-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
زخم های عشق
چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی در جنوب فلوریدا، پسر کوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد .
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند ؛ مادر وحشت زده به طرف دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ، ولی دیگر دیر شده بود .
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله ، بازوی پسرش را گرفت .
تمساح پسر را با قدرت می کشید ؛ ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریادهای مادر را شنید ، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت .
پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود .
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد .
پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم ؛ اینها خراش های عشق مادرم هستند
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
مدرسه حیوانات!
حیوانات جنگل روزی از روزها دور هم جمع شدند تا مدرسه ای درست کنند . خرگوش ، هدهد، سنجاب و مارماهی شورای آموزش مدرسه را تشکیل دادند . خرگوش اصرار داشت که دویدن جز برنامه درسی باشد . هد هد معتقد بود که باید پرواز نیز گنجانده شود . ماهی هم به آموزش شنا معتقد بود و سنجاب اصرار داشت که بالا رفتن از درخت نیز باید در زمره آموزش های مدرسه قرار بگیرد . شورای مدرسه با رعایت همه پیشنهادات دفترچه راهنمای تحصیلی مدرسه را تهیه نمود و بعد قرار شد که همه حیوانات همه درس ها را یاد بگیرند . خرگوش در دویدن نمره بیست گرفت ، اما بالا رفتن از درخت برایش دشوار بود . مرتب از پشت به زمین می خورد . دیری نگذشت که در اثر یکی از این سقوط ها مغزش آسصیب دید و قدرت دویدن را هم از دست داد. حالا به جای نمره بیست ، نمره ده می گرفت و در بالا رفتن از درخت هم نمره اش از حد صفر بالاتر نمی رفت . پرنده در پرواز عالی بود اما نوبت به دویدن روی زمین که می رسید نمره خوبی نمی گرفت و مرتب صفر می گرفت . صعود عمودی از تنه و از شاخه و برگ درخت ها هم برایش مشکل بود . جالب اینجاست که تنها مارماهی کند ذهن و عقب افتاده بود که می توانست درس های مدرسه را تا حدودی انجام دهد و با نمره ضعیف بالا رود . اما مسئولین مدرسه از این خوشحال بودند که همه دانش آموزان تمام دروس را می خوانند
-
آنچه می کاریم درو می کنیم
آنچه می کاریم درو می کنیم
کشاورزی در یک زمین ، دو دانه کاشت . یکی دانه نیشکر و دیگری دانه درخت نیم که درختی گرمسیری و بسیار تلخ است . دو دانه ، در یک زمین واحد ، آبی یکسان و هوایی یکسان دریافت می کردند . دو نهال ، سر برآوردند و شروع به رشد کردند .
دانه نیشکر خصوصیت شیرینی را داراست ، پس گیاه او چیزی جز شیرینی ندارد . دانه درخت نیم خصوصیت تلخی را داراست . میوه آن چیزی جز تلخی ندارد . دانه هر چه باشد ، میوه اش آن گونه است .
آن کشاورز به کنار درخت نیم میرود . سه بار تعظیم میکند ، 108 بار طواف می کند و بعد شروع می کند به دعا : ای خدای درخت نیم خواهش می کنم به این انبه شیرین عطا کن ، من انبه شیرین می خواهم .
مشکل ما و یا آگاهی ما آن است که در حالی که دانه را می کاریم ، بی اعتنا می مانیم . همیشه دانه های درخت نیم را می کاریم ، اما وقتی زمان میوه دادن می رسد یکباره آگاه می شویم و انبه شیرین می خواهیم و مشغول گریه و دعا و امید داشتن برای انبه می شویم و این کارها ثمری ندارد
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
بابا سخنرانی داشت و مرا هم با خودش به سالن سخنرانی برده بود. موقع سخنرانی بابا، من روی صندلیای در انتهای سالن نشستم و بیاختیار به حرفهای دختر خانمی که روی صندلی جلوئی با دوستش صحبت میکرد گوش میکردم. آن دختر خیلی ناراحت بود و بدجوری گریه میکرد و میگفت: ”تمام درها به رویم بسته شده و هیچ راه نجاتی مقابل خودم نمیبینم.“ دوستش هم به او دلداری میداد.
بیاختیار نگاهم به در ورودی سالن افتاد که به خاطر سرمای هوا بسته بود و هر کسی که میخواست داخل یا خارج شود آن را باز میکرد و در خود به خود به خاطر فنری که بالای آن نصب شده بود بسته میشد. ناگهان چیزی به ذهنم رسید روی شانه دخترک گریان زدم و به او گفتم: ”ببین خانم هر دری که بسته باشد حتماً قفل نیست. شاید فقط کافی است تکانی به خودت بدهی و چند قدمی حرکت کنی و دستت را روی دستگیره بگذاری و آن را هل بدهی یا بکشی! در به راحتی باز میشود و تو میتوانی به سمت جائی که میخواهی بروی! اینکه یک جا بنشینی و هی گریه کنی که همه درها به رویت بسته است باعث نمیشود که درها خود به خود برایت باز شوند. یعنی اگر هم بخواهند باز شوند آن فنرهای بالای در نمیگذارند!“ و با انگشتم فنر بالای در ورودی سالن را نشان دخترک دادم.
دخترک با تعجب به سمت من برگشت و هاج و واج به در ورودی سالن و البته فنر بالای آن خیره شد و گفت: ”حق با توست! هر در بستهای حتماً قفل نیست! چا این را زودتر نفهمیدم!“ بعد از جا برخاست و با عجله از سالن خارج شد.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
پسر بچه و پیر مرد
پسر بچه گفت :من گاهی قاشم را می تندازم .
پیرمرد گفت : من هم همین طور .
پسر بچه زمزمه کرد : شلوارم را هم خیس می کنم .
پیرمرد خندید و گفت : من هم همین طور .
پسر بچه گفت : من اغلب گریه می کنم .
پیرمرد سرش را تکان داد و گفت : من هم همین طور .
پسر بچه گفت : ولی از همه بدتر این که بزرگترها به من اعتنا نمی کنند .
و گرمای یک دست پیر چروکیده را روی دست خودش احساس کرد .
پیرمرد گفت : به من هم همین طور .
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.
شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.
--------------------------------------------------------------------------------
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
کوتاهترین داستان ترسناک :
آخرین انسان روی زمین تنها در اتاقش نشسته بود ، که ناگهان در زدند .
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودالی عمیق افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است، به دو قورباغه دیگر گفتند که راه چاره ای برای خروج از چاله نیست و شما به زودی خواهید مُرد.
دو قورباغه، این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توان کوشیدند تا از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند.
بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت و سر انجام به داخل گودال پرت شد و مُرد.
قورباغه دیگر اما با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که تلاشِ بیشتر فایده ای ندارد، او مصمم تر می شد؛ تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: «مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟»
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
داستان چوپان و بز
چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد.
او ميدانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان.
عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون نتواند از آن بگذرد... نه چوبي كه بر تن و بدنش ميزد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته.
پيرمرد دنيا ديدهاي از آن جا ميگذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد و گفت من چاره كار را ميدانم. آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد و آب زلال جوي را گل آلود كرد.
بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد و در پي او تمام گله پريد.
چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟
پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان ميديد گفت:
تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب ميديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد
آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.
... و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نميگذارد و خود را نميشكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش و گاهي آن را ميپرستد:72:
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
يك روز شهيد چمران در دوران تحصيل به دوستي بر ميخوره كه بسيار افسرده و غمگين در گوشه اي نشسته. به كنار ايشان رفت و پرسيد "چي شده؟" دوستش جواب داد:"يكي از درسامو افتادم"
چمران كنار ايشان مينشينه و شروع به همدردي ميكنه بعد از گذشت مدتي اينقدر چمران گريه ميكنه كه همون دوست برميگرده و ميگه : "اي بابا اشكالي نداره كه! چيزي نشده! يه درسو افتادم چيزي نيست! ناراحت نباش!!!!! "
اينو نگفتم كه بگم چمران چقدر دل رحم و مهربان بود (كه بود!)
اينو گفتم كه بگم :
"انسانهايي كه مشكلات بزرگ از ملتهاي مختلف رو برطرف ميكنند كساني هستند كه تحمل ديدن كوچكترين مشكلي براي دوست خود را هم ندارند. "
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آيندهاش بکند . پسر هم مثل تقريباً بقيه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چيزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت .
يک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب .
کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان میشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد . آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر میدارد ..»
اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست . اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد .
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت .. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت میزد کاپشن و کفشش را به گوشهاى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد . کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که میخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد . با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آنها را از نظر گذراند .
کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد . سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . .. .
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سياستمدار خواهد شد ! »
-
داستانک های اموزنده(عشق,زندگی و...)
مادر من فقط یک چشم داشت
من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت ایی یی یی .. مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..
کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد…
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟
اون هیچ جوابی نداد….
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداسته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی…
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو
دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”
گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد : “ اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی
اومدم “ و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار
دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
همسایه ها گفتن که اون مرده
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که بدن به من
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از
دست دادی
به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
بنابراین مال خودم رو دادم به تو
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو
مادرت
بی ریاترین بیان عشق به همسر
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
عشق و زندگیهرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!
اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک میریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟
اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم”دوی” شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.
من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.
زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.
بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.
اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!
این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.
خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.
وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای “دوی”تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..
مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.سایت پاتوق۹۸:هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم.. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.
جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!
نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.
متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!
روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.
این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.
راجع به این موضوع به “دوی” هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم..پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.
من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.
انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.
“دوی” در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمیکنی تب داشته باشی؟من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.
به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.
زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.
من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. “دوی” انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.
من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :
از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
مثنوی
عاشقی به در خانه یارش رفت و در زد . معشوق گفت : کیستی ؟ عاشق گفت ، من هستم معشوق
گفت : برو ، هنوز زمان ورود خامان و ناپختگان عشق به این خانه نرسیده است . تو خام هستی . باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی ، هنوز آمادگی عشق را نداری .
عاشق بیچاره برگشت و یکسال در آتش دوری و جدایی سوخت ، پس از یک سال دوباره به در خانة معشوق آمد و با ترس و ادب در زد . مراقب بود تا سخن بی ادبانه ای از دهانش بیرون نیاید . با کمال ادب ایستاد .
معشوق گفت : کیست در میزند . عاشق گفت : ای دلبر دلربا ، تو خودت هستی . تویی ، تو . معشوق در باز کرد و گفت اکنون تو و من یکی شدیم به درون خانه بیا . حالا یک من بیشتر نیست در خانة عشق دو من جا نمی شود.
مانند سر نخ که اگر دو شاخه باشد در سوزن نمی رود .
گفت اکنون چون منی ای من درآ
نیست گنجایی دو من را در سرا
-
"" ای کاش گوش چپ نداشتم""
-
بر اساس خاطره ای از استاد زنده یاد مرحوم نادر ابراهیمی
کلاس دوم دبستان بودم. یک روز سر زنگ حساب دستم از روی کنجکاوی به کاسه لوبیایی که معلممان از آنها برای یاد دادن حساب و شمارش اعداد استفاده می کرد خورد و لوبیاها روی موزاییک های کلاس پخش شدند. او شروع کرد به تحقیر و ناسزاگفتن و گویی ستاره ها و رمزهای اسطرلابی فیثاغورث بهم ریخته بود.
تنها کاری که از دستم بر می آمد نگاهی چپ ناشی از تنفر به او بود. به سویم آمد و با فریاد گفت: " چپ چپ نگاه می کنی؟! نمیتونی مثل بقیه بچه ها عین آدم بشینی؟!" و با دست سنگین اش آنچنان سیلی بر گوش چپم زد که از میز افتادم ونقش زمین شدم. پارگی پرده گوش چپم و عفونت ناشی از آن سالها مرا آزار می داد. ( طبق اصلی در فیزیک نیوتون، عمل و عکس العمل و تساوی این دو) عکس العمل این ضربه، نفرت سی و چند ساله ای بود که هیچگاه مرا رها نمی کرد. تا اینکه روز دریافت خبر مرحوم شدنش، این دمل چرکی نفرت سر بازکرد و مژگانم به شبنم نشست. آخر او معلمم بود و جایگاه معلم در وجودم خدشه ناپذیر بود.
ده سال بعد درسن نو جوانی، در یک روز تاسوعا جلوی تکیه ای در زادگاهم، با یک افسر اطلاعاتی زمان شاه بحثم در گرفت. با شور جوانی خاصی به او گفتم: " تو نمی بینی که پول درآمد نفت چگونه غارت می شود و در حلبی آباد تهران مردم چگونه زندگی می کنند؟!"
او نگاهی به من کرد و گفت: " به تو چه که پول نفت کجا می ره؟ تو را چه افتاده به دخالت در کار بالایی ها! نمیتونی لال بشی و مثل بقیه بچه ها سرت تو آخور خودت باشه و مخ بقیه رو بکار نگیری؟!
در همان حال با دست چاق و چلّه و ورزیده اش آنچنان به گوش چپم نواخت که تا روز بعد از چشمانم اشک می آمد. بعد هم با صدای لرزان و عصبی اش گفت: " این را نوش جان کن تا هر وقت هوس گاز گرفتن پاچه بالایی ها به سرت زد، خودتو کنترل کنی! " چیزی نمی توانستم بگویم. زیرا هم با دائیم دوست بود و هم در آن سن آمادگی ختم شدن به شرایط مجهول و ترسناک را نداشتم. فقط اواخر سال 57 که فرار کرد، بسیار خوشحال بودم.)
سال 59 رسید و من بیست و چهار ساله بودم. در روبروی دانشگاه تهران، در جلوی کتابخانه ای، با سه چهار نفر سر عدالت اجتماعی و روایت ها در اسلام بحث می کردم. حاجی بازاری با چند نوچه اش کمی کنارمان مکث کردند و گوش هایشان را به حرفهای من سپردند. چند دقیقه بعد حاجی چَک آبدری به قسمت چپ صورتم نواخت. در حالی که گوشم درد شدید گرفته بود، فریاد زد: " تو جوجه، پایت را جای پای راسخون فی العلم می گذاری و از اسلام می گویی؟ آخه تو را چه افتاده به این غلط های زیادی؟! برو درس ات رو بخون مردک! مردیکه ... وضو بلد نیست بگیره از امام علی میگه!
فضای مناسبی برای مقاومت نبود. در جمجمه ام صدای سوت می پیچید و از درد می پیچیدم. با همین حالخشم را خورده و راهم را گرفتم و رفتم.
اوایل سال 63 بود. رئیس زندان قزلحصار مرا خواست. او زیر هشت بند ایستاده بود. خودم می دانستم موضوع بر سر خوردن انار به صورت دسته جمعی بود. زیرا فردی که گزارش داده بود خودش به من گوشزد کرده بود. بند در سکوت مرگباری فرو رفته بود و همه در انتظار این که رئیس زندان با من و چند تای دیگر از بچه ها چکار دارد. ( اگر اشتباه نکنم، تازه از مکّه برگشته و کمی خمار زدن و ناسزا گفتن بود و اخبار زیادی هم از زندان دریافت کرده بود.) نگاهی توی چشمان من کرد و با صدای بازاری ویژه خودش گفت: " مردیکه بی پدر سرراهی! هنوز استخوانت نرم نشده؟ انار رو کمونی می خوری؟! نمی تونی مثل بقیه انار خودت رو بگیری توی دستت و تنهایی بخوری. نمی خوای سرت رو بندازی زیر و حبس ات رو بکشی؟ می ذارمت سینه دیوار تا اون آب انار با خونت بیرون بریزه! مادر فلان شده!". نمی دانم چرا باید همواره ناسزاها باید از شبکه هالوگرام من عبور می کرد و به مادر بدبخت و بی گناهم اصابت می کرد؟
(داستان این بود که یک روز من دو تا انار را دانه کرده و در قابلمه کوچکی ریخته بودم. قاشقی هم در آن گذاشته بودم و به همه هجده نفر اتاقمان تعارف کردم. کاری که ممنوع بوده و محافظان زندان رویش حساس بودند. زیرا اشتراکی یا کمونی ویا جمعی خوردن، کاری ناپذیرفته و شیوه ای ضد نظام بود. در حالی که من اصلا روحم هم از خوردن کمونی و کمونیستی در زندان خبر نداشت و اعتقادی هم به این کارهای فرمالیستی، کلیشه ای و بی محتوی نداشتم.)
ناگهان حاجی چک سنگینی به همان گوش چپ من نواخت. چشمانم سیاهی رفت و به زمین افتادم. لگدی به شکم من زد و گفت: " بازم برو کمونی بخور، سوسول سرراهی! "
چند روزی از گوشم خون می آمد. سینوس هایم همزمان چرکی شده و به بستر بیماری افتادم. روزگارم شده بود آنتی بیوتیک خوردن و پیچیدن سر و گلویم.
آخرین چَک ( چَک رئیس زندان) برایم رحمت بود. مریضی و صدمه ناشی از این چَک باعث شد تا بعدها مرا به بندی منتقل کنند که مختص بیماران محتاج به جراحی بود. پس از چند ماه یک روحانی مرا خواست و بعد از شنیدن داستان گفت: " اگر آزادت کنیم خودت می توانی از پس جراحی بر بیایی؟)
این چَک مرا آزاد کرد. اگر این چَک نبود، مدتی بعد در شمار رفتگان بودم.
همواره دلم برای گوش چپم می سوزد و می گویم تو همواره قربانی برّه نشدن، واندادن و خم نشدن این سر هستی!
ای کاش تو را نداشتم
-
ريسمان ذهنى
شيوانا به همراه تعداد زيادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند. ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسيدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند. دختران و پسران کنار جاده وقتى چشمشان به گروه شيوانا افتاد شروع کردند به مسخره کردن آنها و براى هر يک از اعضاى گروه اسم حيوانى را درست کردند و با صداى بلند اين اسامى ناشايست را تکرار کردند. شيوانا سکوت کرد و هيچ نگفت.
وقتى شبانگاه گروه به آنسوى کوهستان رسيدند و در معبد شروع به استراحت نمودند. شيوانا در جمع شاگردان سوالى مطرح کرد و از آنها خواست تا اثر گذارترين خاطره اين سفر يک روزه را براى جمع بازگو کنند. تقريبا تمام اعضاى گروه مسخره کردن صبحگاهى جوانان کنار جاده را به شکلى بازگو کردند و در پايان خاطره از اين عده به صورت جوانان خام و ساده لوح ياد کردند.
شيوانا تبسمى کرد و گفت: شما همگى متفق القول خاطره اين جوانان را از صبح با خود حمل کرديد و در تمام مسير با اين انديشه کلنجار رفتيد که چرا در آن لحظه واکنش مناسبى از خود ارائه نداديد!؟ شما همگى از اين جوانان با صفت ساده لوح و خام ياد کرديد اما از اين نکته کليدى غافل بوديد که همين افراد ساده لوح و بىارزش تمام روز شما را هدر دادند و حتى همين الآن هم بخش اعظم فکر و خيال شما را اشغال کردند.
اگر حيوانى که وسايل ما را حمل مىکرد توسط افسارى که به گردنش انداخته شده بود طول مسير را با ما همراهى کرد. آن جوانان با يک ريسمان نامريى که خود سازنده آن بوديد اين کار را کردند. در تمام طول مسير بارها و بارها خاطره صبح و تک تک جملات را مرور کرديد و آن صحنهها را براى خود بارها در ذهن خويش تکرار کرديد.
شما با ريسمان نامريى که ديده نمىشود ولى وجود داشت و دارد، از صبح با جملات و کلمات آن جوانان بازى خوردهايد. و آنقدر اسير اين بازى بودهايد که هدف اصلى از اين سفر معرفتى را از ياد بردهايد. من به جرات مىتوانم بگويم که آن جوانان از شما قوىتر بودهاند چرا که با يک ادا و اطوار ساده همه شما را تحت کنترل خود قرار دادهاند و مادامى که شما خاطره صبح را در ذهن خود يدک بکشيد هرگز نمىتوانيد ادعاى آزادى و استقلال فکرى داشته باشيد و در نتيجه خود را شايسته نور معرفت بدانيد.
ياد بگيريد که در زندگى همه اتفاقات چه خوب و چه بد را در زمان خود به حال خود رها کنيد و در هر لحظه فقط به خاطرات همان لحظه بينديشيد. اگر غير از اين عمل کنيد، به مرور زمان حجم خاطراتى که با خود يدک ميکشيد آنقدر زياد ميشود که ديگر حتى فرصت يک لحظه تماشاى دنيا را نيز از دست خواهيد داد.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
نادر ابراهیمی - کتاب ابوالمشاغل
نادر ابراهیمی و بیشرمانه زیستن
روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت:
آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟
گفتم:
خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا،
در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت:
بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد وچه خوب رفت...
گفتم:
این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن. با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند. آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته،
پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟
آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی
کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر
بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم. ما امده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم،
نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود... ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...
گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
مرحوم حسين پناهي هنرپيشه فقيد ميگفت بعد از مرگم مردم من را خواهند شناخت! و اين جمله را بنده خودم هم شنيدم وشايد بعضي از اشخاص فكر ميكردند وي عقل درستي ندارد اينك به بعضي از حرفهاي او توجه بفرماييد
ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !
من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!
با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل میکاریم
ماهیها به جهنم!
کندوها پر از قیر شدهاند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس مینازید
ما به پارس جنوبی!
رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.
شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند ...
آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود !
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد !!!
زنش آن را جابه جا کرده بود...
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت :
و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند...!
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم درپاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن، لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسن
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
آنی عزیز
جکایتی که زحمتش را کشیده ای قبلاً در تالار ذکر شده ، در لینک زیر :
http://www.hamdardi.net/thread-7657-post-82704.html#pid82704
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
خداوند عزوجل به حضرت موسي علیه السلام وحي فرمود:
اي موسي ،سفارش مرا درباره ی 4 چيز خوب بخاطر بسپار :
اول: تا وقتي كه گناهانت بخشيده نشده و مورد آمرزش قرار نگرفته اي ، به عيب ديگران نپرداز.
دوم : تا زماني كه گنجها و خزانه های من تمام نشده ، براي رزق و روزيت غمناك و ناراحت نباش .
سوم : تا موقعي كه سلطنت و پادشاهي من از دست نرفته و زايل نشده ، بجز من به ديگري اميد نداشته باش .
چهارم : تا هنگامي كه مُرده شيطان را نديده ای ، از مكرش ايمن و آسوده خاطر نباش
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
گنجشک با خدا قهر بود…
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا
هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش
را می شنود و یگانه قلبی هستم که
دردهایش را در خود نگاه میدارد…
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا
نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،
گنجشک هیچ نگفت و…
خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه
سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه
خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟
لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و
سنگینی بغضی راه کلامش بست…
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر
به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را
گفتم تا لانه ات را واژگون
کند. آن گاه
تو
از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه
محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه
هایش ملکوت خدا را پر کرد...
________________________________
جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار
که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
میز جلوی مبل ، در چیدمانی بی نظم، از شمع دانی های فانتزی مشکی رنگ ، پر شده است . شعله های بی رمق شمع در شمعمدانی ها، فضای تاریک اتاق را نور افشانی کرده اند. دو عدد شاخه عود خوشبو هندی نیز در میان “عود سوز” ی که از جنس شمع دانی ها است ، اما به شکل قایق های ونیزی، آهسته آهسته می سوزند و خاکستر می شوند ا عطر آگین است خانه تنهایی .
لمیده روی کاناپه ، درکنار ش چند جلد کتاب روانشناسی ، از آن هایی که این روز ها ویترین و قفسه همه کتاب فروشی هارا پر کرده اند به چشم می خورد ، با نگاهی به کتاب ها ، آرامشی در دل احساس می کند که ناشی از باور او در کشف ” من ” تازه ای است که از بطن سطور آن کتاب ها تولد دیگر یافته است .
از بد فرجامی عشقی که امروز آن را هوس می خواند ، به عزلت نشینی ره میخانه پناه جسته تا در این رهگذر به چرایی عقوبتی که بدان گرفتار است پی ببرد ، او با خواندن انبوهی از کتاب های روان درمانی همین قدر آموخته است که برای رسیدن به اتوپیای خوشبختی مدام باید جملات امیدوار کننده را ، مانند سوزن گرامافونی که بر روی صفحه خش دار گیر کرده باشد و در جا می زند ، گاه بلند بلند و گاه در ذهن خود ، تکرار کند ، ” زندگی به کام من است ” ، همه کائنات برای رسیدنم به کامیابی در حال گواهی دادن هستند ” ، ” هیچ غمی قادر به نا امیدی من نیست ” ، … اما آینه از چهره تکیده مسخ شده او که خیال می کند از پوست اندازی برای تولدی دوباره است ، از حقیقتی دیگر با او سخن می گوید ، دیوارهای تنهایی خانه اش ، چون پرده نمایش هر لحظه ، از واقعیت عریانی به حرف می ایند ، که او ناگزیر چشمهایش را می بندد و با مشت های گره کرده ، کلمات بر گرفته از کتاب های خوانده شده اش را که چون لوحی حک شده در ذهنش ، بی باور انباشته است ،بیاد می آورد و در بغضی فروخفته بلند بلند فریاد می زند ، من خوشبختم .
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
استادی در شروع کلاس درس ، لیوانی پر از آب به دست گرفت . آن را بالا گرفت که همه ببینند . بعد از شاگردان پرسید :
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند : 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم .
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد . استاد پرسید : خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد می گیرد .
حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد دیگری گفت : دست تان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند . استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه ! پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ در عوض من چه باید بکنم ؟ شاگردان گیج شدند . یکی از آن ها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقاً مشکلات زندگی هم مثل همین است . اگر آن ها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آن ها فکر کنید ، به درد خواهند آمد . اگر بیش تر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود .
فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب ، آن ها را زمین بگذارید . به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید !
دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری . زندگی همین است !
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:
ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…
۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
[align=justify] يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود،
تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.
بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء
هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش
را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت:
« دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !!
اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است
كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه
به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.
يك زخم فيزيكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند
و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»[/align]
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
پسر کوچک مدتي بود که به کلاس پيانو مي رفت و ياد گرفته بود چند قطعه را بنوازد. مادرش براي اينکه او را در يادگيري پيانو تشويق کند بليت يک کنسرت پيانو را تهيه کرد و پسرک را با خود به کنسرت برد.
زماني که به سالن وارد شدند و روي صندلي خود نشستند مادر يکي از دوستانش را ديد و پيش او رفت تا گفت وگويي بکنند. زماني که آنها گرم صحبت بودند پسرک با کنجکاوي به سمت پشت صحنه رفت. مادر که از گفتوگو با دوستش فارغ شده بود به سمت صندلي خودشان برگشت و با تعجب ديد که پسرک سرجايش نيست. در همين حين پرده کنار رفت و همه با تعجب پسر کوچکي را ديدند که پشت پيانو نشسته و قطعه کوچکي را مي نوازد.
در اين زمان استاد پيانو روي سن و به کنار پيانو آمد و به آرامي به پسرک گفت: نترس، ادامه بده. و خودش نيز در کنار او قرار گرفت و در نواختن گوشههايي از قطعه کمک کرد. کودک نيز بدون هيچ ترسي به نواختن قطعه ادامه داد. اين صحنه تمامي حاضران را تحت تاثير قرار داد و شرايط بسيار هيجان انگيزي در سالن به وجود آمد.
حضور در اين صحنه درست مثل حضور در عرصه زندگي است وقتي که احساس مي کنيم مورد توجه هستيم سعي مي کنيم نهايت تلاش خود را به کار گيريم، اما هنگامي که احساس مي کنيم دست قدرتمندي از ما حمايت مي کند، با اطمينان و اعتماد به نفس بيشتري از زيبائي هاي زندگي استفاده مي کنيم.
بار ديگر که در مسير زندگي دچار دلهره و هراس شديد، خوب گوش فرا دهيد حتما صداي او را مي شنويد که مي گويد: نترس، ادامه بده.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود باسرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان ازبين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد. پاره آجر به اتومبيل او برخوردكرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت و اورا سرزنش كرد.پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو ، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند. پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبورمي كند.
برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.
براي اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم".
مرد بسيار متاثر شد و از پسر عذر خواهي كرد. برادر پسرك را بلند كرد
و روي صندلي نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به راهش ادامه داد.
در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند !
خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف ميزند.
اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبورمي شود پاره آجربه سمت ما پرتاب كند.
اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه !
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
متني از كتاب يك عاشقانه آرام اثر نادر ابراهيمي
مگذار كه عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبديل شود !
مگذار كه حتي آب دادنِ گلهاي باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گلهاي باغچه بدل شود !
عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ ديگري نيست ، پيوسته نو كردنِ خواستني ست كه خود پيوسته ، خواهانِ نو شدن است و ديگرگون شدن.
تازگي ، ذاتِ عشق است و طراوت ، بافتِ عشق . چگونه مي شود تازگي و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند ؟
عشق، تن به فراموشي نمي سپارد ، مگر يك بار براي هميشه .
جامِ بلور ، تنها يك بار مي شكند . ميتوان شكسته اش را ، تكه هايش را ، نگه داشت . اما شكسته هاي جام ،آن تكه هاي تيزِ برَنده ، ديگر جام نيست .
احتياط بايد كرد . همه چيز كهنه ميشود و اگر كمي كوتاهي كنيم ، عشق نيز .
بهانه ها جاي حسِ عاشقانه را خوب مي گيرند......................
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزی که خداوند جهان را آفرید
فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و
از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا آنرا در زیر زمین مدفون کن
فرشته دیگری گفت: آنرا در زیر دریا ها قرار بده
و سومی گفت: راز زندگی را در کوهها قرار بده
ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم
فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود
آن را بیابند
در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت
ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده
زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که
برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند… http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...b2b2504b90.jpg
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
اومد پیشم. حالش خیلی عجیب بود. فهمیدم با بقیه فرق میکنه.
گفت :حاج آقا دوتا سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام
گفتم: ینی چی؟
گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جونا و آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز وخوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و
قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن
خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
گفت: اما سوال بعدیم اینه که من با یاد مرگ آدم شدم
دیگه دین به چه درد من میخوره و یا اینکه با من چی میکنه؟
گفتم: اتفاقا دین به درد آدما میخوره نه غیر آدما، تازه شما از این به بعد
با دین محب میشی
بزرگترین کار دین محب کردنه عاقلهاست
و انسان کامل یعنی بشر غرق شده در دریای حب و عقل
خنده ی زیبایی روی لبش نشست
انگار چشمهاش پنجره شده بود به رو به اقیانوس آرام
مثل خودش آرام آرام آرام
خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم
با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم
گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم
گفتن: نه
گفتم: خارج چی؟
و باز گفتند : نه!
خلاصه حاجی مارفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت
رفت و دل منو با خودش برد
*یاد مرگ زندگی بخش است، باور کنیم!*
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،
من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،
من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،
با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست،
اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید
عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم،
آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،
توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد
بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،
می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.
آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،
تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،
من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی
وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت
گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت
جمله آخر:توی یک دنیای شیشه ای زندگی می کنی ....
پـــس هیـچ وقـت بـه اطرافت سنگ پرتاب نــــــــــــــــکـــــــ ـن!!
چون اولین چیزی که مــیـــشـــکــنــــه ...
دنیــای خــود تـو ٍ..!!!
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
این هفت مورد را گاندی تنها چند روز پیش از مرگش بر روی یک تکه کاغذ نوشت و به نوهاش داد.
از نظر گاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند:
1-ثروت، بدون زحمت
2-لذت، بدون وجدان
3-دانش، بدون شخصیت
4-تجارت، بدون اخلاق
5-علم، بدون انسانیت
6-عبادت، بدون ایثار
7-سیاست، بدون شرافت
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
راز موفقيت در زندگی زناشویی
مردی به پدر همسرش گفت :عده زيادي شما را به خاطر زندگی زناشوئی موفقی که دارید تحسین میکنند. ممکن است راز این موفقیت را به من بگوئید؟
پدر با لبخندی پاسخ داد: هرگز همسرت را به خاطر کوتاهیهایش یا اشتباهی که کرده مورد انتقاد قرار نده. همواره این فکر را در یاد داشته باش که او به خاطرکوتاهیها و نقاط ضعفی که دارد نتوانسته شوهری بهتر از تو پیدا کند !
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
کاش وقتی هجده سالم بود کسی این مسائل را به من میگفت!
امروز داشتم در کافی شاپ مورد علاقه ام کتابی میخواندم که یک جوان 18 ساله کنارم نشست و گفت، "کتاب خوبیه، نه؟" و از آنجا بود که شروع کردیم به حرف زدن.
گفت که چند هفته دیگر از دبیرستان فارغ التحصیل میشود و بعد میخواهد بلافاصله از پاییز دانشگاهش را شروع کند. گفت، "اما نمیدانم میخواهم با زندگیم چه بکنم. الان فقط دارم با جریان پیش میروم."
و بعد، با اشتیاق و با چشمانی صادق شروع کرد از من سوال کردن:
* "تو چکار میکنی، شغلت چیه؟"
* "چیزی بوده که دوست داشته باشی جور دیگهای انجامش میدادی؟"
و ....
سوال هایش را تاجایی که میتوانستم جواب دادم و سعی کردم با توجه به وقتی که داشتم خوب نصیحتش کنم. و بعد از یک ساعتی حرف زدن، از من تشکر کرد و رفت.
در راه برگشت به خانه متوجه شدم که بحثی که با آن جوان داشتم برای خودم بسیار نوستالژیک بود. او 10 سال پیش من را به یادم آورد. به خاطر همین دوباره به سوالهای او فکر کردم و به چیزهایی فکر کردم که امروز افسوس میخورم یک نفر وقتی 18 سالم بود به من میگفت.
بعد آن را یک قدم جلوتر بردم و به همه چیزهایی فکر کردم که اگه میتوانستم زمان را به عقب و به 18 سالگیم برگردانم دوست داشتم به خودم بگویم و خودم را نصیحت کنم.
بعد از نوشیدن چند فنجان قهوه و چند ساعت فکر کردن، این 18 چیز به ذهنم رسید:
1. خودتان را به اشتباه کردن متعهد کنید. اشتباهات به شما درسهای مهمی یاد میدهد. بزرگترین اشتباهی که میتوانید مرتکب شوید این است که هیچ کار نکنید چون میترسید که اشتباه کنید. تردید نکنید—به خودتان شک نکنید. مهم این نیست که فرصتی برایتان پیش بیاید یا نه، مهم این است که ریسک کنید. هیچوقت 100% مطمئن نخواهید بود که خوب پیش میرود اما نمیتوانید هم 100% مطمئن باشید که هیچ کار نکردن خوب است! و مهم نیست که نتیجه چه شود، همیشه همانطور که باید تمام میشود. یا موفق میشوید یا از آن درس میگیرید که هر دو آن به نفعتان است. یادتان باشد اگر هیچوقت دست به عمل نزنید، همیشه همان جایی که هستید باقی خواهید ماند.
2. کار سختی که دوست دارید را پیدا کنید. اگر میتوانستم به خودم در 18 سالگی نصیحتی بکنم این بود که انتخاب شغلم را براساس ایده ها، اهداف و توصیههای دیگران پایهریزی نکنم. به خودم میگفتم رشته ای را به این دلیل انتخاب نکنم که رشته پرطرفداری است یا آنهایی که از آن فارغالتحصیل میشوند پول بیشتری در میآورند. به خودم میگفتم که بهترین انتخاب شغلی برای من بر یک نکته مهم و اساسی متکی است: کار سختی که از انجام آن لذت ببرم. تا زمانیکه با خودتان صادق باشید و علایق و ارزشهایتان را دنبال کنید، میتوانید با این عشق به موفقیت برسید. و مهمتر اینکه دوست ندارید چندین سال دیگر متوجه شوید که روز و شبتان را به شغلی میگذرانید که هیچ علاقهای به آن ندارید. پس اگر متوجه شدید که از هر ثانیه انجام هر کار سختی بالاترین لذت را میبرید، دست از آن نکشید. چراکه وقتی روی علایقتان تمرکز کنید، کار سخت دیگر سخت نخواهد بود.
3. هر روز برای خودتان وقت، انرژی و پول هزینه کنید. وقتی برای خودتان خرج کنید، هیچوقت نمیبازید و به مرور زمان قسمتهای ناراحت کننده زندگیتان را تغییر خواهید داد. شما محصول چیزهایی هستید که میدانید. هرچه وقت، انرژی و پول بیشتری برای دست یافتن به علم و دانش برای خودتان هزینه کنید، کنترل بیشتری روی زندگیتان پیدا خواهید کرد.
4. هرازگاهی ایده ها و فرصتهای جدید را امتحان کنید. ترس طبیعی شما از شکست باعث میشود نخواهید چیزهای جدید را امتحان کنید. اما باید این ترسها را کنار بگذارید زیرا داستان زندگی شما از این تجریبات کوچک و خاص ساخته میشود. و هرچه تجربیات شما خاصتر باشد، داستان زندگیتان جالبتر خواهد شد. پس تاجایی که میتوانید تجربیات جدید به دست آورید و حتماً آن را با دیگران هم درمیان بگذارید.
5. وقتی مهارتهای کاریتان را ارتقاء میدهید، روی کمتر، بیشتر تمرکز کنید. مثلاً ورزش کاراته را در نظر بگیرید، کمربند مشکلی خیلی هیجان انگیزتر از کمربند قهوه ای به نظر میرسد. اما آیا کمربند قهوه ای هیجان انگیزتر از کمربند قرمز نیست؟ شاید برای خیلیها اینطور نباشد. یادتان باشد جامعه متخصصین را تا اوج بالا میبرد. این تلاش و زحمت است که اهمیت دارد اما به این شرط که در جهتهای مختلف پراکنده نشود. پس تمرکزتان را روی یاد گرفتن کارهای کمتر و استاد شدن در آنها باریکتر کنید.
6. آدمها نمیتوانند فکر بخوانند، به آنها بگویید که چه فکری میکنید. آدمها هیچوقت نمیفهمند چه احساسی دارید مگر اینکه به آنها بگویید. رئیستان؟ بله، او نمیداند که آرزوی ترفیع دارید چون به او نگفته اید. دختر زیبایی که دوستش دارید اما چون خجالت میکشید تابحال با او حرف نزدهاید؟ بله، درست حدس زدید؛ بخاطر این روزش را در اختیارتان قرار نمیدهد که شما هم روزتان را در اختیار او قرار نداده اید. در زندگی، باید با دیگران ارتباط برقرار کنید. باید دهانتان را باز کرده و با آنها صحبت کنید. باید به آدمها بگویید که به چه فکر میکنید، به همین سادگی!
7. زود تصمیم بگیرید و زود وارد عمل شوید. اگر شما وارد عمل نشوید یا فرصتهای جدید را امتحان نکنید، یک نفر دیگر اینکار را خواهد کرد. با نشستن و فکر کردن درمورد آن نمیتوانید چیزی را تغییر دهید یا پیشرفت کنید. یادتان باشد، بین اینکه بدانید چطور کاری را انجام دهید و واقعاً آن را انجام دهید تفاوت زیادی وجود دارد. علم بدون عمل بیفایده است.
8. تغییر را قبول کرده و در آغوش بکشید. یک موقعیت بد باشد یا خوب، تغییر میکند. روی این میتوانید حساب کنید. پس تغییر را در آغوش بکشید و بدانید که تغییر به دلیلی رخ میدهد. شاید همیشه اول کار ساده و واضح نباشد اما در آخر ارزشش را خواهد داشت.
9. درمورد اینکه دیگران درموردتان چه فکری میکنند نگران نباشید. در اکثر مواقع اینکه بقیه چه فکری درمورد شما میکنند اهمیتی ندارد. وقتی من 18 سالم بود، نظر همکلاسی هایم تاثیر زیادی در تصمیماتم داشت. و گاهی اوقات آنها من را از ایده ها و اهدافی که شدیداً باورشان داشتم، دور میکردند. الان میفهمم این روش زندگی واقعاً احمقانه بود مخصوصاً وقتی میفهمم که تقریباً همه این افراد که ایده هایشان برایم خیلی مهم بود دیگر بخشی از زندگی من نیستند. به جز وقتی که میخواهید یک تاثیر اولیه عمیق روی کسی بگذارید (مثلاً در یک مصاحبه شغلی، اولین قرار ملاقات اولیه و از این قبیل)، اجازه ندهید ایده های دیگران سر راهتان قرار گیرد. اینکه آنها چه فکر میکنند و درموردتان چه میگویند اصلاً اهمیتی ندارد. آنچه مهم است این است که خودتان درمورد خود چه فکر میکنید.
10. همیشه با خودتان و دیگران صادق باشید. صادق زندگی کردن باعث آرامش فکر است و آرامش فکر واقعاً قیمتی.
11. در دانشگاه با آدمهای زیادی درمورد کارتان حرف بزنید. رئیسها، همکاران، پروفسورها و اساتید دانشگاه، همکلاسیها، بقیه دانشجویان خارج از دایره اجتماعی شما، استادیارها، دوستان دوستانتان، همه! اما چرا؟ این یعنی شبکه سازی حرفهای. من از وقتی از دانشگاه فارغالتحصیل شدم، برای سه کارفرما کار کردهام اما فقط با کارفرمای اول مصاحبه کردم. دو نفر بعدی قبل از اینکه حتی یک مصاحبه رسمی انجام دهم، بنابر توصیه یک مدیر (کسی که چندین سال شبکه حرفه ای من بود) به من کار پیشنهاد کردند. وقتی کارفرماها میخواهند کسی را استخدام کنند، اولین کاری که میکنند این است که از کسانیکه میشناسند میپرسند که کسی را میشناسند که به درد آن مقام بخورد یا نه. اگر این شبکه حرفهای را زود بسازید، خودتان را خوب جا خواهید انداخت. به مرور زمان، با افراد جدیدی در شبکه حرفه ایتان آشنا میشوید و حرف میزنید و این افراد فرصتهای تازهای در اختیارتان قرار خواهند داد.
12. هر روز حداقل 10 دقیقه در سکوت بنشینید. از این زمان برای فکر کردن، نقشه کشیدن، برنامه ریختن و خیالپردازی استفاده کنید. تفکر خلاق در سکوت و تنهایی اتفاق میافتد. در سکوت می توانید افکارتان را بشنوید، به عمق وجودتان دست پیدا کنید و روی قدم منطقی بعدی زندگیتان تمرکز کنید.
13. زیاد سوال بپرسید. بزرگترین ماجراجویی ممکن، توانایی سوال کردن است. گاهی اوقات در این فرایند، خودِ جستجو مهمتر از پاسخهاست. پاسخها از دیگران، از جهان علم و تاریخ و از بینش و خرد عمیق درون خودتان سرچشمه میگیرند. این پاسخها اگر نتوانید سوالات درست را بپرسید هیچوقت به ظاهر نمیآیند. درنتیجه، عمل ساده سوال کردن و پرسیدن سوالات درست، پاسخ اصلی است.
14. منابعی که در اختیار دارید را کاوش کنید. آدمهای سالم وقتی یک فرد علیل را میبیند که نشانه هایی از شادی احساسی بروز میدهد، تعجب میکنند. چطور کسی که چنین وضعیت فیزیکی محدودی دارد میتواند اینقدر شاد باشد؟ پاسخ در این است که چطور از منابعی که در اختیار دارند استفاده میکنند. استیو واندر نمیتوانست ببیند، به همین دلیل از حس شنوایی خود برای موسیقی استفاده کرد و الان 25 جایزه بین المللی از آنِ اوست.
15. پایین تر از سطح معیشتتان زندگی کنید. یک زندگی راحت داشته باشید، نه یک زندگی تظاهری. برای تحت تاثیر قرار دادن دیگران خرج اضافی نکنید. طوری زندگی نکنید که خودتان را گول بزنید که ثروت با اموال مادی سنجیده میشود. پولتان را عاقلانه مدیریت کنید تا پولتان شما را مدیریت نکند.
16. به دیگران احترام بگذارید و به آنها حسی خوب منتقل کنید. در زندگی و کار، اینکه چقدر حرف میزنید مهم نیست، اینکه چطور باعث میشوید دیگران شاد شوند اهمیت دارد. به بزرگترها و کوچکترهایتان و همه آدمهایی که شایسته احترامند احترام بگذارید. با همه با همان سطح احترامی که با پدربزرگتان برخورد میکنید و با همان میزان صبری که برای برادر کوچکترتان صرف میکنید رفتار کنید.
17. در هر کاری بهترین باشید. اگر قرار نیست کاری را درست انجام دهید اصلاً چه دلیلی دارد آن را انجام دهید. در کار و در تفریحاتتان بهترین باشید. برای خودتان یک اعتبار ایجاد کنید، اعتبار انجام فوق العاده هر کار.
18. کسی باشید که برای آن زاده شدهاید. باید از قلبتان پیروی کنید و کسی شوید که قرار بوده بشوید. بعضی از ما زاده شدهاید که موسیقیدان شویم. بعضی از ما شاعر به دنیا آمدهایم و بعضی دیگر به دنیا آمدهایم که تجارت کنیم. هرکاری که تصمیم میگیرید دنبال کنید را باید در همه نسوخ بدنتان حس کنید. زندگیتان برای برآوردن آمال و آرزوهای دیگران تلف نکنید.
اما از اینها گذشته، هرکجا که توانستید بخندید، هرکجا که باید عذرخواهی کنید و چیزی را که نمیتوانید تغییرش دهید، رها کنید. زندگی کوتاه اما اعجابانگیز است. از آن لذت ببرید.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سالها پيش مدتي را در جايي بيابان گونه بسربردم. عزيزي چهار ديواري خود را در آن بيابان در اختيار من قرار داد. يك محوطه بزرگ با يك سرپناه و يك سگ. سگ پير و قوي هيكلي كه براي بودن در آن محيط خلوت و ناامن دوست مناسبي به نظر مي رسيد. ما مدتي با هم بودم و من بخشي از غذاي خود را با او سهيم مي شدم و او مرا از دزدان شب محافظت مي كرد. تا روزي كه آن سگ بيمار شد.به دليل نامعلومي بدن او زخم بزرگي برداشت و هر روز عود كرد تا كرم برداشت. دامپزشك، درمان او را بي اثر دانست و گفت كه نگه داري او بسيار خطرناك است و بايد كشته شود. صاحب سگ نتوانست اين كار بكند. از من خواست كه او را از ملك بيرون كنم تا خود در بيابان بميرد. من او را بيرون كردم. ابتدا مقاومت مي كرد ولي وقتي ديد مصر هستم رفت و هيچ نشاني از خود باقي نگذاشت. هرگز او را نديدم. تا اينكه روزي برگشت از سوراخي مخفي وارد شده بود، اين راه اختصاصي او بود. بدون آن زخم وحشتناك. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمي هيچ اثري از آن زخم باقي نمانده بود. نمي دانم چكار كرده بود و يا غذا از كجا تهيه كرده بود اما فهميده بود كه چرا بايد آنجارا ترك مي كرده و اكنون كه ديگر بيمار و خطرناك نبود بازگشته بود.
در آن نزديكي چهارديواري ديگري بود كه نگهباني داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ آن نگهبان را ملاقات كردم و او چيزي به من گفت كه تا عمق وجودم را لرزاند.
او گفت كه سگ در آن اوقاتي كه بيرون شده بود هر شب مي آمده پشت در و تا صبح نگهباني مي داده و صبح پيش از اينكه كسي متوجه حضورش بشود از آنجا مي رفته. هرشب ...
من نتوانستم از سكوت آن بيابان چيزي بياموزم اما عشق و قدرشناسي آن سگ و بيكرانگي قلبش مرا در خود خورد كرد و فروريخت. او هميشه از اساتيد من خواهد بود.
:72::72::72:
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
به ياد داشته باش: من نبايد چيزى باشم که تو ميخواهى، من را خودم از خودم ساختهام
منى که من از خود ساختهام، آمال من است
تويى که تو از من ميسازى آرزوهايت و يا کمبودهايت هستند
لياقت انسانها کيفيت زندگى را تعيين ميکند، نه آرزوهايشان
و من متعهد نيستم که چيزى باشم که تو ميخواهى
و تو هم ميتوانى انتخاب کنى که من را ميخواهى يا نه
ولى نميتوانى انتخاب کنى که از من چه ميخواهى
ميتوانى دوستم داشته باشى، همين گونه که هستم و من هم
ميتوانى از من متنفر باشى بىهيچ دليلى و من هم
چرا که ما هر دو انسانيم
اين جهان مملو از انسانهاست، پس اين جهان ميتواند هر لحظه مالک احساسى جديد باشد
تو نميتوانى برايم به قضاوت بنشينى و حکميصادر کني و من هم
قضاوت و صدور حکم بر عهده نيروى ماورايى خداوندگار است
دوستانم مرا همين گونه پيدا ميکنند و ميستايند
حسودان از من متنفرند، ولى باز ميستايند
دشمنانم کمر به نابوديم بستهاند و همچنان ميستايندم
چرا که من اگر قابل ستايش نباشم نه دوستى خواهم داشت، نه حسودى و نه دشمنى و نه حتي رقيبى
من قابل ستايشم و تو هم
يادت باشد اگر چشمت به اين دست نوشته افتاد
به خاطر بياورى که آنهايى که هر روز ميبينى و مراوده ميکنى
همه انسان هستند و داراى خصوصيات يک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جايزالخطا
نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسانها را از پشت نقابهاى متفاوتشان شناختى و يادت باشد که اينها رموز بهتر زيستن هستند
ظاهراً این متن از مهاتما گاندی می باشد.
-
« تبرت را تیز کن »
« تبرت را تیز کن »
[img]http://www.hamdardi.net/imgup/29711/...b076151db4.jpg[/img]
به هیزم شکن ماهری کاری دریک تجارتخانه بزرگ چوب پیشنهاد شد و اون قبول کرد. حقوق پیشنهادی و همه شرایط کار فوق العاده بود و به همین خاطر هیزم شکن عزمش رو جزم کرد که تمام تلاشش رو بکنه و کار رو به نحو احسن انجام بده.
کارفرما یه تبر بهش داد و بعد هم اونو به محل کارش برد.
روز اول 15 تا درخت رو انداخت. کارفرما برای کار خوبش ازش تشکر کرد و بهش گفت که همینطوری ادامه بده... این تشویق باعث شد هیزم شکن تو کارش انگیزه بیشتری پیدا کنه
روز بعد هیزم شکن بیشتر تلاش کرد ولی این بار 10 تا درخت رو انداخت
روز سوم حتی از روز دوم هم بیشتر سعی کرد ولی فقط 7 تا درخت رو تونست قطع کنه
هر روز که میگذشت تعداد درختها کمتر میشد
با خودش گفت حتما دارم قدرتمو از دست میدم
رفت پیش کارفرما و بهش گفت که چی شده و اینکه چقدر ناراحته
کارفرما گفت: آخرین بار کی تبرتو تیز کردی؟
هیزم شکن گفت: تیز؟؟؟ وقت نداشتم تیزش کنم! سرم گرم قطع کردن درختا بود!!!
گاهی تو زندگی لازمه که یه کم وایسیم و نگاهی به خودمون و داشته هامون بندازیم.. چیزایی که داریم همیشه کافی و کامل نیستن . کلید موفقیت اینه که هر چند وقت یه بار تبر وجودمونو تیز کنیم:72:
-
به همین سادگی
روزي زني نزد شيوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بي تفاوت شده است و او مي ترسد که نکند مرد زندگي اش دلش را به کس ديگري سپرده باشد.
شيوانا از زن پرسيد:" آيا مرد نگران سلامتي او و بچه هايش هست و برايشان غذا و مسکن و امکانات رفاهي را فراهم مي کند؟! " زن پاسخ داد: "آري در رفع نيازهاي ما سنگ تمام مي گذارد و از هيچ چيز کوتاهي نمي کند!" شيوانا تبسمي کرد و گفت:"پس نگران نباش و با خيال راحت به زندگي خود ادامه بده!"
دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شيوانا آمد و گفت:" به مرد زندگي اش مشکوک شده است. او بعضي شبها به منزل نمي آيد و با ارباب جديدش که زني پولدار و بيوه است صميمي شده است. زن به شيوانا گفت که مي ترسد مردش را از دست بدهد. شيوانا از زن خواست تا بي خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد شيوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتي خسته از سر کار آمده و کسي را در منزل نديده هراسان و مضطرب همه جا را زير پا گذاشته تا زن و بچه اش را پيدا کند و ديشب کلي همه را دعوا کرده که چرا بي خبر منزل را ترک کرده اند.
شيوانا تبسمي کرد و گفت:" نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامي که نگران شماست، به شما تعلق دارد." شش ماه بعد زن گريان نزد شيوانا آمد و گفت:" اي کاش پيش شما نمي آمدم و همان روز جلوي شوهرم را مي گرفتم. او يک هفته پيش به خانه ارباب جديدش يعني همان زن پولدار و بيوه رفته و ديگر نزد ما نيامده و اين نشانه آن است که او ديگر زن و زندگي را ترک کرده است و قصد زندگي با زن پولدار را دارد." زن به شدت مي گريست و از بي وفايي شوهرش زمين و زمان را دشنام مي داد. شيوانا دستي به صورتش کشيد و خطاب به زن گفت:" هر چه زودتر مردان فاميل را صدا بـزن و بي مقدمه به منزل ارباب پولدار برويد. حتماً بلايي سر شوهرت آمده است!" زن هراسناک مردان فاميل را خبر کرد و همگي به اتفاق شيوانا به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بي اطلاعي کرد. اما وقتي سماجت شيوانا در وارسي منزل را ديد تسليم شد.
سرانجام شوهر زن را درون چاهي در داخل باغ ارباب پيدا کردند. او را در حالي که بسيار ضعيف و درمانده شده بود از چاه بيرون کشيدند. مرد به محض اينکه از چاه بيرون آمد به مردان اطراف گفت که سريعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتي او را بدهند که نگران نباشند. شيوانا لبخندي زد و گفت:" اين مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و بايد حرفش را باور کرد."
بعداً مشخص شد که زن بيوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فريب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداري مرد او را درون چاه زنداني کرده بود. يک سال بعد زن هديه اي براي شيوانا آورد. شيوانا پرسيد:" شوهرت چطور است؟! "
زن با تبسم گفت:" هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراين ديگر نگران از دست دادنش نيستم! به همين سادگي "