در موج دریاهای خون بگذشته بر بالای خون
وز موج وز غوغای خون دامانشان ناگشته تر
در خار لیکن همچو گل در حبس ولیکن همچو مل
در آب و گل لیکن چو دل در شب ولیکن چو سحر
نمایش نسخه قابل چاپ
در موج دریاهای خون بگذشته بر بالای خون
وز موج وز غوغای خون دامانشان ناگشته تر
در خار لیکن همچو گل در حبس ولیکن همچو مل
در آب و گل لیکن چو دل در شب ولیکن چو سحر
رفتم به باغ صبحدمي تا چنم گلي
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلي
مسكين چو من به عشق گلي گشته مبتلا
و ندر چمن فكنده ز فرياد غلغلي
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
زان سوی گوش آمد این طبل عید
در دلش آتش بزن افغان عود
بس کن و اندر تتق عشق رو
دلبر خوبست و هزاران حسود
دمادم دم ز مستی میزند آن عاشق کعبه
بیا و نیتت را خیر تغییری بده یکبار
رسید این عشق تا پای شما را
کند محکم ز هر سستی مسلم
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولي
تا بي سر وپا باشد اوضاع فلك زين دست
در سر هوس ساقي در دست شراب اولي
يادم آيد كه بوسه طلب مي كرد
با خنده هاي دلكش مستانه
يا كه مي نشست بانگهي بي تاب
در انتظار خوردن صبحانه.
همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
تو را دوست دارم و دانم كه تويي دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم.