:72:
یارب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام
نمایش نسخه قابل چاپ
:72:
یارب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
ز سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم ؟
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور.
رفتم رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هركجا هستم
از عشق تو جاودان ماند ترانه من
با ياد تو زنده ام ، عشقت بهانه من
نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايانست
شايد آن نقطه نوراني
چشم گرگان بيابانست
نخند نیلوفر من
به سیاهی این شب طولانی
بیرون از وسعت چشم هایت
باران می بارد
وکسی گل های نیلوفر را خاک می کند
:72:
در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر
عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود
درد تاريكيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را كاستن
سر نهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن بر چرك كينه ها
در نوازش،نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در كف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها.
از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم
از دست روزگار برون چون دعا شدم
ميروم اما نميپرسم ز خويش
ره كجا؟منزل كجا؟مقصود چيست؟
بوسه مي بخشم ولي خود غافلم
كاين دل ديوانه را معبود كيست