مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد
شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند
نمایش نسخه قابل چاپ
مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد
شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند
در پيش بي دردان چرا فرياد بي حاصل كنم
گر شكوه اي دارم ز دل با يار صاحبدل كنم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
من آبادي نمي خواهم خرابم كن خرابم كن
بسوزان شعله ام كن در دهان شعله آبم كن
خوشا آن شب كه با آهي بسوزم هستي خود را
خدايا تا گريزم زين تن خاكي شهابم كن
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
دلم خواهد بسوزم تا به عالم روشني بخشم
تو اي مهر آفرين در برج هستي آفتابم كن
پس از مرگم تو اي افسانه گو سوز نهانم را
ببر در قصه ها افسانه ي صدها كتابم كن
ناوک چشم تو در هر گوشه ای
همچو که من افتاده دارد صد قتیل
یارب این آتش که در جان من است
سرد کن آنسان که کردی بر خلیل
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه گویی خموش
گوش من و حلقه گیسوی یار
روی من و خاک در می فروش
شراب و عیشنهان چیست کار بی بنیاد
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد
گره زدل بگشا وز سپهر یاد مکن
که فکر هیچ چنین مهندس چنین گره نگشاد
دانستي اگر سوز شبانروز مرا
دامن نزدي آتش جانسوز مرا
از خنده ي ديروز حكايت چه كني
باز آي و ببين گريه ي امروز مرا