خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
من دلم می خواست که تمام خاطرات عاشقانه ی زن و شوهرها یه جا باشند اما از مدیریت پیام دادند که باید یه تاپیک جدید باز بشه چون اون یکی خیلی طولانی شده.:302: پس از این به بعد، خاطرات عشقولانه تون را توی این تاپیک بنویسین. :43:
امیدوارم این تاپیک از اون یکی زودتر پر بشه و خیلی زود باز تماس بگیرن و بگن که این هم پر شده یکی دیگه باز کن. :311:
لینک نسخه اول تاپیک
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام
دیروز توخونه سر گرم کارای خودم بودم که همسرم مطابق معمول اومد خونه دیدم که چیزی دستش گقتم چیه گفت خصوصیه منم از لحنش فهمیدم داره شوخی میکنه بسته رو باز کردم دیدم یه ست کاپشن شلوار خیلی شیک برام خریده خیلیی خوسحال شدم و بوس بارونش کردم:46::46::46::46:
از این بیشتر خوشحال شدم که بعد از مدتها که حقوقشوگرفت قبل از همه چیز به فکرمن بود و با وجود خیلی چیزای واجب تر من براش مهمترین بودم
خوشحالم که اولین خاطره رو من نوشتم
آقای تسوکه بابت تاپیکتون خیلی ممنونم
اینجا پز از شادیه.............:72::72::72:
وآدم کلی دلش باز میشه
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
خيلي از دستت دلخورم ولي مي نويسم كه به خودم يادآوري كنم:
پريشب رفته بوديم روضه عمه شوشو.تو راه من چيزي گفتم و اون عصباني شد من با تعجب بهش گفتم من با لبخند و اروم بات حرف مي زنم تو چرا زود جوش مياري....اصلا نياز ي به عصبانيت نبود!!!
خلاصه ما رفتيم نشستيم تو مجلس..وسطاي جلسه به گوشيم زنگ زد گفت بيا بيرون يه لحظه.منم با تعجب رفتم دم در گفتم چيه چي شده؟نگرانم كردي.و اونم گفت هيچي فقط مي خواستم بگم حق با توه.من تند رفتم ببخشيد.منم خنديدم و گفتم حتما بايد ببوسمت...خنده دار بود اون مي گفت نه زشته:163: منم پريدم بوسيدمش:311:
چقدر حلال زاده است. همين الان بهم زنگ زد...
ديشب من وشوشو مثل هميشه سر چيزاي فوق العاده بيخود بحثمون شد...:316:منم نشستم كلي گريه كردم ولي شوشو محلم نداد .اين باعث شد خيلي گريه كنم خيلي و بهش گفتم تو دروغ مي گي منو دوست داري سنگدل!!
همين الان بهم زنگ زد و گفت اومدم واست يه گردنبند كه دوست داشتي بگيرم.اشكام سرازير شد...:43:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دو روز پیش حوصله نداشتم خونه رو تمیز کنم به خاطر همین دست به خونه نزدم :302:
شوهرم که اومد خونه بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به تمیز کردن خونه و همه جا رو مثل دسته گل کرد واقعا در تعجب بودم :163: که یهو اومد و منو بوسید و گفت عزیزم از اینکه امروز خونه تمیز نبود ناراحت نشدم چون فهمیدم اگه حوصله داشتی مثل همیشه مرتبش می کردی:43::46:
نمی دونید با این حرکتش چقدر نیرو گرفتم مخصوصا اینکه اینقدر خوب درکم کرده بود:227:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دیروز همسرم از صبح تا عصر دستش به ماشین بند بود یا براش چای می بردم ، یا آب پرتقال ، یا آجیل مغز می کردم بهش می دادم اما دیگه خیلی طولانی شد و اون دست از سر ماشین ور نمی داشت. من هم دیگه کم کم غر هام شروع شد که خسته شدم . حوصله ام سر رفت . شب شد . دیگه آخرش عصبی شده بودم .
البته چون خونه ما آپارتمانی هست رفته بودیم خونه پدرمینا تا توی حیاط اونها کارش را انجام بده .
خلاصه وقتی برگشتیم من هم از فرصت سوء استفاده کردم و گفتم شما ظرف ها رابشویید تا من کارهای دیگه را بکنم .
وقتی کارهامون تمام شد و نشستیم کنار هم جلوی تلوزیون دستاش را به من نشون داد و گفت ببین دست هام همه زخم بود و ظرف ها راشستم .
من هم خیلی ناراحت شدم و گفتم آخی الهی بمیرم خوب به من می گفتی تا خودم ظر ف ها را بشورم اون هم گفت نمی خواستم قبلش بهت بگم .
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
وقتی میبنم شوهرم هر روز بهم زنگ میزنه و حالمو میپرسه،
کاپشنمو که حسابی کثیف شده بودو میشوره در حالی که انگشتش بریده بود و بهش چسب زخم زده بود که خون نده،و چقدر تلاش میکرد که حتما تا فردا صبح خشک شه که من بپوشمش(چون حتما باید سر کار تیره بپوشیم)،
واسه اینکه من یه ذره میوه و غذا بخورم نازمو میکشه و تا توی تخت با قاشق و چنگال دنبالم میکنه، خدارو هزار بار شکر میکنم.:227::227::227:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
هفته پیش وقتی که برای اولین بار ازهمسرم جدامیشدم جهت مسافرت تا آخرین دقایق ازم می پرسید که یه موقع پشیمون نشدم؟ وقتی که منو برای بدرقه برده بود کاملا بغضش رو حس می کردم.برام دست تکون میداد،چشمک میزد...خلاصه هرکاری میکرد تا اون بغضش رو نبینم.امادیگه طول سفر اصلا برام دلتنگی نکرد!(الان میگه می خواسته بهم کامل خوش بگذره وبا دلتنگی هاش دلتنگم نکنه"موقع برگشتن هم نیومددنبالم.من ساعت کاری اداری رسیدم ومستقیم رفتم خونه.وقتی رسیدم ودربه روم بازشد، دیدم باشتاب اومد جلو در(مرخصی گرفته بود)وبلند بلند گفت:"ســــــــــــــــــــ لام" بعدبغلم کردو رفتیم تو.باورم نمیشد!انگار نه انگار که تو این خونه به مدت یک هفته هیچ زنی نبوده! تمیزومرتب! ناهاردرست کرده بود ومیزرو چیده بود. طوری که انگارمهمون داشته باشیم.هنوزم که 3 روز از اومدنم میگذره اظهار دلتنگی می کنه ومیگه که انگار چندساله ندیده وهرچی نگام می کنه سیرنمیشه! دیشب می گفت "مگه میشه زوجی شبیه ما توی دنیا باشه؟مگه میشه زوج دیگه ای وجود داشته باشه که بعد اینهمه سال بازم اینهمه عاشقانه همدیگه رو دوست داشته باشند؟" می گفت حس می کنه تازه چندروزه که ازدواج کرده وهمه اش خدارو شکر می کرد.
منم به خاطر وجودش خدارو هزاران بار شکر می کنم وآرزو دارم شبیه ما زوجهای کثیری باشند.
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
یه بار قهر بودیم
آبگرم کنمون خراب بود یعنی یه خورده که روشن می شد بعد خاموش می شد باید خنک می شد تا دورباره روشن می کردیم.
خلاصه رفت حموم و آبگرم کن خاموش شد و و من اصلاً هیچی به فکرم نرسید نگو با آب یخ دوش گرفته زود دوید طرف حوله ( از حرصم حوله رو هم براش نذاشته بودم )
فردای اون روز نوبت من شد گفت نرو ها منم یه خورده خودم و گرفتم آبگمکن رو یه خورده انگولک کردم و نق زدم که تو بلد نیستی این فلکه اش رو باید می چرخوندی و رفتم حموم
چی شد؟ خاموش شد
حالا ببینین خوبی شوهری منو
دیدم زود تو دو تا قابلمه رو گاز آب گرم کرد و آورد توی تشت ریخت تا من با آب یخ دوش نگیرم بیام بیرون. آدم وقتی در مقابل غرورش خوبی می بینه خودش پیش خودش خراب و خورد می شه!
دوست جونا اینطور نیست.
همه ما نکات خوب تو زندگیمون زیاد هست. منتهی می گیم چرا باید این نکات منفی باشن تو زندگیمون رو این منفی ها زیاد تمرکز می کنیم.
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
واي بچه ها ميدونين چي شده؟؟؟!!!
ديروز من تو تالار داشتم عكس مرغ عشق هاي آقا كيوانو ميديدم تو دلم گفتم مرغ عشقم خوشگله ها كاش يكيشو بگيريم.... بعدشم ديگه تا شب اصلا يادم نبود
شب كه آقاي همسر اومدن خونه مرغ عشق واسم خريده بود...... باورتون ميشه؟! ما حتي يكبار هم با هم در مورد نگهداري پرنده صحبت نكرده بوديم و همسرم تا به حال از زبون من نشنيده بود كه من فلان پرنده رو دوست دارم يا ندارم...
بهش چي ميگن بچه ها؟! تله پاتي؟قانون جاذبه؟چي؟
چرا در مورد خونه و ماشين اينجوري نميشه؟!:311:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
من هم یک خاطره از یکی از اشناهامون می گم (البته فکر نکنید خاطره های خوب خودم ته کشیده ها)
یک روز وقتی خیلی کوچیک بودم رفتیم خونه اون اشنامون . شب که شد همسر اشنامون رفت تو اتاق خودش خوابید و به خانمش یواشکی (اشنای ما) گفت تا هر وقت خواستی با خانوادت بیدار باشین و صحبت کنید. من میرم می خوابم. خیلی رعایت خانمش رو میکرد که با خانوادش خوش باشه.
و بعد هم اون اقا همیشه نه تنها لباسهای خودش بلکه تمام لباسهای خانمش و کودکشون رو از اول ازدواجشون تا وقتی شهید شد خودش می شست و با دقت اتو می کشید. یادش به خیر و رو حش شاد.