تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
تبسمي كن و جان بين كه چون همي سپرم
نمایش نسخه قابل چاپ
تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
تبسمي كن و جان بين كه چون همي سپرم
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
تو صورت این سماع بشنو
کایشان دارند گوش دیگر
صد دیگ به جوش هست این جا
دارد درویش جوش دیگر
روز وصل دوستداران یادباد
یادباد آن روزگاران یادباد
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من
که دمم بی دم تو چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من
ره راسـت بــايد نـه بـالاي راسـت
كه كافر هم از روي صورت چو ماست
تو که از محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
یک رگ اگر در این تن ما هوشیار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
ای طبع روسیاه سوی هند بازرو
وی عشق ترک تاز سفر سوی جند کن
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
در تغاری دست شویی آن تغار
ز آب دست تو شود زرین لگن
بر سر گوری بخوانی فاتحه
بوالفتوحی سر برآرد از کفن