کرد که نه ایشون اشتباه میکنه و با یک جلسه شناخت کاملی بدست نمیاد.
من هم همون موقع هم به خاطر حرفای برادرم و هم حرفای تسوکه که بهم گفته بود تو احساساتی فکر میکنی و ... گفتم باشه بگو یکبار دیگه هم بیاند.
دفعه ی بعد کمی حرفاش و آرامشش و انعطاف پذیریش و مخصوصا مهربونیش به دلم نشست فهمیدم خیلی خیلی خیلی پسر فداکار و مهربونیه طوری که من هرچی میگفتم شما از همسر آیندت چه انتظاری داری و از من چه توقعی داری میگفت هیچی به جز مسلمان بودن .
ایشون دوست صمیمی برادرم بود و وقتی در مورد همین چیزایی که خوشم اومده بود از برادرم پرسیدم حرفمو تایید کرد.
اما هنوز تردید داشتم آخه احساس میکردم تفاوتهای فاحش فکری با هم داریم از اخلاقش خیلی خوشم اومد از سادگیش و اینکه دنیا واقعا براش چرک کف دست بود از خانوادش و مادرش که مثل خانواده ی خودمون ساده بودن از وضعیت مالیش که خوب بود از شغلش که میپسندیدم از تحصیلات و ...
اما از لحاظ فردی با هم اختلاف داشتیم. مثلا نقطه نظرات سیاسی یا اعتقادی. کلا ایشون خیلی اعتقاداتش راسخ تر از من بود و زیاد هم اهل تفریح مثل من نبود. ولی من خیلی شیطون و شنگولم و می ترسیدم که بعدا به خاطر افکارم که یه کمی روشنفکرانه ست مورد شماتت قرار بگیرم.
از مامانم خواستم که باز هم به ما فرصت بدن بتونیم با هم حرف بزنیم اما مادرم اجازه نداد وگفت من خواستم شماره موبایلتو به آقا "م" بدم تا دوتایی با هم هرچی دلتون خواست حرف بزنید اما ایشون قبول نکرد و گفت من و مادرم باز هم حضوری میایم تا هروقت که دخترخانمتون راضی شدن. مامانم هم گفت اونا تا حالا سه بار اومدن و هر بار هم دست پر اومدن اگه خیلی زحمتشون بدیم دیگه من روم نمیشه بهشون جواب منفی بدم.
با مامانم خیلی بحث کردم که بابا آخه من هنوز نمیشناسمش دلم میخواد بیشتر در موردش بدونم و ... اما راضی نشد و گفت یا بگو آره یا نه.
چند روز از آخرین باری که همو دیدیم گذشت تا اینکه مادرش دوباره زنگ زد و سراغ گرفت و مامانم به من نگاه کرد و من گفتم بگو نه ! وبعد بلافاصله به اتاقم رفتم و گریه کردم.
نمی دونم چرا هم خیییییییییلی از اخلاقش و مهربونیش و آرامشش و لبخندهمیشگیش خوشم اومد هم احساس میکردم این ازدواج عاقلانه نیست چون من خیلی از لحاظ فکری با ایشون متفاوتم مثلا ایشون میگفت من وقتی وارد یک مجلس عروسی بشم و ببینم آهنگ گذاشتند نمیمونم و میرم بیرون ولی من تو دلم میگفتم نه من اینکارو نمیکنم. یا مثلا هر هفته نمازجمعه میرفت اما من کلا از هر چی سخن و سخنرانیه مخصوصا اگر سیاسی باشه و مخصوصا اگر با صدای بلند وفریاد باشه بیزار شدم.
:72::72::72:
گذشت و گذشت ... تا اینکه هفته ی پیش برادرم اومد خونمون و خبر عقد "م" رو بهم داد و گفت خیلی حیف بود واقعا همچین پسری کم گیر میاد واقعا حیف بود (اولین بار که بهم ریختم) مامانم با ناراحتی گفت آره واقعا خانوادش هم خیلی خوب بود حیف که بعضیا لیاقت نداشتن (دومین بار). سر سفره ی غذا حرف در مورد ازدواج شد که یهو پدرم گفت: ما که دیگه به ازدواج یاسا ناامید شدیم و باهاش هم کاری نداریم (سومین بار)
شب بعد از دوسه ساعت داداشم با شوخی بهم گفت خوب یاسا! اولیشو که پروندی! ببینم دیگه میتونی بهتر از این پیدا کنی این روزا شوهر کم پیدا میشه خلاصه ... (چهارمین بار) دیگه این دفعه نتونستم تحمل کنم بغض گلومو گرفت و چشمام پراشک شد.
برادرم فهمید و دستمو گرفت و منو کشوند نزدیک خودش و گفت ناارحت نباش اگه نپسندیدیش که زور نیست اما نگو من قصد ازدواج ندارم تو در بهترین سن قرار داری مثل یه گل که اگر بگذره پژمرده میشه. نتونستم هیچی بگم فقط سکوت کردم و گفتم میخوام با آقای "م.م" صحبت کنم (مشاور آشنا که خیلی بهش اعتماد دارم) چیزی نگفت.
:72::72::72:
اون شب داشتم از غصه دق میکردم مخصوصا که متوجه میشدم مامانم هم خیلی ناراحته و عصبانیه. اما یه فرشته تو خونه ی ما هست که این جور وقتا به دادم میرسه.
ساعت یک نصفه شب بود پشت کامپیوتر بودم که زنداداشم از طبقه ی بالا اومد سراغم و گفت حس کردم ناراحتی اومدم باهات حرف بزنم. بهش نگاه کردم بغضی که چند ساعت بود تو گلوم بود شکست و اشکام جاری شد.
با آرامش و مهربونی بهم گفت یاسا تو اصلا کار بدی نکردی فقط یک تصمیم گرفتی درست یا غلط مهم نیست. مطمئن باش اگه از خود خدا کمک بخوای کمکت میکنه. این حرفا که تو لیاقتشو نداشتی و ... (که مامانم زده بود) رو بریز دور! تو اگه از "م" بهتر نباشی از اون بدتر نیستی. من اولش که میخواستم بیام تو خانوادتون خیلی ترسیدم. گفتم اینا لابد خیلی قرتی و مغرورن همش میخوان پز خونه و زندگيشونو به من بدن منم که زیاد پولدار نیستم و ... اما وقتی اومدم تو خانوادتون شوکه شدم. تو از منم ساده تری. تو خیلی خوبی و ... بهش گفتم برو بابا چرند نگو من یه آشغالم. خودمم نمی دونم کیم ؟چیم ؟چرا اصلا نمی تونم بعضی چیزا و عقیده ها رو بپذیرم.
اون گفت کی گفته همه ی آدما باید یه جور و یه شکل باشن تا خوب باشن نه تو هم اعتقادات خودتو داری و دوست نداری کسی زیاد بهت سخت گیری کنه و تحقیرت کنه و این کاملا به حقه و ... من شخصیت تو رو پذیرفتم اگر هم کسی بخواد باهات زندگی کنه باید بپذیره ...
خیلی آرومم کرد. کم کم داشتم باور میکردم که کار غلطی نکردم و ...
اون شب گذشت تا اینکه شب جمعه یکی از دوستام که خیلی بچه مذهبیه بهم زنگ زد و گفت یاسا یه خواب دیدم برات. گفتم چی بگو گفت خواب دیدم یه نفر اومد و می خواست یه هدیه بهت بده و گفت این هدیه از طرف خداست اما تو اونو پرت کردی یه طرف و همه ی ما تو رو ترک کردیم و تو تنها موندی. (پنجمین بار که دوباره بهم ریختم).
فردای اون روز (جمعه) برادرم اومد خونه میخواست بره نمازجمعه موتور نداشت من کنارش نشسته بودم زنگ زد به "م" تا اگر میره نماز با هم برند اما "م" با خانمش تو بازار بود برای خرید و از پشت موبایل داداشم گفت نه من نمیام خانمم رو آوردم برای خرید عقد. صداشو که از پشت موبایل شنیدم بدجوری به هم ریختم.
:72::72::72:
نمی دونم چرا اطرافیانم به جای اینکه کمکم کنند مدام منو ناراحت میکنند تمام حرفایی که زنداداشم بهم زده بود دود شد رفت هوا باز هم همون احساس یاس و تصمیم اشتباه بهم دست داد.
احساس میکنم دارند سعی میکنند به من بقولانند که من اشتباه کردم اما نمیدونند چه قدر بهم ضربه میزنند.
حالم بده. نمی دونم چرا احساس پشیمونی می کنم با وجود اینکه خودم ردش کردم اونم دوبار! از اول هم زیاد ازش خوشم نیومده بود و حتی نسبت به تیپش که خیلی مثبت بود و مطمئن بودم تغییر نمی کنه حس زیاد خوبی نداشتم. نمی دونم حسم طبیعیه یا نه ؟؟؟
ببخشید که یه کم طولانی شد. اما انگار با زدن این حرفا آروم تر شدم.
التماس دعا تو رو خدا
میدونم که خودتون کلی كار و گرفتاری دارین اما از اینکه حوصله کردین و درددل این حقیرو كه براي اولين بار گفتم خوندین ممنونم. :43:
RE: سعي مي كنم به روي خودم نيارم اما نميشه!
سلام یاسا عزیزم..
با اینکه مدت هاست نه حوصله صحبت دارم و آنقدر خستم که نمی دونم می تونم حتی این پستمو تا آخر بنویسم یا نه ولی با خوندن متنت نتونستم بی تفاوت کامپیوترم ببندمو برم...و اگر در پاسخی که میدم اشتباهی هست بگذار به حساب خستگی مفرطم...
شاید یک علت که دلم خواست برای تو بعد این مدت بنویسم اینه که شخصیت شیطونت همیشه خودمو به یادم میاره ..اون روزای اول تالار که یک پارچه آتش بودم و مثل تو که با بچه ها سر و کله می زنی منم با بی بی محترم کل کل می کردم!!!خب اینم کمی درد دل من....یک هو اومد منم جلو نوشتن دست هامو نگرفتم...
یاسا جان هیچ وقت نذار توی زندگیت وقتی تصمیمی می گیری اطرافیان انقدر در تو نفوذ کنند که به تو احساس یاس و ناامیدی بدهند...
یاسا عزیزم در ماجرایی که تعریف کردی انقدر الطاف خداوند هست که خود فرد مورد نظر هم از آن اگاهی نداره..
من مطمئنم که ایشون قسمت شما نبوده و شما اشتباهی نکردی ..فردی که به این مدت زمان رفت و ازدواج کرد نمی تونه البته به نظر من با روحیات شاد و منعطف تو زندگی کنه..
چه بسیار پسران مهربان..
چه بسیار لبخندها یدلنشین..
چه بسیار موقعیت های خوب..
چه بسیار نگاه های نافذ ...
ولی ایا تمام اینها تا آخرین نفس باقی می مانند...نه یاسا عزیزم..عشق چیزی فراتر از این اما و اگرهاست ..
یاسا جان من به عروس محترمتون تبریک می گم که دید به این خوبی دارند ..شما نه تنها نباید ناراحت باشی بلکه به نظر من باید به خانواده بفهمانی شما حق صحبت و شناخت فرد مورد نظر را داری و اینکه شما وی را رد کردی از اشتباه شما نبود بلکه به نظر من اشتباه خانواده شما بود...
من نمی دونم اون فرد واقعا آدم خوبی بوده یا نه ..ایا واقعا مرد ایده آل شما بوده یا نه ولی هزاری هم که فردی ایده ال باشه باید صحبت کرد و عقاید را سنجید و بعد تصمیم گیری کرد.بارها گفته شده خواستگاری برای شناخته نه برای بله گرفتن...آن خانواده هم باید اجازه صحبت های در چهارچوب عرف را به شما می دادند تا شما بتوانید با درایت بر شک خود غلبه کنید و ایشان را بپذیرید..
من بارها در این موقعیت قرار داشتم به خصوص وقتی کسی که دوست داشتم را مدتی از دست دادم..با هر خواستگاری که رد می شد این حس درون خانواده منم بود...البته نه با این صحبت ها ولی بودند بسیار کسانی که خانواده ام 100 درصد تایید می کردند و من نمی خواستم به هر دلیلی ....من می دونستم کی می خوام و چی می خوام...شما هم اگر می دونی پس از هیچی نترس به خدا توکل کن و امیدوار باش...
من تا آخرین لحظات مادرم می گفت این همه متخصص رد کردی حالا عاشق یک عمومی هستی؟؟؟ البته قبل از دیدن همسر کنونی ام ولی وقتی او را دیدند اذعان کردند که از 100 تا متخصص هم بهتر هست...به خدا اطمینان کن..و امروز من به خاطر همین توکل و صبوری ام از خدا هدیه ای گرفته ام که از جانم بیشتر دوستش دارم انقدر که شب ها وقت خواب بیدار می شم و ساعت ها نگاش می کنم و چشم هاشو می بوسمو می خوابم...
و اون شده همه امید من ..ثمره مدت ها سختی و صبوری...
یاسا جان قسمت تو هم میاد ..فقط تاثیر محیط رو برای خودت کمرنگ کن..مقابله نکن ولی ضعف نشون نده ....نه تنها در ظاهر بلکه در عمق وجودت فکر نکن شکست خوردی و ایمان داشته باش رنگین کمان پاداش کسانیست که تا آخرین لحظه زیر قطرات باران می مانند....اون روز میاد و تو باید خودتو برای اون روز آماده کنی..در کنارش آرام آرام به خانواده مزایا شناخت و اینکه خواستگاری جهت شناخته نه بله گفتن کار کن و آرام آرام اصول نوین رو درون ذهنشون تزریق کن برای روزهای بعدی که ان شا الله پیش رو داری...
ببخش اگر کمی بی ارتباط با موضوعت سخن راندم..ارسالت تلنگری شد برای حرف زدن....
مواظب خودت باش...
سارا:72:
RE: سعي مي كنم به روي خودم نيارم اما نميشه!
سلام یاسای عزیز
داشتم می رفتم که دیدم یک تاپیک با نام شما باز شده!دیگه گفتم این رو حتما باید بخوانم ... . خب راستش من اصلا دوست نداشتم یاسای شوخ طبع و شیرین سخن رو این طور ناراحت ببینم.ولی از قدیم گفتند زندگی شادی و غم را با هم دارد.اگر غم نباشد که طعم شادی را نمی چشید.
من بیشتر قصدم این بود که بگم حرف هایتان را خواندم و به نظرم اصلا کار اشتباهی نکرده اید.زیاد دوست ندارم بروم دنبال دلیل و ... . فقط چند جمله کوتاه :
- اینکه شوهر خوب کم گیر میاد دلیل نمی شود که با کسی که دوست ندارید ازدواج کنید
- هدیه ی الهی وجود ندارد.خدا اگر بخواهد چیزی را بدهد می دهد و اگر هم نخواهد نمی دهد.دلیلی ندارد که به این گونه بفرستد تا شما رد کنید و آخرش برایتان دماغ سوخته بفرستد (شوخی):)
- شما این آقا را رد کرده اید.دلیلش خیلی واضحه.شناخت کافی نبوده.شما که خودتان با حضور در این انجمن بیشتر از هر کس دیگری می دانید ازدواج بدون شناخت کافی چه پیامد هایی دارد.گیرم که برادر و آسمان و زمین بگویند این آقا خیلی همسر مناسبی برای شماست.وقتی شناخت کافی ندارید کلا ازدواج ، اشتباه محض است.هدیه ای که صحبتش را می کردید که خدا برایتان فرستاده همین زندگی شماست.بله این گرانبها ترین هدیه ایست که خداوند به شما داده.پس دلیلی ندارد با ندانم کاری این هدیه را ضایع کنید و از دست بدهید.قسمت بیشتر زندگی شما هنوز مانده و اگر این ازدواج را قبول می کردید ، یعنی قبول می کردید که بدون شناخت کافی زندگی خود را با کسی که درست نمی شناسید قسمت کنید ، پس در قبال این هدیه ی الهی (زندگیتان) بی مسئولیتی می کردید.آن وقت چطور انتظار داشتید خدا به شما هدیه ای دیگر بدهد
در تاپیک زیر همسر خانم با برادرش 15 سال دوست بوده و خانم روی حساب همین دوستی جواب بله داده اند.حالا ببینید به چه روزی افتاده اند:
http://www.hamdardi.net/thread-15339.html
آرزو می کنم که همیشه لبتان پر از لبخند و دلتان شاد باشد
ارادتمند
:72::72::72:
RE: سعي مي كنم به روي خودم نيارم اما نميشه!
سلام خانم یاسا
شاید به دلیل اینکه تازه عضو شدم هنوز زود باشه که پاسخی بزارم ولی باید از یه جایی شروع کرد دیگه!
شما گفتید:
نقل قول:
از مامانم خواستم که باز هم به ما فرصت بدن بتونیم با هم حرف بزنیم اما مادرم اجازه نداد وگفت ... مامانم هم گفت اونا تا حالا سه بار اومدن و هر بار هم دست پر اومدن اگه خیلی زحمتشون بدیم دیگه من روم نمیشه بهشون جواب منفی بدم.
با مامانم خیلی بحث کردم که بابا آخه من هنوز نمیشناسمش دلم میخواد بیشتر در موردش بدونم و ... اما راضی نشد و گفت یا بگو آره یا نه.
به نظر من هم شما اشتباهی نکردی و جوابت کاملا منطقی بوده اما مادرتون بهتر میتونستن عمل کنن. متاسفانه این خیلی دست پر اومدن از موارد غلطی هست که باب شده و خانواده ها رو توی محدودیت قرار میده.
نقل قول:
چند روز از آخرین باری که همو دیدیم گذشت تا اینکه مادرش دوباره زنگ زد و سراغ گرفت و مامانم به من نگاه کرد و من گفتم بگو نه ! وبعد بلافاصله به اتاقم رفتم و گریه کردم.
اما اینجا شما و خانواده به نظرم میتونستید بهتر عمل کنید. میشد جواب شما مطرح بشه و همچنین گفته بشه که بهتره ملاقات های بعدی در فضای ساده تری برگزار بشه. فکر نمیکنم طرف مقابل از این جواب ناراحت میشدن. به نظر من حتی اگر مادرتون براشون سخت بود اینطور مطرح کنن از برادرتون که دوست صمیمی آقا پسر بودن میخواستید و در نهایت اگر هیچ کس مطرح نکرد خودتان می توانستید در کمال احترام موضوع رو مطرح کنید.
اما حالا که قضیه گذشته،
چون شما فقط بین جواب آره یا نه انتخاب کردی مسلما نه جواب بهتری بوده و ریسک جواب مثبت به دلایلی که دوستان اشاره کردند اصلا قابل پذیرش نبود. پس جواب شما از بین این دو گزینه درست بود.
لکن فکر کنم الان بیشترین مشکل شما صحبت های اطرافیان هست:
نقل قول:
احساس میکنم دارند سعی میکنند به من بقولانند که من اشتباه کردم
بله چون اونها فکر می کنند جواب درست بله بوده است.
به نظر من بهتر است در یک فضای منطقی با آنها موضوع را بررسی کنید که:
چرا زمان کافی برای شناخت به شما داده نشد؟ (حتی برای این مورد یه مقدار طلبکار هم باشی)
چرا جواب نه از جواب مثبت در آن شرایط انتخاب بین دو گزینه بهتر بود؟
چرا اگر اونها احساس میکنن کار غلطی انجام دادی حاضر نیستند باهات منطقی صحبت کنن و به جاش با این حرف ها شما رو ناراحت میکنن؟ (که برای این مورد اگر زن داداشتون صحبت کنن و شرایط روحی شما رو هم توضیح بدن خیلی بهتره)
این صحبت بهتره حتما انجام بشه چون هم فضای فعلی رو از بین میبره و شما سریعتر به آرامش میرسی و هم اینکه انشاالله برای خواستگار های بعدی این اشتباه تکرار نشه.
با آرزوی سلامتی و خوشبختی برای شما
RE: سعي مي كنم به روي خودم نيارم اما نميشه!
سلام خانم یاسا،
البته من مثل بقیه که نظر دادند شما رو نمی شناسم.
ولی متن شما را خواندم.
به نظر من شما اشتباهی نکردی. من شرایط خانواده شما را نمی دانم. مطمئنم پدر و مادر شما برای شما بهترین آرزو را دارند، ولی من فکر می کنم برخورد آنها صحیح نبوده است.
شما عاقلانه برخورد کردید. از این آقا پسر خوشتان آمده، ولی مادر شما انتظار داشته که شما بعد از 3 جلسه برای کل عمرتون تصمیم بگیرید. شاید من بی تجربه هستم، ولی به نظر من این اشتباه است. من هیچ وقت زیر بار چنین مسئله ای نمی روم.
فرض کنیم این آقا پسر فرشته بوده، ولی شما باید شناخت کافی پیدا کنید تا ببینید او کسی هست که می خواهید یا نه. مخصوصاً وقتی که متوجه یک سری تفاوت هم شده بودید.
کاش پدر مادر و برادرتون با اون حرفهاشون شما را نمی آزردند. ولی فکر می کنم خود آنها اگر می دانستند که شما ناراحت می شوید، این حرفها را نمی زدند و از قصد نبوده. به نظر آنها شما اشتباه کردی و خواستند تذکر بدهند.
3 جلسه خیلی کم است و فکر می کنم شاید کمی از آن خوبی هایی هم که از او دیده اید معلوم نیست تا چه حد صحت داشته باشه.
این طور که شما گفتید خود آن آقا پسر هم طرز فکرش طوری بوده که می خواسته توی همین چند جلسه قضیه را تمام کند. وگرنه شماره تلفن شما را می گرفت. خود همین مسائل نشان می دهد که او از نظر فرهنگی و طرز فکر با شما تفاوت داشته است.
به هر حال برای اون آقا و همینطور برای شما آرزوی خوشبختی می کنم.
RE: سعي مي كنم به روي خودم نيارم اما نميشه!
به نظر من تعبير اون خواب اين بوده كه خداوند مانع شده كه تو با كسي ازدواج كني كه طرح الهي تو نبوده(هديه خداوند به تو ممانعت از اين ازدواج) و تو ناراحتي از اين قضيه "نه" گفتن(پس زدن هديه)! در واقع هشداري براي تو كه به اين اتفاق كه اينجوري افتاده(و در واقع خيرت در اون بوده) به ديده مثبت نگاه كني! الخير في ما وقع.
ازدواج، واقعه مهمي هست و اگر آدم غير از اونچيزي كه به خير و صلاحش هست رو طلب كنه بالاخره يكجا با مشكل برخورد مي كنه. پس شما هم اوني كه قسمتته و اوني كه شايسته تو هست از خدا طلب كن و اينو بدون خداوند هميشه بهترين چيزها رو براي بنده هاش مي خواد.
پس دعا كن:
خداوندا! راضيم به رضاي تو و كمك كن با كسي پيوند ازدواج برقرار كنم كه حق الهي من هست متناسب با رضايت و خواست تو و صلاح خودم و همه بندگان تو...
آمين
RE: سعي مي كنم به روي خودم نيارم اما نميشه!
سلام
یاسای عزیز به این فک کن که باهاش ازدواج کرده بودی،وقتی میرفتی مهمونی نمی گذاشت لباسی که دوس داری بپوشی،نمیگذاشت بری مهمونی دوستات چون اهنگ میذارن،نمیگذاشت با دوستات بری بیرون چون تیپشون مورد تاییدش نیستن.
یاسای عزیز میدونی بعد مدتی که به اطرافیانت نگاه میکردی میدیدی از همه دور شدی؟دیگه جاهایی که همیشه دوست داشتی باشی جایی نداری؟
شاید بگی اینا مهم نیست،فوقش ادم مهمونی نمیره اما اشتباه میکنی چون قضیه مهمونی نیست بلکه این شخصیت تو هست که له میشه.
اینایی که دارم میگم تحلیل نیست تجربه شخصیمه،نمیدونی چه عذابی داره ببینی ادمی که شاد وشنگول بود،فعال بود کلی کارهای فرهنگی میکرد،حالا از تمام دنیا دوره،نمیدونی چقد سخته ببینی که باید از اول شروع کنی،اما یاسای عزیزم اینجور موقعیتا اعتماد به نفس ادم ازش میگیرن،چون طرز تفکرت نادیده گرفته شده،کسی که با چنین ادمی که اینقد متفاوتن ازدواج کنه به راحتی نمیتونه رها بشه.
یاسا من به خاطر عشق بی حدو مرزم از دوستام گذشتم از علایقم گذشتم،از خودم گذشتم،اما بعد 1مدتی کم اوردم،حالا که به گذشته نگاه میکنم میبینم بزرگترین اشتباهم کنار گذاشتن خودم بود،یاسای عزیز نگو من این جوری نیستم من عوض نمیشم چون مردا شخصیتشون جوری هست که اگه مخصوصا عاشقشون باشی خواسته هاشونو بهت تحمیل میکنن،من ادم سخت و مغرور و خود محوری بودم اما عشق ادما رو عوض میکنه وادارت میکنه کوتاه بیای تا از دستش ندی.اقای م شاید ادم خوبی باشه ولی عزیزم مردا از خواسته هاشون کوتاه نمیان
RE: سعي مي كنم به روي خودم نيارم اما نميشه!
سلام یاسای عزیزم:72:
خوبی؟
نبینم دپسورده باشی. همین روحیه شاد و شنگولت و بالاخص تو خونه حفظ کن تا کسی فکر نکنه که شما دختری هستی که حتی از تصمیمی که خودت گرفتی به هم می ریزی.
تصمیمت 100 % عاقلانه بوده. الانم سعی نکن خودت و گول بزنی شما اولش ازش بدت میومد و بعدش یه ذره به دلت نشست که البته به نظر من احساسات دخیل شد و بعد خواستی بیشتر بشناسی.
به نظرم برای اینکه کار برات راحتتر بشه خودت و به مادرت نزدیک کن. و مثل یک دختر احساستی ملوس اما با همون طبع شوخی مامان و در جریان بذار که در موارد بعدی این اجازه به تو داده بشه که در زمان بیشتری طرفت و بشناسی.
تاکید کن که مامان من که اهل دوستی و این مزخرفات نیستم که بعد از یک دوره دوستی که طرف و شناختم حالا جواب مثبت و در همون جلسه اول بدم پس این فرصت و به من بدید که در جلسات خواستگاری بشناسم نه از راه غیر صحیح.
این جوری هم مادر و برای موارد بعدی اماده کردی. هم اونو در این لحظه اروم کردی. هم خودت و اروم کردی. و هم راه درست و نشونش دادی.
اصلا خودت و ناراحت نکن. تصمیمت خیلی عاقلانه بود. افرین بهت.
بازم بگو و خودت و تخلیه کن از احساسات منفی. و دوباره بشو همون یاسا جون با حال.
منتظرتیم.:43:
RE: سعي مي كنم به روي خودم نيارم اما نميشه!
ياسا ي محترم سلام
ضمن اينكه ياسا جان كاملا دركت مي كنم .
اما
من به كليت يك ماجراي خواستگاري و ....كاري ندارم آنچه كه در ياسا هست و بايد روي آن كار كند
1- از وضعيت " من بد - آنها بد " و يا " من بد - آنها خوب " در شرايط بحراني فاصله بگيرد و بايد به مرور ياد بگيرد كه چگونه بيرون بيايد و روي خودش كار كند كه خودش را سرزنش نكند و انگشت اتهام به سمت ديگران نگيرد . خانواده نظر خودشان را گفتند و تو هم نظر خودت را گفتي . همانطور كه زن برادر نازنينت نظر خودش را به بهترين شكل گفت و كمك كرد تا از اين وضعيت بيرون بيايي .چطور ؟! با حرفهايي كه اعتماد به نفس ياسا را بالابرد . با تائيدها و نوازش ها و درك هايش و...
2- ياسا بايد ياد بگيرد كه وقتي تصميمي گرفت ( درست يا غلط ) و راهي را انتخاب كرد ، تصميم و انتخاب خودش را باور داشته باشد و با حرفهاي ديگران به تصميم گيري و انتخاب مسير خود شك نكند .
3- ياسا بايد باور كند كه دختر جوان و شادابي است كه بي نهايت فرصت بي نظير در زندگي دارد كه بهتر است درست شناسايي بشود و ملاك شك هاي خودش را بر تعبير خواب و....نگذارد .
4- ياسا بايد ياد بگيرد كه تا اين واكنش و حساسيت نسبت به نوازش هاي منفي ( بعضي ها لياقت نداشتند و...) نشان ندهد و نسبت به دريافت اين دست از حرفها گارد و فيلتر داشته باشد .
5- ياسا بايد ياد بگيرد تا با مامان اين مسئله را در همين زمان در ميان بگذاره كه براي شناخت كافي نيازمند زمان بيشتر است . اين انتخاب خواستگار است كه دست پر بيايد يا دست خالي .اين چيزها دليل بر اين نيست كه احساس شرم و خجالتي در ما شكل بگيره تا مجبور شويم در صورت ادامه ي رفت و امد براي شناخت بيشتر ، باعث شرمندگي از اعلام نظر نه بشود .
فعلا تا همين جا كافي است دختر خانم با انرژي :46:.
RE: سعي مي كنم به روي خودم نيارم اما نميشه!
یاسا جون
نبینم چشمای قشنگتو غم گرفته ها! :46: :43:
اول اینکه تصمیم کاملا درستی گرفتی عزیز دلم. به نظرم همین مقدار شناختت از ایشون و تفاوت های کاملا مشخصی که با شما دارن ، برای جواب رد دادن به ایشون کافی بوده.
دوما همون طور که آنی گفتن، خودت هم به تصمیمت ایمان داشته باش. وقتی خودت باور کنی که می تونی منطقی تصمیم بگیری و گرفتی، این باور به بقیه هم منتقل میشه.
سوما
همیشه استوار بمون نازنین :72: