-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند روزیه که همسرم سرما خورده وقتی هم سرما میخوره بدجور مریض میشه و اگه دیر هم دکتر بره سرفه های وحشتناکش شروع میشه دیشب ساعت 2:30 بود که با صدای سرفه اش بیدار شدم من توی اتاق دخترم خوابیده بودم رفتم توی اتاق خواب گیج بودم که چیکار کنم اونقدر بد سرفه میزد که اشکاش بیرون میاومد پرسیدم چیکار کنم ؟ چی میخوری.چی بهت بدم ؟ گفت هیچی
یه کم فکر کردم :303: رفتم مخلوط عسل و سیاه دانه واسش آوردم خورد یه لیوان آب دادم بعدش یه کدئین و و یه کلداستاپ بهش دادم و کنارش دراز کشیدمو پشتشو ماساژدادم .سرفه اش بهتر شد پا شدم بیام بیرون بهم گفت مریم من اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم. :43::310:خیلی دلم آروم گرفت
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
اصولا همسر من اونقدر رکه و اونقدر کم از خوبیهام تعریف میکنه که وقتی ازم تعریف میکنه بال درمیارم :227:
نمونش اینه که خواهرش تازه ازدواج کرده و ما رفتیم خونشون.خواهرش قیمه پخته بود ولی غذاش نه خوشمزه بود نه قیافه داشت
شوهرمم تابلو دو قاشق خورد و دیگه نخورد .:163:
ولی من تعریف و تشکر کردم
وقتی برگشتیم خونه گفت : خواهرش پرسیده دستپختم خوب بود؟
و شوهر من هم نامردی نکرده بود و گفته این چی بود پخته بودی یه کم آشپزی یادبگیر آبرو آدمو نبری .خداییش دستپخت هیچکی مثل دستپخت مریم نمیشه اولها فکر میکردم دستپخت فاطمه خیلی خوبه (آبجی بزرگش) ولی الان میدونم دستپخت مریم از همه بهتره .
(ادای قیافه خواهرش هم درآورد که وقتی از دستپخت من کلی تعریف کرده بود چه جوری شده بود ):311:
بعد از اونم خونشون از دستپخت من تعرف کرده بود مادرشوهرم گفت الف میگه دستپخت فقط دستپخت مریم
البته ناگفته نماند به همسرم گفتم خیلی تو ذوق خواهرت زدی گناه داشته بلاخره زحمت کشیده بود
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دیشب سالگرد ازدواجمون بود .توی اینجور مواقع اصلا انتظار ندارم که همسرم حتما واسم کادو بگیره اتفاقا از کادو دادن خیلی لذت می برم . رفتم بازار واسش یه هدیه گرفتم و یه نوشته هم گذاشتم روش:
امروز سالگرد ازدواجمون هست خیلی وقت که منتظر بودم فرا برسه و بهت بگم این روز مهم ترین روز زندگی ام هست چون در این روز کسی دستام رو محکم فشرد و گفت تا آخرش هستم در سختی ها و شادیها وبهت معنای واقعی عشق را نشون می دم .
عزیز ترینم روزهای اخیر روزهای سختی بود و روزهای سخت زندگی در پیش است اما امیدم تو هستی چون می دونم تو برای منی وهمراه منی.:43:
توی اتاق داشتم با پسرم بازی می کردم که حس کردم داره نامه را می خونه وقتی اومد توی اتاق چیزی نگفت فقط دیدم چشماش خیس . حتی به من هم نگاه نکرد .گفتم گریه کردی؟ چیزی نگفت . بعد 1 ساعت ازش پرسیدم متوجه هدیه شدی گفت آره پرسیدم پس چرا به روی خودت نیاوردی گفت پس فکر می کنی برای چی اشکم درومده بود چون هیچی نمی تونستم بگم.
تمام این لحظات برام زیبا بود .
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند وقته همسرم به شدت قرض داره و خیلی نگرانه و از لحاظ روحی به هم ریخته و ما دو روز بابت گرفتاریهاش همو ندیدیم و درست و حسابی و طولانی تلفن حرف نزدیم:302:
بعد دو روز که 1 تلفن طولانی داشتیم قشنگ ترین جمله دنیارو بهم گفت :
اگه تورو نداشتم اصلا حاضر نبودم اینهمه سختی رو به جون بخرم...تنها امیدم اینه که با تو زندگی کنم.:43:
خیلیییییییییی بهم چسبیییییییید خدایا شکررررتتتتتتت:323:
و بهم گفت قشنگترین رویام اینه که برای همیشه با تو زندگی کنم...:310:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
اینجا خیلی خووووووبه
همشو خوندم
با اینکه مجردم اما این خاطره ها ادمو شاد میکنه
همگیتون ایشالا شااااااااد باشین همیشه
و خوشبخت
ما جوونا هم خوشبخت شیم:43::323:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
بازم 1 خاطره دیگه از دوران تصادفم ...
ساعت 6تا 8 شب تو زمستون سرد 1کلاس خیلی مهم داشتم که باید با اون حال بدم میرفتم دانشگاه...(از زمان تصادفم اولین بار بود دانشگاه میرفتم)
همسر نازنینم منو با اون همه خستگی کارش رسوند وتا تو کلاس مواظبم بودو وقتی جای مناسبی پیدا کرد و من نشستم رفت بیرون و 2ساعت تو اون سرما نمیدونم چی کار کرد و بعد کلاسم دوباره اومد تو کلاس و با احتیاط منو تا در ماشین همراهی کرد... خیلی حس خوبی داشتم که همسرم مهربون ترین ادم دنیاست...
بعد چند روز اییملمو که چک کردم دیدم به تاریخ همون شب سرد برام ایمیل ازش اومده که...
الان تو سرما در حالی که دارم میلرزم تو کافینت جلوی دانشگات نشستم و منتظرم کلاست تموم شه و مواظبت باشم.بی نهایت عاشقتم...:43:
وای که چقدر همسر گلم تو خوبی:46:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام دوستان یه خاطره خوب از پارسال من اون موقع شیفت شب کار می کردم و چون علی سالهای قبل برام کادو نخریده بود اندفعه هم منتظر چیزی نبودم وقتی رسیدم خونه و رفتم رو تخت که بخوابم دیدم زیر بتو یه چیزی هست اون برام یه عطر دو تا گل شکلات گذاشته بود با یه نامه عشقولانه خیلی خوشحال شدم .
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام دوستان گرامی
اولش تشکر می کنم از tesoke گرامی به خاطر تاپیک قشنگش
حققتش من خاطره خوب با همسرم خیلی داشتم و بارها و بارها به زندگیمون ذوق بخشیده وهمیشه بهم گفته که بدون من زندگی رو دوست نداره:43:
همسرعزیزم تنها تکیه گاه من بوده و در همه مراحل مرا یاری کرده بله دوستان روز ازدواج گذشت و سالگردها آمدند و رفتند روزهای تولد سپری شدند و روزهای بارداری به پایان رسیدندو روز زایمان زیباترین لحظه پدر و مادر شدن هم گذشت و ما خاطرات خوبی برای هم ساختیم :104:
ولی زیباترین لحظه زندگی من که بارها و بارها که تکرار میشه لحظه ایست که وقتی ناراحتم جلوی چشمان من میشینه و از علت ناراحتی من جویا میشه و با حرفهای قشنگش منو آروم میکنه و بهم میگه تو از همه عالم برای من عزیزتری و دوست ندارم ناراحتیت رو ببینم:82:
اوایل زندگی من مشکلات روحی زیادی داشم ولی نه با همسرم با دیگر عزیزانم که شامل حال خانواده همسرم هم می شد که من از ترس اینکه پیش او صحبت کنم و عکس العمل بدی نشان دهد از او خواستم که اگر یک روانشناس خوبی را سراغ دارد به من معرفی کند تا من بتوانم در مورد مشکلاتم با او صحبت کنم نگاه زیبایی به چشمانم کرد و گفت آیا من می تونم کمکت کنم گفتم نمی دونم شاید بعضی مواقع از کوره در بری و نتونی با من همدردی کنی ولی او با لبخند زیبایش به من گفت که من سعی می کنم همیشه درکت کنم چون تورو به همه ترجیح می دهم این حرفش برام تموم عالم بود چون از اون موقع تا الان منو واقعا درک و راهنمایی می کنه حتی وقتی در مورد خانوادش با او صحبت می کنم خیلی با آرامش با من صحبت می کنه بدون اینکه از کسی دفاع کنه و این درکش برای من می ارزه به تموم دنیا:46:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام دوباره
بچه ها من همین الان رفتم سراغ همسرم اونو از خواب نازش بیدار کردم و ازش خواستم که اونم یه خاطره ی خوب بگه ولی از اونجایی که در خواب عمیقی بود حرفهای منو متوجه نمی شد اولش ناراحت شدم که چرا جوابم را نمی دهد ولی کنار ایستادم و او را تماشا کردم و احساس خستگی را در او درک کردم :300:
(چون همسر نازنینم به خاطر علاقه ای که به کوهنوردی و شکار دارد من این اجازه را به او داده ام که روزهای جمعه می تواند با دوستانش به کوهنوردی برود به خاطر همین خیلی خسته بود)
سعی کردم اروم از اتاق بیام بیرون که یهو گفت از اینکه به خاطر کوهنوردی من در کل روز جمعه ناراحت نمی شی و از خود گذشتگی کردی به خاطر این علاقه من ازت ممنونم و گویا دنیا برای من است چون همسرم مرا خیلی دوست دارد:43:
و باز با این حرف دلبندم باز من احساس خوبی پیدا کردم که حتی او روزهای کوهنوردی هم مرا درک می کند
عزیزم خیلی دوست دارم:46:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من اومدم با یه خاطره جدید........
جمعه من و همسرم دعوت بودیم خونه خواهر همسرم برای تولد پسرش.من اون روز یه کم حالم بد بود و زیاد سر حال نبودم.وسطهای مهمونی دیدم یکی بهم اس ام اس داده خوندم دیدم همسرمه (چون آقایون دور هم رو مبل نشسته بودین و خانمها هم یه کم اون ورتر پیش هم و من جفت همسرم نبودم) نوشته:عزیزم حالت خوبه؟ منم جواب دادم که آره خوبم مرسی. بعد همسرم جواب داد:آخه یه بار صدات کردم جواب ندادی فکر کردم از چیزی ناراحتی اما فکر کنم نشنیدی. منم خیلی خوشحال شدم که تو اون شلوغ پلوغی همسرم این قدر حواسش به منه:72::43:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام دوستان همسرم با اینکه الان از کارش بیرونش کردن و پول نداره ماشینم خراب شده بود اون با پول فروش لاستیکهایی که قبلا داشت ماشینمو درست کرد بدون هیچ چشم داشت و من هنوز تو شکم و خوشحال و ازش ممنونم .
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام دوستان:72:
انشاالله زندگی همتون سرشار از خاطرات عاشقانه و به یاد ماندنی با همسرتون باشه...
پاتخت برادرم بود خونه ما و من به علت همون تصادفم نمیتونستم ارایشگاه برمو یک ارایشگر اشنارو اوردیم خونه.
دیگه عصر شده بود و نزدیک اومدن مهمونا و باید مردای خونه دیگه میرفتن بیرون از جمله همسر من.
تمام مدت از توی سالنمون زنگ میزد اتاقم که الان کجای ارایشته؟من میتونم ببینم؟(فکنم به خاطر اینکه من تا 2ماه بعد تصادفم اصلا به خودم نمیرسیدم اینقدر ذوق داشت)
خلاصه اخرش ارایشگره مجبور شد کار منو تا 1جایی برسونه و من سریع رفنم تو سالن تا همسرم منو ببینه...
عزیز من مثله بچه ها ذوق کرده بودو میگفت خواهشن وقتی خانما رفتن ارایشتو پاک نکنی...:227:
واقعا چقدر لحظات شیرینی بود که میدیدم چقدر به من شور و اشتیاق داره...:72:
الحمدلله:323:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من خاطره های خوشگل زیاد دارم ...شوهرم خیلی اهل سوپرایز کردنه واسه همین زیاد پیش میاد این چیزها
ولی قشنگ ترین و باحال ترینش مال پارسال ولنتاینه ...همسرم ماموریت بود و تا آخر ماه نمیومد منم خونه مامانم اینها رو تختم نشسته بودم و داشتم به تنها بودنمون فکر میکردم ...ساعت 9 شب زنگ زد به موبایلم که برو تو پله های ورودی خونه مامانت اینها یک چیزیه بردار... اولش فکرکردم برگشته با عجله دویدم بیرون دیدم یک جعبه کادوی گنده تو پله هاست
توشم یک عرووسک و یک شیشه شامپاین ( از نوع اسلامیش هااا) با یک عالمه شکلات بود
زبونم بند اومده بود ... تا وسطهای کوچه رفتم که شاید ببینمش اما زنگ زد گفت اینها رو با پست فرستادم واسه دوستم اونم اونجوری که بهش گفته بودم گذاشتشون تو جعبه بعدشم بهش گفتم بی سر و صدا برو بزارش تو پله های دم در و برو
نمی تونستم باور کنم تو اون شلوغی کارهاش یادش به این چیزها هم بوده
میگفت ایده اش رو از اینترنت پیدا کرده بودم
لحظه زیبایی بود ....
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
راستش شروع آشنایی من با این انجمن با این موضوع بسیار زیبا همراه شد.
شاید باور نکنید اگه بگم با تمام پاسخهایی که داده شده بود همراه با آهنگ بسیار زیبای "بهار دلنشین"اشک ریختم :302:
اولین خاطره من:
یه روز صبح وقتی با بی حوصلگی از خواب بیدار شدم وهنوز چشمام غرق خواب بود دیدم تمام دیوارهای خونه پر شده از دست نوشته های عشقولانه ای که تولدم را تبریک میگن
واین زیباترین هدیه ای بودکه در تمام عمرم از کسی گرفتم:16::16::16::16::16:
و جالب این بود که تا شب به هر کجای خونه سر میزدم دلم میخواست بازم یکی از اون دست نوشته ها را ببینم:43::43::
خاطره دومم مربوط میشه به زمانی که باردار بودم و از هم دور بودیم .یه شب احساس کردم که بچه تو دلم حرکت نمیکنه خیلی ترسیدمو گریه کردم:302: وبا زبان خیلی راحت و خودمانی برا ی همسرم درددلمو sms کردم :302::این ماجرا تمام شد. تا اینکه چند وقت پیش بعد از گذشت حدود 3 سال که از اون ماجرا میگذشت وحالا بچمون دیگه 2 سالش شده بود به طور اتفاقی اون sms رو توی گوشیش دیدم که هنوز پاکش نکرده بود واز ته قلب خوشحال شدم [/color]
راستی اینو هم بگم که این خاطره های خوب رو در شرایطی نوشتم که از دست همسرم به دلیل بی توجهیاش نسبت به زندگی بسیار بسیار بسیار آزرده ام ولی با یادآوری اونا حالم یکمی بهتر شد
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند وقت پيش تولدم بود و خورده بود به روز پنج شنبه
شوهرم طبق برنامه پنج شنبه ها بايد ميرفت دنبال پسرم از مهد برش ميداشت و بعد هم ميومد دنبال من
يه 5 دقيقه اي منتظر شدم تا اومد ولي از دور ديدم پسرم تو ماشين نيست . رفتم جلو نشستم و سلام كردم كه يهويي پسرکوچولوی من از پشت صندلي پريد بيرون و يه شاخه رز گرفت جلوي منو بهم ميگه مامان تولدت مبارك
خيلي ذوق كردم چون ميدونم اين ايده شوهرم بود و هديه رو هم از دست پسر كووچولوم گرفتم خيلي بهم چسبيد :43::43:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
بچه که بودم می مُردم برای دوچرخه. اولین بار که دوچرخه (یا بهتر است بگویم سه چرخه!) به خانه ما آمد هدیه ای بود که پدر گرفته بود برای برادر کوچولوی دو ساله ام. از بس دلم می خواست، یک روز دور از چشم بقیه سوارش شدم و در حالیکه به سختی پا می زدم کمی راندم. آخ که چقدر به دهانم مزه کرد و روز های بعد هم دور از چشم بقیه این سواری تکرار شد تا اینکه بالاخره سه چرخه بیچاره تاب نیاورد و شکست و کاسه رسوایی ما از پشت بام افتاد!
بعد از آنکه کلی سرزنش شدم، پدر دلش به حال دخترک کلاس اولی حسودش سوخت و پس انداز دو سه هزار تومانی اش را به مادر داد تا من دوچرخه دار شوم. تا صبح خوابم نبرد. صبح علی الطلوع کفش و کلاه کردیم و همه مغازه های دورچرخه سواری را زیر پا گذاشتیم. دریغ و صد افسوس که پولمان نرسید و خمار بر گشتیم. تا مدت ها در اشتیاق دوچرخه سواری می سوختم. حتی یک بار یادم هست رفته بودیم منزل عمو و دوچرخه پسر عمو را سوار شدم و از نا بلدی کوبیدم به ماشین همسایه و لنگ لنگان رفتم خانه. تا چند روز بعد نگذاشتم مادر زخم پایم را ببیند نکند دعوا شوم. هر چند پسر عمو هم نامردی کرده بود و همان روز راپورت ما را داده بود به همه، کسی اما پاپِی من نشد! خلاصه دردسرتان ندهم انقدر این آرزو برآورده نشد تا دل من هم کم کم نسبت به آن بی حس شد. بعد تر ها هم که دست پدر بازتر شد و می توانستم از او دوچرخه بخواهم، برای خودم خانومی شده بودم(!) و از نظر همه زشت بود سوار شوم و توی خیابان شلنگ تخته بیاندازم ... آن هم توی شهر کوچکی که همه همدیگر را می شناسند...
دوچرخه سواری گاه به گاه توی پیست دانشگاه هم حریف این آرزوی کودکی ها نمی شد. چرا که یک روز پیست تعطیل بود. یک روز کلید اتاق دوچرخه گم شده بود، یک روز دوچرخه ها پنچر بود. یک روز رکاب نداشت. یک روز صف شلوغ بود و یک روز هم که من امتحان داشتم و ...
دیگر این آرزو را فراموش کرده بودم اما با خودم عهد کرده بودم اگر یک روز دختری داشتم حتما برایش دوچرخه می خرم که فرصت کند موهای قشنگش را بسپرد دست باد ...
چند وقت پیش حرف سفر های فرنگی جماعت پیش آمد که یک دوچرخه می اندازند زیر پایشان و یا علی. مهربان گفت همیشه دوست داشتم با دورچرخه ام بزنم به جاده و طبیعت گردی ... من هم که انگار بعد از سال ها کسی دست گذاشته روی درد ناک ترین نقطه بچگی!، آه کشیدم و از این آرزوی کودکی ام گفتم....
شوخی شوخی موضوع جدی شد و مهربان تصمیم گرفت دوچرخه بخرد که کمتر ماشین پدر را نیاز داشته باشد. قرار شد حالا که وضعمان هنوز ثبات نیافته، اول مهربان که بیشتر لازم دارد برای خودش بخرد و چند وقت بعد هم برای من. دوباره عین روز های کودکی، همه مغازه های دوچرخه فروشی شهر را زیر پا گذاشتیم با این فرق که می دانستم چند ماه بعد من هم یکی از این ها را خواهم داشت. آره! یک دوچرخه برای خود خود خودم ...
روزی که رفتیم برای خرید مهربان رفت داخل مغازه و دوچرخه ای را که پسندیده بودیم برداشت و دم در داد به فروشنده تا آماده اش کند. از این سمت خیابان داشتم برایش دست تکان می دادم و ذوق می کردم برای لبخندش که دیدم برگشت داخل مغازه. گفتم لابد کیفش را جا گذاشته. اما چند لحظه بعد ... دیدم شازده یک دوچرخه درست عین همان اولی برداشت و آورد بیرون. این بار با لبخندی فاتحانه.
باور نمی کردم آنچه را که می دیدم ... دورچرخه من بود آنطرف خیابان ... خواب های کودکی ام ... خدای من! ...
دل توی دلم نبود که شب شود و خیابان خلوتی بماند برای مهربان و دختر بچه ای که آرزویش را در آغوش می کشید ...
شب بیستم مهر نود را هیچگاه از یاد نخواهم برد.
مهربان همان شب میان خلوت خیابان های همان شهر کوچک و وسط رکاب زدن ها از آن دختر بچه پرسید: حالا بیشتر دوستم داری؟ ... و دختر بچه به اندازه بیست و چند سال خندید ....
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چقدر زیبا همسرت را مهربان صدا می زنی، آویژه جان .......
امیدوارم مهربانت سالیان سال در کنار تو که مهربانترینی برقرار و سبز باشد......
سلام
رفته بودیم خونه پدر همسرم
مثل همیشه
تو آشپزخونه پیش مادر همسرم بودم که اومدم تو پذیرایی
دیدم همسرم برام انار آبلمبو کرده و از شرم پدرش یواشکی و با اشاره به من می ده که بخورم
هر چند پدرش فهمید
ولی این شرم و یواشکی دادن و نگاه معصومانه اش دلمو لرزوند
گلم قشنگم با تمام وجود دوستت دارم
کاش می دونستی وقتی ازت گلگی می کنم بابت ابراز احساسات نکردنت و تو بهم می گی یعنی من یه ذره هم خوب نیستم !!
چه حالی میشم .........
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
آفرین به این دقت نظر آویژه!
دوستان دقت کنید شاید مواردی که آویژه تعریف می کنه و این چنین لحظاتشون رو زیبا تصور می کنه ، برای خیلی ازماها
اتفاق میفته اما خیلی راحت از کنارشون رد مشیم،شاید انتظار بیشتراز اون رو ازهمسرانمون داریم،شاید از فرط غرور
هست که به چشممون نمیاد ویا...
وقتی خاطرات آویژه رو می خونم وتصورشون می کنم می بینم که این لحظات خیلی برام آشنا هستند وحتی شاید ازآن
بهترش رو تجربه کرده باشم ولی چرا بهشون بها نمیدم؟؟؟؟!!!!
آویژه جان ممنونم که لااقل منو به لحظات خوش زندگیم نزدیکتر می کنی و چشمامو رو حقایق باز!!!
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند وقت پیش سالگرد ازدواجمون بود و من به شدت مشتاق بودم ببینم همسرم برام چی میخرن...
شب رفتیم خونه پدر و مادرش و من منتظر بودم که بهم کادو بده که 1جعبه کوچیک سبک کادو شده بهم داد...
خیلی عجیب بود سریع همونجا بازش کردم و واییییییییییی....................:227 :
1گوشی عین گوشی خودش دقیقا همون مدل و همون رنگ...و منم که همیشه عاشق اون مدل گوشی بودم(خودم سال پیش براش خریده بودمش:311:)
گفت میخواستم گوشیامونم مثل هم باشن!:43:با اینکه مغازه داره خیلی اصرار داشت 1رنگ دیگه بردارم اما میگفتم میخوام دقیقا مثله ماله خودم باشه!:46:
و الان هم هرزمان گوشیامون کنار همن حس خییییلییی خوبی دارم...:310:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
هر روز صبح که بلند می شیم پسرمون را می بریم میذاریم خونه پدرم پیش مادرم. من هم اگه به موقع برسیم اونجا ایستگاهی هست که سرویس های شرکت مون می ایستند. امروز دقیقه نود رسیدیم سر ایستگاه . به همسرم گفتم برو جلو اتوبوس بایست که یه موقع نره با عجله که اومدم از ماشینمون پیاده بشم تا به اتوبوس برسم تمام پرونده هام که دستم بود ریخت روی زمین و من جلوی همه شروع به جمع کردن کردم و رفتم سوار اتوبوس شدم.
چند وقتی هست که من و همسرم کمی با هم مشکلات داریم ویه کمی از هم فاصله گرفتیم. .
با این حال امروز ظهر باهام تماس گرفت و گفت صبح که اونجور پرونده هات ریختن روی زمین و مشغول جمع کردن اونها بودی خیلی برات ناراحت شدم یه بغضی توی صداش بود . من هم رسمی ازش تشکر کردم و خداحافظی.
حس خوبی بهم دست داد.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
پارسال سالگرد عقدمون ناهار خيلي خوشمزه اي با دسر و ......... درست كردم. بعد از ناهار چايي و كيك آوردم و رقص چاقو و ......... بعد به مهدي جونم گفتم بايد 45 دقيقه با هم برقصيم :227::227:. (البته رقص من و مهدي جونم:43::46: خيلي خنده داره در واقع تو رقصمون يك جورايي اداي رقصيدن بچه ها يا بعضي وقتا هم اداي رقصيدن مردا و زناي چاق را در مي آوريم و دوتايي از خنده مي ميريم.):311::311:
بعد از رقص نوبت كادو بود. به مهدي جونم:43::46: گفتم بشين همين جا هروقت گفتم بيا توي اتاق تا كادوت را ببيني رفتم توي اتاق و دور تا دور خودم درست مثل يك كادو يك روبان قرمز بزرگ پيچيدم. بعد مهدي جونم را صدا كردم.
وقتي مهدي جونم اومد توي اتاق و من را ديد اشك توي چشماش جمع شد. بعد نشست كنارم، بوسيدم و گفت تو ارزشمند ترين هديه اي بودي كه تا به حال از خدا گرفتم.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
آویژه جان اشک شوق من رو در اوردی دختر :227:
راستی دیشب مهربان همسر عزیزم که گفتم رفته تو کابینت سازی داییش برام یه عسلی خوشکل که به رنگ مبلمون می خوره که دو تا شیشه میخوره و توش سنگ و گل خشک میریزن و از زیر چراغ داره فکر کنم بیرون دیده باشین برا م با دستهای خودش درست کرده و گفت که اینو با عشق برا تو درست کردم عزیزم
باورم نمی شد خیلی خوشحالم :310::227::122:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
لیلا جان خوش به حالتون اینقدر زندگی رو آسون می گیرید.من خودم خیلی ازین کارا دوست دارم ولی تنبلیم می یاد کمی به خودم زحمت بدم.
:104::104::104::104::104:امیدوارم همین جور زندگیتو شاداب نگه داری:72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دیروز که روز عاشورا بود با همسرم رفتیم به محله قدیمی اونا که هرسال این روزا رو میرن.تقریبا تمام فامیل همسرم اونجا جمع میشن.من سال اول ازدواجم بود و اولین بار که واسه اون مراسم اونجا میرفتم.یکم احساس غریبی میکردم. اما وقتی آروم شدم که دیدم همسرم همه جا هوامو داره و نزدیک منه.وقتی بین خانم های فامیلشون ایستاده بودیم و نخل برداری رو نگاه میکردیم و یدفه دیدم همسرم اومده نزدیک من ایستاده و به نشونه این که نگران نباشم هوامو داره قلبم آروم گرفت.وقتی میدیدم عزیزم آخر مراسم توی اون شلوغی داره دنبالم میگرده و واسم نذری گرفته بود خیلی احساس خوشبختی کردم ...و واقعا از ته قلبم خدارو شکر کردم که محرم امسال همسرم کنارم هست...(پارسال محرم بود که با همسرم و خانوادش آشنا شدم و چقدر خوشحالم از داشتنش....)
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من واسه جهیزیم یدونه بخاری طرح شومینه داشتم و زمستون که شد توی حال گذاشتیمش اما چون حال خونمون بزرگه زیاد گرم نمیشد.به هر حال تصمیم گرفتیم یکی دیگه بگیریم تا حالمون گرم بشه.تا اینکه چندروز پیش همسرم گفت قراره پدرشوهرم واسه خودشون بخاری بگیرن واسه ما هم میگیرن.رفتیم با همسرم و پدرشوهرم طرحشو انتخاب کردیم و قرار بود دیشب بیارن واسمون...اما دیشب وقتی پدرشوهرم بخاری ما رو آورد و باز کردن دیدیم اون نیس که انتخاب کرده بودیم اما من جلوی پدرشوهرم هیچی نگفتم وقتی پدر شوهرم رفت همسرم گفت دوسش داری؟ گفتم نه عزیزم.راستش اونی نیس که انتخاب کردیم و به نظرم طرحش جالب نیس.و... دیدم همسرم رفت و زنگ خونه پدرشوهرم زد و به خواهرشوهرم گفت بخاری که اونها واسه خودشون گرفتن چه طرحیه.ایشونم گفتن طرحش ساده و توضیح دادن.همسرم گوشی رو قطع کرد و گفت احتمالا واسه ما و پدرش اینا جابجا شده.گفت من میرم خونه پدرم و بخاری ها رو جابجا میکنمو میام.ساعت نزدیک 11 بود و تا خونه پدرشوهرم راه نسبتا زیاد بود.من بهش گفتم عزیزم همین خوبه دیگه نمیخاد این همه راه بری.گفت نه...رفت و وقتی برگشت با ناراحتی گفت : بخاری اونها هم مثل ما بوده و مغازه دار اشتباه کرده.یه لحظه شوکه شدم .همسرم بخاطر من این همه راه رفته بودو دست خالی برگشته بود.وقتی خواستیم بخوابیم گفت فردا صبح حتما میرم بخاری خوشکل واست میخرم.......و آروم از خستگی زیاد خوابش برد......
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
یادم میاد اون وقت ها که برای دیدن لباس عروس می رفتیم
وقتی لباس عروس رو پرو می کردم
موقعی که همسرم لباس رو می دید
یواشکی گونه ام رو محکم گاز می کرد
دردم میومد بهش می گفتم آی نکن ، اون هم یواشکی می خندید
توی سه تا مغازه اول که لپم رو گاز گرفت ، لپم کبود شده بود ولی اونقدر ذوق پوشیدن لباس عروس ها رو داشتم که متوجه نشدم لپم کبود شده که دیدم موقع رفتن به مغازه بعدی مامانم و خواهر شوهر و مادرشوهرم دارند به صورت من نگاه می کنند و می خندد و میگن امروز دیگه بسه باشه چند روز دیگه بیایم
منم هاج و واج که چی شده ، شوهرم هم سرش رو انداخته بود پایین و از خجالت صورتش سرخ شده بود :311:
============================
چند روز پیش از دست شوهرم عصبانی بودم
چون یک سالی هست قراره کاری رو واسه خونه انجام بده ولی پشت گوش میندازه
منم دیگه صبرم تموم شد و رفتم باهاش دعوا کردم :
دیگه خسته شدم
حوصله ام سر رفت
( حالا داشته باشید که تن صدام هم داره یواش یواش میره بالا)
اون هم عصبانی شد و گفت همینه که هست
اصلا دیگه عمرا درستش کنم
یکی دو ساعت گذشت
من هم بی خیال رفتم خوابیدم
که دیدم همسرم زنگ زده : میگه خوبی ؟
منم گیج ، می گم آره مگه چی شده
میگه ناراحت نیستی از دستم
منم گفتم : از تو که ناراحت نیستم از اینکه یک سال هست هی میگه باشه آخر این هفته ، آخر اون هفته ، ولی هنوز کاری انجام نشده ناراحتم
گفت: تا یک هفته دیگه درستش می کنم باور کن
وقتی شوهرم اومد خونه رفتم ازش بابت رفتار ظهر عذرخواهی کردم ( بلند بلند صحبت کردن ( دعوا کردن) :311: )
و اون گفت:
عزیزم نمی خوام ببینم چیزی تو رو اذیت کنه
منم اونقدر خوشم اومد :43:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند روز پيش از محرم عروسي دوستم بود.عصرش من از سر كار اومدم و اماده شدم ولي شوشو تا ساعت 7:30 سر كار بود خيلي خسته بود.يه چند دقيقه اي دراز كشيد بعد هم رفت حموم.ديگه داشت دير مي شد چون حمومش خيلي طول كشيد.منم هي تحمل كردم چيزي نگفتم ديگه داشتم مي رفتم در حموم كه جيغ بكشم از دستش كه ديدم يهويي داد زد: خپلم(اسميه كه شوهرم بهم مي گه البته من خيلي لاغرم :311:)
منم رفتم در حموم ديدم كفشهاي كتوني منو كه سر كار مي پوشيدم و كلي كثيف شده رو شسته:43::43:
گفت خوب شد خودم شستمشون تو نمي تونستي دستات اذيت مي شد:43:
الهييي...منو بگي شرمنده شدم با خودم گفتم خدا رو شكر چيزي گفتم:163::46:
اخرش وقتي رفتيم مردا شام خورده بودن ولي خانم ها تازه داشتن مي رفتن واسه شام.منم هديه رو دادم و بخاطر شوشو ي گلم شام نخوردم و برگشتيم:311:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دوستان همگي سلام:72:
راستش خيلي وقت بود که عنوان اين تايپيک به چشمم ميخورد ولي دلم نميخواست بيام و مطالبش رو بخونم،ميدونيد اونقدر از همسرم دلگير ميشدم و ميشم که دلم رضا نميداد کنجکاو بشم ببينم تو اين تايپيکها دوستان چي ها نوشتن ولي وقتي به طور اتفاقي وارد تايپيک "جزئي ترين و کم هزينه ترين کارهايي که باعث بهبود روابط مي شه" شدم ديدم واقعا چه چيزهاي کوچيک اما مهمي هست که واقعا زندگي رو شيرين تر ميکنه و از يکنواختي درمياره.وقتي تو تالار سرک ميکشيدم کنجکاو شدم بيام اينجا هم سر بزنم ببينم اينجا دوستان از خاطرات زندگيشون چي ها ميگن و ديدم که چه اتفاقات کوچيکي هستن که به نظر شايد عادي و روزمره باشه ولي ميتونه جزو خطرات شيرين زندگي باشه که اينجا مجالي ميده براي فکر کردن و به ياد آوردن اونها.به قول دوستان به ياد اوردن لحظات شيرين زندگي هر چند هم کوچيک به من که داشتم مطالب دوستان رو ميخوندم يه حس خوبي ميده که به زندگي خودم هم فکر کنم که ايا براي من اين اتفاقات نيفتاده؟؟چرا قطعا چه از طرف من يا همسرم پيش اومده ولي خيلي وقتها چه من يا همسرم اونها رو به فراموشي ميسپاريم که نبايد به فراموشي سپرده بشه چرا که ياداوري اونها ميتونه در بهتر کردن زندگيمون کمک کنه و باعث کشف راههاي جديد در بهبود روابطمون بشه که شايد نياز به هزينه هاي زياد نداشته باشه.از همه دوستان که در اين دو تابييک فعالانه عمل ميکنند ممنونم چون بهم خيلي کمک ميکينن... :104::227:
دلم ميخواست تو اين تايپيک و تايپيک "جزئی ترین و کم هزینه ترین کارهائی که باعث بهبود روابط می شه" منم از خاطراتم مينوشتم ولي قعلا بهتره فقط گوش بدم و بعد سر فرصت مناسب بعد اينکه زير و بم زندگيم رو خوب وارسي کردم براتون بنويسم،دوستدار همگي تون:72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام بچه ها:46:
من این چند روز خیلی درد کشیدم(این دندون عقل ابله من پنهان بود و کاملا افقی و باید با جراحی درآورده میشد!)
اما چون از همون لحظه اول که رفتیم پیش جراح ،شوهرم بوسم کرد و گفت شجاع باش عزیزم به خدا میسپارمت تا وقتی که از شدت درد داشتم میمردم ،کپسولامو میداد آمپولمو میزد و واسم فرنی و سوپ و .....درست کرد،آبمیوه واسم میگرفت،با سلیقه خودش واسم شال و کلاه رفته بود خریده بود ، روزا هم که میرفتم خونه مامانمینا از سرکارش مستقیم میومد دیدن من و بعد میرفت دوباره سر کلاساش،حضورشو مدام کنار خودم حس میکردم،دردش واسم لذت بخش هم شده بود!:227:
راستش اصلا فکر نمیکردم واسش مهم باشم!
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
[size=medium]
عصر تاسوعا بود و همه جمع شده بودن توی پارکینگ خونه عموی بزرگ من برای شستن ظرف های نذری ظهر. من و مهربان آخر از همه رسیدیم و طبق معمول دست در دست هم رفتیم توی پارکینگ. بعد از سلام و علیک، دیدم چند نفریشان دارند دیگ می شورند! با شعف هر چه تمام تر پرسیدم:" اِ ظرف ها تموم شد؟!! "
آخر معمولا دیگ ها، آخرین قطعاتی است که شسته می شود ...
عمو که سن و سالی از او گذشته و در حال پهن کردن یک شلنگ بود خندید و گفت:
"اول شما دست همو ول بکنید!"
همه زدند زیر خنده. ظرف ها هنوز نرسیده بود
آخ که چقدر این جمله عمو توی آن جمع چسبید آن روز ...
پانوشت:
این دست همدیگر را گرفتن، همیشه و مخصوصا پیش دیگران حس خیلی خوبی دارد.
اگر خانه یکی از اقوام مهربان میهمان باشیم، او دست مرا محکم می گیرد که یعنی "حواسم بهت هست که تنها نمانی" و اگر خانه اقوام من باشد، بر عکس.
اینجوری قلب هایمان استوار تر است.
حتما امتحانش کنید.:72:
[/size]
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
وای اویژه جوووووووووون فدات شم منم یه ماجرایی واسه دوچرخه داشتم
از بچگی ارزوشو داشتم متاسفانه کسی توجه نمیکرد
البته به عشقم نگفتم که ارزوشو داشتم و مربوط به مال بچگی بود...فقط بهش گفته بودم دوچرخه خیلی دوس دارم
و هر موقع تو خیابون کسی و با دوچرخه میدیدم یا از کنار مغازه دوچرخه فروشی رد میشدم با حسرت نگاه میکردم
روز تولدم یعنی خرداد امسال واسم یه دوچرخه خیلی خوشگل خرید...از خوشحالی داشتم بال در میاوردم
اخه بهم گفته بود واست دوچرخه نمیخرم 2سال دیگه واست ماشین میخرم...
دیروز که اینجا پست و خوندم یاد دوچرخه خودم افتاد که خونمونه البته ایران نیست چون ایران کسی اجازه نمیده سوار
بشم...دیروز به عشقم گفتم این دوچرخه ای که واسم خریدی از بچگی ارزوشو داشتم.بوووووووووس:46:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام سلام... من اومدم با یه خاطره ی جدید... البته اون مدت که نبودم رفته بودم مسافرت و پر از خاطره بود برام اما یه چیز یونیک گیر آوردم اومدم بگم...
دیروز ظهر به همسرم گفتم من امشب حوصله شام درست کردن ندارم یه چیز سرهمی بخوریم اونم طفلی مظلومانه گفت باشه(فکر کنم دیگه همه میدونن که من و همسرم چقدر شکموییم:311:).خلاصه شب وقتی برگشت دیدم یه مشمبا پر از گوجه و فلفل و تخم مرغ و نون بربری و از این جور چیزا گرفته با تعجب نگاش کردم دیدم با افتخار میگه امشب میخام برات املت مخصوص درست کنم(یکی نیست بگه آخه املت چیه که مخصوصش چی باشه!!!)خلاصه من که حسابی تنبلی کرده بودم و همه ی غروبو تو همدردی چرخیده بودم با خیال راحت پشت لب تاپم لمیدم و موافقت خودمو با صدای بلند اعلام کردم و به ادامه گشت و گذارم تو همدردی پرداختم.
همون طور که من هی از این تاپیک به اون تاپیک سرک میکشیدم صداهای عاجزانه همسرم به گوشم میرسید:اول باید پیازو سرخ کنم یا فلفلو؟ چقدر روغن بریزم بسه؟ گوجه با پوست باشه یا بی پوست؟ روغن داغ باشه یا سرد؟ چند تا تخم مرغ بسه؟
منم همه اش با اوهوم یا هر جور خودت میدونی حواب میدادم(آخه قبلا تجربه کرده بودم اگه زیاد راهنماییش کنم وقتی غداش بد شه میگه تقصیر راهنماییهای تو بود و گرنه خودم بهتر درست میکردم!!)خلاصه دقیقا یه ساعت بعد این املت شاهانه حاضر شد!!! همسرم قشنگ کشیدش تو ظرف و آورد روی میز منم بالاخره از همدردی دل کندم و نشستم روی صندلی اما خدای من .... چه املتی پخته بود!! چه تزیینی کرده بود!! چه بربریهای داغی توی سبد نون جا خوش کرده بودن...مزه اشم چقدر خوب بود.(جای همه ی شما خالی).خلاصه خیلی چسبید منم از همسرم کلی تشکر کردم اونم طفلی همه اش میگفت اگه دوست نداری میخای زنگ بزنم پیتزا بیارن؟الکی نخوریا اگه خوشت نمیاد؟
اما من واقعا دوست داشتم...
اینم از خاطره ی جدید من...نتیجه گیری اخلاقیش میشه این خانمها به همسراتون اطمینان کنید دلیل نمیشه که ما همه ی کارها رو بهتر انجام بدیم.بزارید اونها هم یه وقتایی تو کارها ی خونه و حتی آشپزی کمکتون کنن حتی اگه کارشون زیادم عالی از آب در نیومد حتما ازشون تعریف کنید باور کنید خیلی تو روحیه ی هم خودتون و هم همسرتون موثره:43:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
:43:دوشنبه رفتیم با همسرم سرویس طلای عروسیمون رو خریدم و بعدش رفتیم واسه رزرو لباس عروس. توی این مزون مردها نمیتونن بیان بالا و یک پا گردی داره که باید واستن اونجا و عروس لباس رو بپوشه و بیاد داماد ببینه. وقتی اولین لباس رو پوشیدم و یه تور خوشگلم خانومه سرم کرد و با عشوه اومدم تا همسرم منو ببینه. همینکه منو دید چشاش از تعجب گرد شد و گفت: وای چقدر ناز شدی عشق من،مثل فرشته ها شدی.(دستشو به علامت بغل عشقولانه آورد طرفم):43:و داشت ادامه میداد که مامانم مثل خروس بی محل اومد گفت: نظرت چیه بهش میاد؟:311:
بعدشم از اونجایی که سرویسم برام بزرگ بود رفتیم دوباره سمت طلا فروشی و دو تایی تنها داشتیم بر می گشتیم خونه که گفت امشب یکی از بهترین شبهای زندگیم بود چون دیگه داریم نزدیک میشیم به اون روز قشنگ و خانومم داره عروس خانوم خوشگل میشه:43:کلی هم نازم داد که خیلی لباست بهت میومد و...
واسه منم یکی از بهترین شبها بود و هیچوقت یادم نمیره:43:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
امروز به خاطر درد قاعدگی بدجوری درد می کشیدم.از همون موقع که بیدار شدم.(ساعت 11:163:)البته همسری بیدار شده بود.از همون اول شروع کردم ناز کردن.اونم اول صبحانه رو تو سینی اورد اتاق.واسم لقمه گرفت.بعد هم قرص.خیلی چسبید.
حالا من با اون دردم اومدم چرخی نسبتا طولانی در همدردی زدم.از آشپزخونه صدا می یومد.بلند شدم رفتم دیدم.سالاد درست کرده واسه ناهار.ودر حال شستن ظرفهائی بود که شب به دلیل دل درد نشسته بودم اجازه نداد کمکش کنم.غذا هم که آماده کرده بود بردم گذاشتم رو میز تا بیاد.خیلی ذوق کرده بودم.قبلا هم مثلا برنج دم کرده بود ولی تا حالا مخلفات نه.تصمیم داشتم بعد از ناهار ازش تشکر کنم اولین بار که سالادو گذاشتم دهنم دیدم دره هی چشمو ابرو می یاد که یعنی سالادی که من درست کردم خوش مزه تره منم گفتم بله منم می خواستم همینو بگم چون خود پسندی کردی دیگه نمی گم.حالا این اخلاقشون ارثیه خودشونو تحویل می گیرن.بگذریم.همسری خیلی از ظرف شستن خوشش نمی یاد ظرفا رو برداشتم تا حداقل ظرفای ناهارو من بشورم.که بازم نذاشت گفت شبم مامانم مهمون داره می دونم دلت طاقت نمی یاره کمک نکنی در نتیجه اونجا به اندازه کافی خسته می شی.از بس که جیگره:43:
زن امیدوار همش که نمیشه تو از خوردن بگی:311::311:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند مدتی میشه که همسرم دستش خالیه و نه خرید درست و حسابی کردیم و نه برام هدیه ای آورده بود خلاصه قبل محرم خیلی دلم خرید میخواست و مهمتر از اون کادوی خونم اومده بود پایین بدجور.... اما چیزی نگفته بودم :302:
تا اینکه چند شب پیش وقتی همسرم اومده بود خونمون( ما هنوز عقدیم) تو اتاق بودیم که گفت دیشب یه خوابی دیدم میشه کتاب تعبیر خوابتونو برام بیاری منم بلند شدم کتاب رو بهش دادم گفت نه اون یکی رو بده اونم طبقه بالا کتابخونه بود وقتی اومدم کتای رو بردارم دیدم یه جعبه مخملی کوچیک قرمز روشه... تعجب کردم فکر کردم مامانم گذاشتش اونجا که برداشتمشو توشو نگاه کردم.... واااااااااای خدایا یه گردنبد طلای خوشگل که باهم دیده بودیم و خیلی خوشم اومده بود..... واقعا ذوق کردم و چشمام برق میزد از شادی نه به خاطر طلا به خاطر همسر مهربونم که تو این وضع مالی بد همچین کادویی بدون مناسبت برام گرفته......
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
حس عشق و وقتی چشیدم که با همسرم رفتیم بیرون و همسرم قلیون سفارش داد
(قبلا به من گفته بود بدم نمیاد دختر قلیون بکشه اما دختری که قلیون بکشه دلموو میزنه)
اون روز هی اصرار میکرد تو که دوس داری بکش
منم بش گفتم نمیخوام دلتو بزنم
اونم گفت : از اونور دنیا پا شدم اومدم اینجا به خاطرت حالا با یه قلیون دلمو بزنی؟
خیلی خوب بود!!! حیف که ابراز علاقه های همسرم کمه!:43:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
ديشب تا دير وقت سر كار بوديم. شوشو ساعت 6 اومد دنبالم كه با هم بريم خونه.خيلي خسته بودم.تو راه شوشو دستمو گرفت و بوسيد.:43:گفت:اين دستاي كوچولو گناه دارن.من خيلي دلم واست مي سوزه اينهمه داري زحمت مي كشي اينهمه رييست ازت كار مي كشه....تو ني ني كوچولوي مني نبايد كسي اذيتت كنه.:311:
منم يه لبخند كمرنگ زدم.شب اون رفت روضه منم نشستم پاي درسام.تا اون بياد من خوابم برده بود.چند بار اومد تو خواب بوسيدم.:46:اروم در گوشم گفت واست دو تا لقمه گرفتم واسه صبحانه فردات...:227:اينقدر حاااال داد....امروز لقمه هاشو خوردم خيلي خوشمزه بودن.صبح زنگ زدگفت صبحانه خوردي؟منم گفتم دست درد نكنه.خيلي خوشمزه بودن.:310:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
تو ایام عید امسال من و همسرم با برادرش رفتیم شمال مامانم و خواهرم هم چند روز بعد از رفتن ما رفتن مشهد. خلاصه من و همسر عزیزم سه روز زودتر برگشتیم و این سه روز رو به اجبار خونه ما تنها باهم زندگی کردیم... (که البته باید بگم این سه روز از بهترین خاطرات آقای همسر تو این سه ساله...:227:) تا اینکه تو یکی از این شبا یکی از دوستای همسرم اومد و بهش گفت که بریم بیرون و همسر هم که در کل توانایی نه گفتن نداره...:302: قبول کرد من خیلی ناراحت شدم که چرا باید قبول میکرد ما که از این فرصتها زیاد نداریم پیش هم باشیم یه ساعتم یه ساعته خلاصه گذاشتم بره اما قول داد یه ساعته برگرده و گفت 11 خونم منم تنها خونه منتظر بودم و ناراحت. ساعت 11و 40 دقیقه اومد منم خیلی دلم شکسته بود دراز کشیده بودم هیچی بهش نگفتم فقط جواب سلام و فقط سکووووووت بعد از چند دقیقه که میخواست گریم بگیره رفتم تو اتاق و شروع کردم کتاب دعا خوندن تا هم حواسم پرت بشه هم متوجه اشکام نشه بعد ازچند ثانیه دیدم داره از تو آشپزخونه صدای تق و توق میاد اما اصلا برام مهم نبود تا اینکه اومد تو اتاق و بعد از کلی معذرت خواهی بوسم کرد و بغلم کرد و گفت توروخدا نفرین نکن سنگ میشم...دیگه تکرار نمیشه منو برد تو سالن دیدم تو یه ظرف بزرگ میوه های مختلف پوست کنده آماده برام درس کرده.... :43:
من هنوز تجربه نکردم که آیا همسرم این رفتارشو تکرار میکنه یا نه اما این خاطررو تعریف کردم تا برای خودم مرور بشه که تاثیر سکوتهای خلاق در مواقع ناراحتی و عصبانیت چقدر مثبت و زیاده....:72::72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند وقتی بود که مهربان یواشکی چیزهایی تایپ می کرد. حدس می زدم برای خودش یک حیات خلوت راه انداخته و حرف های یواشکی اش را آنجا می نویسد. حرف هایی که لابد مرا محرمش نمی داند :54: قبل ترها سابقه ای از شعر هایش داشتم و می دانستم قشنگ می نویسد. همه وجودم شده بود شوق خواندن. خواندن چیز هایی که او می نویسد. بار ها و به هزار حیله و ترفند از او خواستم آدرس حیات خلوتش را به من هم بدهد... قهر نمادین! ناز کردن. اخم کردن. ناز کشیدن. خواهش ... نداد که نداد. می گفت صبر کنم چند ماه دیگر... مگر می توانستم؟! مگر می شد؟!!
اهل رفتن سر لپ تاپ و کنکاش در حریمش نیستم. پس چاره ای نبود جز انتظار ... شک کرده بودم از سیستم بلاگفا استفاده می کند. می نشستم کمین، همین که صدای دکمه هاش می خوابید و تایپش تمام می شد، صفحه "به روز شده ها"ی بلاگفا را هی رفرش می کردم و وبلاگ های تازه آپ شده را باز می کردم تا سر فرصت بخوانم و ببینم کدامشان مهربان من است! ... هی رفرش.. هی رفرش ... نبود که نبود ... هیچکدام نشانی از یار من نداشت ...
دیگر یک شب طاقت نیاوردم. رفتم نشستم پیش مهربان. بغلش کردم، مظلومانه گفتم: "تا کِی ام انتظار فرمایی؟!" ... باز هم بر لبش "نه" بود که دست برد یک آدرس بلاگفا را تایپ کرد و لحظه ای فراموش کرد که پر باز دید ترین ها، همان اول لیست پیشنهادی مرورگرش می آید! ... وشاید یادش بود و دلش برایم سوخت! ...
همین کافی بود برای من ِ فرصت طلب! نصفه نیمه دیدم آدرس وبلاگش را و بقیه اش را خودم حدس زدم! ... جیغ کشیدم که"آخ جون پیداش کردم " و بدو بدو آمدم روی لپ تاپ خودم که ببینمش... مهربان هم که دید لو رفته، آمد نشست کنار دستم ...
با همان پست اول اشکم ریخت ... همه را برای من نوشته بود ... فکر می کردم گله و شکایت باشد ... چیزی نبود جز عشق :310:
حالا هر از گاه او می نویسد، من برایش کامنت می گذارم ... من می نویسم، او نظر می دهد ... خلاصه دنیای شیرینی داریم برای خودمان ...