یاری که دلم رستی در بر رخ ما بستی
غمخواره ی یاران شد بادا چنین بادا
نمایش نسخه قابل چاپ
یاری که دلم رستی در بر رخ ما بستی
غمخواره ی یاران شد بادا چنین بادا
آنکس که تورا شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
دنبال چشمه می گردم
آشنای اشک و بارون
چشم به آسمون می دوزن
دستای سبز دعامون
نغمه دل بس که حزین بود و بد
بر دل بی صاحب ما لطمه زد
آه که امشب دل من چون کشید
چونکه نبود شیوه گریه بلد!!
اثر آتنای دل گرفته
دلا شبها نمي نالي به زاري
سر راحت به بالين مي گذاري
یادم آید که شبها هم نمی خوابم هنوز
ای بدا حالم که شبهایم چو روز
ای بسا غمها که در دل کرده ام انبار و لیک
آتش افروزد دلم از اینهمه غمها و سوز
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چارسو ببست
تا هر کسی ببوی نسیمی دهند جان
بگشود نافه و در آرزو ببست
ترسیدن ما چونکه هم از بیم بلا بود
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلائیم
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو