سلام می کنم به همه دوستان،
در این چند وقت که مطالب این سایت را می خوانم، متوجه شدم که همه گرفتاری های زیادی دارند و می دانم خیلی های شما مشکلاتی بسیار سخت تر از من دارید. ولی با این حال خوشحالم که همه برای هم وقت می گذارند، و ممنون می شوم اگر کسی هم مرا کمک کند.
خودم هم نمی دانم از کجا باید شروع کنم. همانطور که در پست قبلیم گفته بودم پدر و مادرم چند وقت هست که از هم جدا شدند. وقتی این مسئله را به کسی می گویم، در جواب می گوید که اشکالی ندارد، ناراحت نباش، دیگه گذشته، تو باید زندگی خودت را داشته باشی و از این حرفها.
ولی واقعیت این است که من هنوز نتوانسته ام با این قضیه کنار بیایم. از وقتی یادم هست شاهد اختلافات پدر و مادرم بودم و هر کاری می کنم نمی توانم این خاطرات بد را فراموش کنم. بعضی مواقع می شود ساعت ها بدون اینکه خودم بخواهم خاطرات را مرور می کنم و در خودم گریه می کنم. خاطره روزی که مادر و پدرم داد و بیداد می کردند و مادرم شب لباسش رو پوشید که برود و من که شاید 5 سال بیشتر نداشتم دنبالش گریه می کردم و می گفتم نرو. یا وقتی بزرگتر شدم و شاهد این بودم که پدر مادرم هفته ها با هم صحبت نمی کنند. ما چند سال پیش به خارج از کشور مهاجرت کردیم. از آن موقع به بعد مادرم به جز من و خواهرم کسی را برای درد و دل نداشت. از همان سن 11-12 سالگی با ما راجع به مشکلاتش با پدرم درد و دل می کرد. چقدر شب ها من از پشت در اتاق می شنیدم که آنها با هم دعوا می کنند. چقدر شبها شد که به اتاق مادرم رفتم و گریه های او را دیدم. از سن 18-19 سالگی مادرم وقتی می خواست با پدرم بحثی کند من را هم می آورد تا از او طرفداری کنم. دیگر از آن به بعد من هم در تمام دعواها بودم. چیزی که روی من اثر بسیار بدی گذاشت. الآن با خودم می گویم که شاید او اشتباه می کرد که پای من و خواهرم را وسط می کشید. ولی واقعیت این بود که او کسی را نداشت. در بیشتر اختلافها من هم آن موقع و هم الآن بیشتر پدرم را مقصر می دانم تا مادرم. از حدود 7 سال پیش پدرم بیکار شد و خرج زندگی کلاً به دوش مادرم افتاد. تا اختلافی می شد پدرم یاد گرفته بود که می تواند فردایش بلیط بگیرد برود ایران و چند ماه بعد بیاید. دیگر این ایران ماندن های او طولانی و طولانی تر می شد. او به دوری مادرم عادت کرده بود ولی مادرم عاشقانه او را دوست داشت و خیلی سختی می کشید. مواقعی که من و خواهرم بیش تر همیشه به پدرم احتیاج داشتیم او نبود. البته هر شب از طریق اینترنت صحبت می کردیم و او خیلی مشتاقانه با ما حرف می زد، ولی چه فایده.
یکی از بزرگترین مشکلات آنها بدبینی های شدید پدرم بود که سال به سال شدیدتر می شد. متاسفانه این اخلاق کلاً در خانواده پدرم هست. می ترسم من هم این اخلاق را به ارث برده باشم، ولی با خودم عهد کردم بعد از ازدواج اگر مشکلی پیش آمد سریع پیش یک مشاور بروم. از حدود 5 سال پیش به بعد پدر مادرم چند ماه قهر بودند و پدرم ایران بود، و بعضی مواقع 2-3 ماه پدرم می آمد اینجا. از این 2-3 ما چند هفته اول عادی بود همه چیز، کم کم قهر و دعوا و دوباره پدرم می رفت ایران. از این به بعد هم دیگر اینطوری شده بود که در دعوا ها مادرم جلو هم نمی آمد. در اصل من می رفتم به جای مادرم با پدرم بحث و دعوا می کردم. بعد می آمدم با مادرم از طرف پدرم بحث و دعوا می کردم، و بعد دوباره با پدرم... و این قضیه چند سالی اینطوری بود. در کل مراحل طلاق هم من طرف دعوای پدر و مادرم بودم و دیگر خودشان مستقیما هیچ صحبتی نمی کردند. هر بار که می خواستم با پدرم بحث کنم فشار روحی خیلی زیادی به من وارد می شد. تمام بدنم می لرزید و واقعا داغون می شدم.
بعد از جدایی هم هنوز این قضایا تمام نشده. مشکل اینجاست که پدر و مادرم در ایران خانه ای مشترک دارند که پدرم چند سال آنجا نشسته. دوباره اینجا من باید می رفتم با پدرم بحث می کردم که سهم اجاره مادرم را بدهد، که او حاضر نشد. و بعد با او صحبت کردم که این خانه را بفروشد. الآن 1 سال است که قرار است بفروشد. می گوید مشتری نمی آید. یا اگر کسی می آید می خواهد زیر قیمت بخرد. فکر می کنم راست هم می گوید. مادرم هم وکیل گرفته بود تا از او شکایت کند، ولی الآن چند ماه است که به خاطر ما این کار را نکرده. من امید دارم فروش برود. خیلی سخت است آدم شاهد شکایت پدرش از مادرش باشد. یا باید کلاً خودم را بکشم کنار و شاهد باشم که چطور آنها با وکیل و دادگاه رفتن به جان هم می افتند، یا باید مانند تا به حال خودم را بیاندازم وسط.
قضیه خیلی پیچیده است و اگر بخواهم همه را بنویسم خیلی طولانی می شود. فعلا بیشتر ادامه نمی دهم که سر شما را درد نیاورم.
ممنون می شوم اگر برایم وقت بگذارید.