نوشته اصلی توسط
wisdom
خواهری داشتم شبیه مادر،خواهر بزرگ و خیلی مهربون،هروز میدیدمش،هر روز با خونمون بود یا خونشون بودم.چندین سال پیش توی یک تصادف خیلی وحشتناک در اوججوانی و دوتا بچه کوچک فوت کرد،در کمال ناباوری و اندوه زیاد همسرش ازدواج مجدد کردومادرم به شدت مریض شد،گفتم دیگه سخت تر از این دیگه پیش نمیاد،بچه ها زیر دست نامادری زندگی کردن به سختی،آب شدنشون رو هر لحظه میدیدیم و کاری ازمون بر نمیومد،مریضی مادر چهارده سال ادامهداشت و مادرم عضوی از بدنش رو بخاطر این مریضی از دست داد،الان مادرم الزایمر داره و پدری که یک جور سرطان نادر و پیچیده،اون روزها فکر میکردم سختتر از اون روزها وجود نداره و سپری نمیشن اصلا،امروز که به پشت سر نگاه میکنم و با غم غربتی که رو دلم سنگینی میکنه میفهمم که انسان بدونغم و اندوه مگهمیشه؟!هر روز دردی وجود داره به قول یک استاد ارجمند دنیا جای بی قراری و رنجه چرا دنبال قرار میگردین،روزی از خواب بیدار سدین و خانه تان روی سرتان آوار نشده بود شکر گذارخدا باشید
اینها رو نگفتم که با روایت بدبختی و مشکلات بگم یکی دیگه هم هست که غم و غصه داره،میدونم انسان خیلی متفکر و واقع بینی هستی ولی وقتی اندوه زیاد باشه آدم سنتها و رسم دنیا یادش میره،سنت ورسم دنیا رو باید یاد گرفت و با تلخکامی پذیرفت و قبول کرد فقدان از لحظه ای که خلق میشیم با ما همراهه و هر لحظه چیزی از دست میره که مهمترینش فرصت زندگیمون و بعدش عزیزان وچیزهای که نسبت بهشون احساس تعلق میکنیم،قوی باش دختر دانا و مهربان،این غم هم با گذر زمان تسکین نه ولی کم رنگتر میشه...