مهارت بيتوجهي به كارها و حرفهاي ناراحتكننده
سلام. دختري هستم 28 ساله. مجرد. مدرك كارشناسي دارم. هنوز شغل ثابت ندارم ولي درآمد دارم. مدتيه كه خيلي رفتارا و حرفاي ديگران (بعضي افراد خانواده) خيلي آزارم ميده و تحملش برام سخته. دلم ميخواد ميتونستم جاي ديگهاي غير از خونمون زندگي كنم تا هم استقلال داشته باشم و هم حرفا و كاراي آزاردهنده رو نشنوم و نبينم. ولي فعلاً درآمد كافي ندارم كه مستقل بشم تازه اگه درآمد كافي هم داشتم اين جور مستقل شدن رو جامعه نميپسنده و به اين مسئله هم فكر ميكنم. به نظرم تنها راه چارم اينه كه بتونم بيتوجه باشم به موضوعات ناخوشايند. چطور ميتونم اين كار رو بكنم؟ آيا منبعي ميتونيد پيشنهاد كنيد براي مطالعه؟
ممنون
RE: مهارت بيتوجهي به كارها و حرفهاي ناراحتكننده
RE: مهارت بيتوجهي به كارها و حرفهاي ناراحتكننده
سعی و تلاش
من یه مدت مشکلاتم به حدی شده بود که دیگههههه داشتم دیوانه می شدم. اکثرش هم فشارهای خارجی بود.
مجبور شدم به خودم یاد بدم در هر لحظه تو همون لحظه زندگی کنم. مثلا الان دعوام می شد، به محض اینکه طرف از اتاقم می رفت بیرون یه نفس عمیق و ادامه کارم و زندگیم. دیگه به دعوا فکر نمی کردم.
از همین الان تصمیم بگیر. اگر بخوای می تونی. اولاش خوب ناخودآگاه ذهنت درگیره، اما به محض اینکه متوجه شدی خودت رو دعوا کن و دیگه بهش فکر نکن.
این یه بعد قضیه بود.
بعد دیگه اینه که حرف های اونا واقعا تا چه حد دغدغه خودته؟؟ فکر می کنم اگر مشکلاتت رو بازتر کنی و دوستان اینجا راهنمایی و همدردی کنن، می فهمی باید چه طوری مشکلات رو حل کنی و یا هضم کنی و حتی آرامش بگیری از حرف های دوستان. اینجوری کنایه و صحبت های بقیه ناخودآگاه اثرش روت خیلیییی کمتر می شه
RE: مهارت بيتوجهي به كارها و حرفهاي ناراحتكننده
با سلام
خودت رو مشغول کن با ورزش و هنرهایی که از انجام دادنشون لذت میبری که زیاد تو خونه نباشی و اصلا به حرف کسی اهمیت نده فکر کن صداهاشون رو نمیشنوی و کر شدی فقط سعی کن به خودت و زندگیت فکر کنی و پولت رو برای آیندت پس انداز کن. یاعلی
RE: مهارت بيتوجهي به كارها و حرفهاي ناراحتكننده
خيلي ممنون از دوستان. شايد يه مثال بيشتر موضوع رو روشن كنه. مثلاً يه موردي كه چند روز پيش پيش اومد و خيلي فشار بهم وارد كرد اين بود كه از شهرستان برامون مهمون اومده بودن و رفته بودن. صبح پدر و مادرم مدت زمان خيلي طولاني داشتن هي اونا و ديگر اقوام رو نقد ميكردن كه مثلاً فلاني سن پسرش زياده و بايد به فكر ازدواجش باشه و از اين قبيل نقد و بررسيها منم اجباراً ميشنيدم و اعصابم بدجوري خورد شده بود چون با خودم ميگفتم شما هم از اونا باتدبيرتر نبوديد براي بچههاي خودتون چطور حالا نشستيد عين آدماي بيعيب و ايراد هي ديگران رو نقد ميكنيد. من متأسفانه يه عادت خيلي بدي كه دارم اينه كه وقتي به خاطر كاراي كسي فشار عصبي بهم ميياد متأسفانه زير لبي ناسزا ميگم (مثل بيشعور) كه اون روز هم با اينكه شايد ميتونستم خودمو كنترل كنم و نگم ولي گفتم تا اينكه مادرم از كوره در رفت و گفت تو منظورت منم و منم انكار كردم از اون روزم با هم حرف نميزنيم. من خودم خيلي از كارم پشيمونم و ميگم اي كاش تحمل كرده بودم و اين طوري نميشد خيلي هم از قيامت ميترسم و احساس گناه ميكنم چون ميدونم احترام به پدر و مادر خيلي مهمه. حالا هم اين قهر خيلي بهم فشار آورده نميدونم چه كار بايد بكنم تا همون اوضاع بد قبلي برگرده چون الآن خيلي بدتره. (فكر نكنيد من به خاطر همين يه مورد آنقدر عصباني بودم خيلي چيزاي ديگه هم در گذشته بوده كه باعث شده من خيلي از پدر و مادرم خشمگين باشم مثلاً كوتاهياي كه وقتي يه خواستگار داشتم در حق من كردن و آنقدر پذيرايي بياحترامانهاي كردن كه مطمئنم خواستگارها بهشون برخورد ولي در مورد خواهر كوچكترم سنگ تمام گذاشتن علت اينكه مادرم گفت تو با من بودي اين بود كه چند روز پيش من در مورد همين كم گذاشتن در مورد خواستگاري باهاش درد دل كرده بودم و او هم توجيهاتي ارائه داده بود كه مثلاً اون موقع امكاناتمون اجازه نميداد كه البته مطمئنم اين طور نبوده)
RE: مهارت بيتوجهي به كارها و حرفهاي ناراحتكننده
[size=medium]دوست عزیز من کاملا احساس شما رو درک می کنم ، خواهر من هم تو چنین شرایطی بوده ، همیشه فکر میکرد با دور شدن از خونه یا با ازدواج موقعیت بهتری پیش رو خواهد داشت . تا اینکه برای فرار از رفتار و قید و بند حریمهای موجود در خونه ازدواج کرد . ولی الان به این نتیجه رسیده که نبایدگفتار و رفتار پدر و مادر را بهانه ای برای دوری از خونه میکرده. حال زندگی با آنها از آرزوهای دست نیافتنی برای او شده . من نمی دونم پدر و مادرتون در چه مرحله از زندگی هستند ولی چیزی که مسلمه اینکه ما جوانترها تاب و تحمل حرف و گفت نداریم (بر خلاف بزرگترها)
مادر ها دلی وسع دارند پس در اولین فرصت بهترین کار اینکه خود تو بهش نزدیک کنی و با یک بوسه یا اینکه سرتو بزار روی پاهاش اون موقع هست که متوجه میشی چقدر دلت براش تنگ شده .
و اینو بدون هیچ پدر و مادری منتظر این نیستن که دختر شون ازدواج کنه و بره ، در واقع تنها آرزوشون خوشبختی شون هست . منم وقتی نامزد کردم بعد از مدتی فکر کردم می خوان زود از شر دختر و در دسرهاش خلاص بشن
ولی این بر خلاف عملکرد اونابود و 5 سال من نامزد بودم و هیچ وقت به شوهر و خانوادش اعتراضی نکردند.
:72:
قطعا لحظاتی بوده که کسی جز خانواده نتونسته ازت حمایت کنه . پس به لحظاتی که ازت حمایت شده تامل کن... :122:[/size]
RE: مهارت بيتوجهي به كارها و حرفهاي ناراحتكننده
سلام
دوستان موارد خوبی رو اشاره کردن و توضیحات خوبی دادن و . . .
سعی کن هر حرفی رو نشنوی و دیدی اطرافت حرفای ناجور و رفتارهای غیر قابل تحمل وجود داره برا چند دقیقه و یا چند ساعت از اون محل دوری کن و . . .
اگر مستقیما به خودت بی احترامی میشه میتونی ارتباطتت رو با فردی که این گونه رفتار میکنه قطع یا کمتر کنی و . . .
در مورد اینکه به قیامت اعتقاد داری هم اینو بگم که عامل دعوا و قهر و جنگ و بی اعتمادی و . . . باید نگران اون دنیاش باشه نه کسی که از حقوقش دفاع میکنه و . . .
ولی اگر واقعا نمتونی تغییراتی در خودت یا خانوادت ایجاد کنی و فکر میکنی از پس اینکار نمیای حتما به یه روانشناس یا یه روانپزشک مراجعه کن .
یه چیز جالبی تو این پست اتفاق افتاده که خیلی جالب هم هست . نظر somi_k6911 واقعا کوتاه و کاملا مفید بود .
RE: مهارت بيتوجهي به كارها و حرفهاي ناراحتكننده
خيلي ممنون از همهي دوستان. الان حالم خيلي بهتره. حرفاتون خيلي كمك كننده است. ميدونم كه دير يا زود با مادرم آشتي ميكنم. اميدوارم هرچه زودتر فرصتش پيش بياد. يه تصميمي گرفتم اينكه ديگه به كوتاهيها و ظلمهايي كه ديگران در حقم انجام دادن فكر نكنم و ديگه هي با خودم فكر نكنم اگه فلاني فلان كار رو ميكرد يا فلاني فلان كار رو نميكرد الآن اين كمبودها و مشكلاتي كه الآن تو زندگي دارم رو نداشتم ميخوام از اين به بعد خودم تصميم بگيرم و سعي كنم تصميماتم درست باشند و عين گذشته ديگه خيلي حرفگوشكن نباشم كه وقتي از اين حرف گوش كردنها ضربه ديدم حين ديگران را مقصر بدونم.
(منظورم از حرفگوشكن: مثلاً چند سال پيش دنبال كار ميگشتم و يه كاري پيدا كرده بودم كه چندان مرتبط با رشتم نبود پدرم نگذاشت برم سر اون كار و بهم گفت سرخود شدي؟ آره؟ منم ازش ميترسيدم و هيچ مقاومتي نكردم يه دفعه هم براي مصاحبه شغلي توي خود مصاحبه هم اومد و باهام نشست من براي جواب دادن به سؤالها يه نگاه به پدرم ميكردم ببينم نظر او چيه؟ خيلي وضع افتضاحي بود
يه مثال ديگه: در رابطه با جنس مخالف آنقدر بيم و هراس از پدر و مادرم داشتم و تحت تأثير حرفاشون بودم كه نتونستم يه دوستي سالم به قصد ازدواج با كسي برقرار كنم و حالا كه 28 سالمه فكر ميكنم بايد اين كار رو ميكردم.
حتي در مورد ظاهرم هم سعي كردم تا حد زيادي مطابق ميل اونا رفتار كنم تا حرف نشنوم و اخم و تخم نبينم. من دختر اول هستم.يكي از خواهرهام كه از من كوچيكتره فكر ميكنم چون از من حرفگوشنكنتر بود با كسي دوست شد و حالا هم عقد كرده. مادري كه با دوستي صد در صد مخالف بود وقتي با يكي حرف ميزد نميدونيد با چه افتخاري ميگفت اين قضيه مال 5 ساله پيشه و ميخنديد يعني 5 ساله كه دوستن. راستش خواهرم هم جسورتر بود هم يه طوري پيش رفت كه چند سال زودتر از من گوشي داشت و من چون گوشي نداشتم نميتونستم به پيشنهاد هيچ كس براي آشنايي فكر كنم چون آدمي نبودم كه بخوام شماره خونه رو به كسي بدم هم چون فوقالعاده از پدرم ميترسيدم و هم ممكنه آدم متوجه بشه كه رابطه بايد تموم بشه و طرف آدم خوبي نباشه و وقتي شماره خونه دستش باشه اتفاقات بدي بيفته.
يه روز يكي از دوستام بهم كسي رو معرفي كرد كه واقعاً شرايط خوبي داشت و گفت ميخواد با كسه آشنا بشه و دوستم فكر كرده بود كه ما دو تا به هم ميخوريم و منو معرفي كرده بود ولي من بيشتر به خاطر همين قضيه تلفن گفتم نه. بعد از اينكه گفتم نه با مادرم قضيه رو مطرح كردم اونم گفت كار خوبي كردي. از بچگي خواستگارام رو به من نگفته رد ميكرد كه من دو تاشو متوجه شدم. خواستگاري كه توي سن 24 سالگي اومده بود رو هم با سرسري گرفتن قضيه پروندن انگار 14 سالم بود 10 سال ديگه فرصت داشتم. چون من دانشگاه غيرانتفاعي درس ميخوندم اين جوري بهم القا شده بود كه حق ندارم هيچ خرج ديگهاي داشته باشم حتي از نظر لباس هم در مضيغه بودم و حتي گاهي لباس خواهر كوچكترم را كه نميخواست ازش ميگرفتم و كلي خوشحال بودم يادمه زمستونا چون كاپشن نداشتم از سرما ميلرزيدم و با لباس بافتني سر ميكردم تا اينكه خودم صاحب درآمد شدم و الآن از نظر رخت و لباس وضعم عاليه. با خودم ميگم چرا ميزاشتم اين جوري باهام رفتار كنن)
خيلي حرف دارم. ببخشيد حتماً سرتون و درد آوردم. بهتره خيلي كشش ندم حرفا رو.
گذشتهها گذشته.
حالا اگه لطف كنين بگين چطور ميتونم كينه رو از دلم بيرون كنم به طوري كه بعد از يه مدت خاموشي هم اين كينه دوباره آتشفشان نكنه ممنون ميشم. آخه مثلاً من يكي رو ميبخشم تو دلم ولي بعد از يه مدت با يه حرف يا يه كار از طرف اون شخص كارهاي گذشتهاش دوباره ميياد جلو چشمم و به يادشون ميافتم اون موقع است كه خشم وجودم رو فرا ميگيره و يه جورايي انگار عمداً مرتب به بديهايي كه در حقم كرده فكر ميكنم.
RE: مهارت بيتوجهي به كارها و حرفهاي ناراحتكننده
سلام
نمیدونم ولی احتمال میدم دچار اختلال وسواسی جبری شدی و همه حرفا و کارای خودت و دیگران بدون وقفه تو ذهنت میپیچه و تکرار میشه و دست بردار نیست !
بازم میگم مراجعه به یک روانپزشک و درمان دارویی خیلی بهت کمک میکنه .
ولی من نظر خودم رو برات مینویسم و امیدوارم بدردت بخوره . میتونی با موسیقی معنا دار و عرفانی یا استفاده از دیوان اشعار و خوندن داستانهای عرفانی یکم به آرامش برسی و با این روش به نظرم مشکلاتت کم نمیشه ولی مشکلات در ذهنت کوچیک و ناچیز و قابل تحمل تر میشه . خودتو بزن به بیخیالی . نه هر بیخیالی بلکه بیخیالی ارادی . تا حالا اینقدر فکر کردی و تلاش کردی چه تغییری تو زندگیت و دنیا و اطرافت ایجاد شده ؟ آب بوده تبدیل شده به بخار و یکم سرما بهش بدی تبدیل میشه به آب و . . . !
RE: مهارت بيتوجهي به كارها و حرفهاي ناراحتكننده
سلام imans
فكر نميكنم همچين اختلالي باشه. يعني در اين مورد فكر نميكنم وسواس داشته باشم.
البته من به اين نتيجه رسيدم كه وسواس فكري دارم ولي نه در اين زمينه، در زمينه مسائل ديگه مثل حقالناس، حلال و حروم و از اين قبيل كه گاهي به سراغم مياد و اذيتم ميكنه در ضمن من در اكثر مواقع اضطراب بالايي دارم.
مدتي پيش به خاطر اضطرابم به مشاور مراجعه كردم و اون پيشنهاد كرد كه در كلاس گروهي اعتماد به نفس شركت كنم منم اين كار را كردم و برام خوب بود و تأثير خوبي داشت ولي مثلاً 20 درصد نه خيلي. خيلي از مشكلاتم هم به خاطر همين اعتماد به نفس پايينه كه دارم سعي ميكنم با كسب يه سري مهارت اعتماد به نفسم رو بالا ببرم مثلاً كلاس زبان ميرم. الآن ترم دوم هستم. يا كلاس طراحي وب ثبت نام كردم تا به اميد خدا بتونم كار دلخواهم را بدست بيارم. در كل مدتي است كه دارم روي خودم كار ميكنم و اوضاع تا حدي خوب شده بود كه اين اتفاق افتاد و نتونستم عصبانيتم رو كنترل كنم و اوضاع به هم ريخت البته دارم سعي ميكنم دوباره اوضاع عادي بشه ولي ميدونم كمي زمان ميبره مثلاً امروز بيرون بودم يك پيام از خواهر آخريم كه خيلي دوسش دارم دريافت كردم كه فلان چيزو به مامان بگو. منم ديدم فرصت خوبيه پا رو غرورم گذاشتم و به خونه زنگ زدم و چند كلمه در مورد پيغام خواهرم باهاش صحبت كردم اونم خوب برخورد كرد. ولي تا كاملاً آشتي كنيم كمي زمان ميبره.
خودمم تو فكرم دوباره به مشاور مراجعه كنم و اين بار بهتر قضيه رو پيگيري كنم.
يه چيزي ته قلبم ميگه اوضاع روبراه ميشه ولي بايد براي اين بهبودي تلاش كنم. فكر ميكنم بايد آنقدر به خودم متكي باشم و آنقدر خودساخته بشم كه شادي و غمم وابسته به افراد ديگه نباشه.
اگه بازم كسي راهنمايي داره ممنون ميشم عنوان كنه.
يه چيزي يادم رفت بگم. به نظرم عادت كردم وقتي يه موضوعي پيش ميياد خيلي بهش فكر كنم. و وقتي اين اتفاق ميافته هي مسأله در نظرم بزرگتر و بدتر جلوه ميكنه. بايد بتونم رو فكرم كنترل بيشتري داشته باشم.
imans
به نظرم در مورد موسيقي درست ميگي. چون امروز و ديروز تو اتوبوس با گوشي موسيقي گوش ميكردم و خيلي آرامش پيدا كردم.
ممنونم