هر چند كه رنگ و بوي زيباست مرا
چون لاله رخ و چو سروبالاست مرا
نمایش نسخه قابل چاپ
هر چند كه رنگ و بوي زيباست مرا
چون لاله رخ و چو سروبالاست مرا
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند
دردم نهفته ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانۀ غیبش دوا کند
دود اگر بالا نشيند كسر شان شعله نيست
جاي چشم ابرو نگيرد گر چه آن بالاتر است
تو ای آتشین زهره که از تابناکی
فروزان کنی بزم چرخ کهن را
برون افکنی از پی دل فریبی
از آن نیلگون جامه، سیمینه تن را
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد
در این زمانه رفیقی که خالی از خللست
صراحی می ناب و سفینه غزلست
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است
تو به من دل نسپردی که چو آتش
پیکرت را ز عطش سوخته بودم
من که در مکتب رویائی زهره
رسم افسونگری آموخته بودم
مبر طاعت نفس شهوت پرست ****که هر ساعتش قبله ی دیگرست
*
*
*تو مگر بر لب ابی بهوس بنشینی***ورنه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
*
*یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است***ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
مبر طاعت نفس شهوت پرست ****که هر ساعتش قبله ی دیگرست
*
*
*تو مگر بر لب ابی بهوس بنشینی***ورنه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
*
*یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است***ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری