نفس بر آمد و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب در نمی آید
نمایش نسخه قابل چاپ
نفس بر آمد و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب در نمی آید
دامنت بر چنگل خاری زند
چنگلش چنگی شود با تن تنن
هر بتی را که شکستی ای خلیل
جان پذیرد عقل یابد زان شکن
نـدارنــد تــن پـــروران آگـهــي
كه پر معده باشد ز حكمت تهي
یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین
در پی سرو روان چشمه و گلزار بین
برجه و کاهل مباش در ره عیش و معاش
پیشکشی کن قماش رونق تجار بین
نخست آدمي سيرتي پيشه كن
پس آنگه ملك خويي انديشه كن
نفس تو امروز اگر وعده فردا دهد
بر دهنش زن از آنک مردک لافی است آن
باده فروشد ولیک باده دهد جمله باد
خم نماید ولیک حق نمک نیست آن
نگفتي كه قبله است سوي حجاز
چرا كردي امـروز از اين سو نـماز ؟
مبر طاعت نفس شهـوت پــرست
كه هر ساعتش قبله ي ديگرست
توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن
توی که خرمن مایی و آفت خرمن
هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی
و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من
نهالي بسي سال گـردد درخـت
زبـيـخـش برآرد يـكي بــاد سـخت
عجب نيست بر خاك اگر گل شكفت
كه چندين گل اندام در خاك خفت
تو می گفتی مکن در من نگاهی
که من خون ها کنم تاوان ندارم
من سرگشته چون فرمان نبردم
از آن بر نیک و بد فرمان ندارم