آقا محمد! خبری از شما نیست؟
رابطه تون با همسرتون چه جوریه؟
فکر تغییر دادن بعضی از رفتارها هستید؟ کنترل احساسات و قاطعیت تون که یادتون نرفته؟ کنترل خشم و عصبانیت تون؟:72::72:
نمایش نسخه قابل چاپ
آقا محمد! خبری از شما نیست؟
رابطه تون با همسرتون چه جوریه؟
فکر تغییر دادن بعضی از رفتارها هستید؟ کنترل احساسات و قاطعیت تون که یادتون نرفته؟ کنترل خشم و عصبانیت تون؟:72::72:
من هستم میام نوشته های دوستان رو میخونم ولی خوب چیزی ندارم واسه نوشتن. رابطمون بد نیست عالی هم نیست. دنبال مشاوره حضوری هستم که بتونه یکمی باهامون حرف بزنه.
هر وقت بحثی میشه میگه من حرفامو باهات زدم (درمورد احساساتش و و اخلاقیاتش و رفتاراش) و میگه حق اعتراض به رفتارام رو نداری چون منو قبول کردی اینطوری..
تقریبا تنها مشکلمون همین بحثاست. مشکل خاصی نیست فقط میگه شاد نیستم تو زندگی با اینکه میگه دوستت دارم ولی شاد نیستم و لذتی که بقیه میبرن رو نمیبرم... مشکل ما تو همین یه خط خلاصه میشه. در واقع منم شاد نیستم از این وضع و ازین زندگی. از بیرون چیز بدی توی زندگیمون نیست کمبود خاصی نداریم ولی افسرده ایم یکمی...
ممنون که پیگیر بودین.
از همسرت پرسیدی که شادی رو توی چی می بینه؟ یعنی چه رفتارها و گفتارهایی باشه؛ همسرت شاده؟
به نظرم یه چند وقتی تحت نظر داشته باشینش و ببینین توی چه موقعیت هایی شاداب تره؟
یا موقعیت هایی رو ایجاد کنید و ببینید احساس خانوم تون توی این موارد چیه؟
فکر میکنم دیگه حرف زدن راجع به این موضوع کافی باشه. آخه! جدیدا ها یاد گرفتم به همون اندازه ای که تشویق میتونه یه رفتار رو پایدار کنه؛ قهر ها و دلخوری ها راجع به همون موضوع هم میتونه اون رفتار رو پایدار کنه.
بنابراین بحث و پیگیری راجع به احساسات ایشون کافیه. حالا وقت عمله!
حالا باید دست به کار بشید و همسرتون رو توی موقعیت های مختلف بسنجید که چه احساسی داره.:43:
من مطمئنم که شما با مدیریت درست میتونید موفق بشید.:72:
آره پرسیدم میگه نمیدونم فقط میدونم مث بقیه شاد نیستم مث بقیه خوشحال نیستم
همیشه میگه مث بقیه.. حس میکنم داره مقایسه میکنه زندگیش رو با بقیه ینی خودش رو با بقیه (من رو مقایسه نمیکنه ولی شرایط خودش رو با بقیه مقایسه میکنه) فک میکنه بقیه یه حس ویژه دارن که اون نداره...
ولی خوب راستش منم نمیدونم شایدم درست فک میکنه به قول معروف من که تو دل اون نیستم شایدم واقعا بقیه حسشون یه جور دیگست. من با اینکه مشکلات زیاد بوده ولی خوب خودم اینجوری نیست که شاد نباشم و سعیم رو میکنم که از زندگیم لذت ببرم ولی واقعا بعضی وقتا مشکلات خیلی فشار میاره به ادم و باعث یه حالت خستگی میشه.
مثلا یه ماه به امید کار میری جایی و اخر هم نمیشه همین باعث یه حس منفی میشه که باعث میشه شادی رو ازت بگیره.
خانمم هم هر جور حساب میکنم شرایط خانوادگیش شاد نیست ینی توی خونه شادیش شده اهنگ گوش دادن و پای ماهواره نشستن و خوابیدن. فقط روزایی که میریم بیرون یا میرم خونشون یا میاد خونمون ظاهرش شاده (از دلش دیگه خبر ندارم) هر وقت میریم بیرون میگه خیلی خوش گذشت و ازم تشکر میکنه همیشه.
نمیدونم تعریف شادی چیه و چی کمه تو زندگیمون که شاد نیستیم..! حقیقتش منم نسبت به ازدواج یه حس دیگه داشتم فک میکردم عشق توی زندگی همه چیو تکمیل میکنه. فک میکردم یه ارتباط سالم میتونه باعث شادابی بیشتر بشه ولی واسه من که نشد. شایدم ایراد از خود منه. شایدم وسواس فکری دارم که اینطور فکرا رو میکنم
یادمه رفتم مشاوره یه بار بهم گفت تو وسواس فکری داری چون پولی که میخواستی بهم بدی رو سه بار شمردی و از رفتارات مشخصه که وسواسی به همه چی نگاه میکنی و سخت میگیری.
خانمم هم مث خودمه ینی به همه چی سخت و وسواسی نگاه میکنه فک میکنه باید همه چی عالی باشه. مثلا یه خونشون همه چیش خوبه و شرایط زندگیش خوبه و چیزی کم نداره ولی بازم میگه خیلی خوب نیست و میشه بهتر باشه. هیچ وقت از چیزی که داره راضی نیست (مث خودم) البته من اینو باعث پیشرفت میدونم ولی وقتی خیلی این فکرا رو بکنه ادم وسواس فکری میگیره
من و خانمم دچار یه وسواس فکری راجع به اینده زندگیمون شدیم که همش میگیم نکنه بریم زیر یه سقف و مشکلات بیشتر بشه نکنه دعوا بیشتر بشه نکنه احساسمون اوضاعش خرابتر بشه. نکنه شادیمون از همینی که هست کمتر بشه...
- - - Updated - - -
آره پرسیدم میگه نمیدونم فقط میدونم مث بقیه شاد نیستم مث بقیه خوشحال نیستم
همیشه میگه مث بقیه.. حس میکنم داره مقایسه میکنه زندگیش رو با بقیه ینی خودش رو با بقیه (من رو مقایسه نمیکنه ولی شرایط خودش رو با بقیه مقایسه میکنه) فک میکنه بقیه یه حس ویژه دارن که اون نداره...
ولی خوب راستش منم نمیدونم شایدم درست فک میکنه به قول معروف من که تو دل اون نیستم شایدم واقعا بقیه حسشون یه جور دیگست. من با اینکه مشکلات زیاد بوده ولی خوب خودم اینجوری نیست که شاد نباشم و سعیم رو میکنم که از زندگیم لذت ببرم ولی واقعا بعضی وقتا مشکلات خیلی فشار میاره به ادم و باعث یه حالت خستگی میشه.
مثلا یه ماه به امید کار میری جایی و اخر هم نمیشه همین باعث یه حس منفی میشه که باعث میشه شادی رو ازت بگیره.
خانمم هم هر جور حساب میکنم شرایط خانوادگیش شاد نیست ینی توی خونه شادیش شده اهنگ گوش دادن و پای ماهواره نشستن و خوابیدن. فقط روزایی که میریم بیرون یا میرم خونشون یا میاد خونمون ظاهرش شاده (از دلش دیگه خبر ندارم) هر وقت میریم بیرون میگه خیلی خوش گذشت و ازم تشکر میکنه همیشه.
نمیدونم تعریف شادی چیه و چی کمه تو زندگیمون که شاد نیستیم..! حقیقتش منم نسبت به ازدواج یه حس دیگه داشتم فک میکردم عشق توی زندگی همه چیو تکمیل میکنه. فک میکردم یه ارتباط سالم میتونه باعث شادابی بیشتر بشه ولی واسه من که نشد. شایدم ایراد از خود منه. شایدم وسواس فکری دارم که اینطور فکرا رو میکنم
یادمه رفتم مشاوره یه بار بهم گفت تو وسواس فکری داری چون پولی که میخواستی بهم بدی رو سه بار شمردی و از رفتارات مشخصه که وسواسی به همه چی نگاه میکنی و سخت میگیری.
خانمم هم مث خودمه ینی به همه چی سخت و وسواسی نگاه میکنه فک میکنه باید همه چی عالی باشه. مثلا یه خونشون همه چیش خوبه و شرایط زندگیش خوبه و چیزی کم نداره ولی بازم میگه خیلی خوب نیست و میشه بهتر باشه. هیچ وقت از چیزی که داره راضی نیست (مث خودم) البته من اینو باعث پیشرفت میدونم ولی وقتی خیلی این فکرا رو بکنه ادم وسواس فکری میگیره
من و خانمم دچار یه وسواس فکری راجع به اینده زندگیمون شدیم که همش میگیم نکنه بریم زیر یه سقف و مشکلات بیشتر بشه نکنه دعوا بیشتر بشه نکنه احساسمون اوضاعش خرابتر بشه. نکنه شادیمون از همینی که هست کمتر بشه...
باید اطلاعاتتون رو در مورد ارتباطات و نوع نگاه به زندگی و صد البته شادی بیشتر کنید.
شادی یه احساسه؛ یه حس درونی که باید از درون آدم ها نشات بگیره؛ درسته که اکثر ما آدم ها اون رو وابسته ی محیط اطرافمون کردیم اما ما میتونیم از هر چیزی شاد باشیم و احساس رضایت کنیم.
ما میتونیم با امکاناتی که داریم بیشترین حس خوب رو برای خودمون جمع کنیم.
شما و خانمتون نیاز دارید که یکبار دیگه نوع نگاه و دیدگاه خودتون رو نسبت به این متغیر و احساس بازبینی کنید. آدم ها با فکرهاشون هست که دارن زندگی میکنند.
باید افکارتون رو بررسی کنید. هیچ وقت ما نمیتونیم درون قلب دیگران باشیم و ببینیم که دیگران واقعا احساس ویژه ای دارند یا نه؟ شاید دیگران با کمترین امکانات و بیشترین مشکلات؛ اون قدر شاکر هستند و مثبت های زندگیشون رو می بینند که شادابن. شاید خودشون برای خودشون موقعیت هایی پیش می یارن که شاداب میشن.
بعدشم آقا محمد! شما میگید وقتی می ریم و میاییم؛ وقتی بیرونیم خانومم شاده. پس نیازی نیست که شما انتظار داشته باشید همیشه ی همیشه؛ در هر زمانی و در هر مکانی شما خانومتون رو شاد ببینید؛ درسته که رضایت قلبیه یه مرد در این هست که همسرش رو شاد ببینه و بتونه اون رو راضی کنه؛ اما شما همیشه مسئول شادی ایشون نیستید؛ آیا وقتی شما نبودید همسرتون همیشه غمگین بوده؟ قبل از شما ایشون چی کار میکردند در دوران مجردیشون؟
چه کارهایی ایشون رو شاد میکرده و همین طور شما رو؟ باید علاقه مندی های خودتون دو تا رو ترک نکنید.
این اصلا به معنی این نیست که شما عاشق نیستید. اتفاقا با برگشت به علاقه مندی های خودتون میتونید با انرژی بیشتری به سمت همدیگه برگردید.
عشق همیشه احساس نیست؛ عشق خیلی از مواقع عمله.:72:
همین که شما و خانومتون فردا؛ پس فردا یا همین امروز دارید تلاش می کنید برای رضایت قلبی همدیگه؛ یعنی عاشقید و این اصلا معنیش نیست که دیگه دچار روزمرگی ها و مشکلات و مسائل زندگی نمیشید.:43:
مرسی بازم از شما
مشکل من این نیست که چرا خانمم همیشه شاد نیست.
مشکل خانمم اینه که چرا شاد نیستیم. من اگر شاد هم نباشم گاهی مشکلی باهاش ندارم و به قول معروف میگم این نیز بگذرد... به فکر فردای بهتر هستم ولی خانمم اصلا روحیش اینطوری نیست.
با شناختی که ازش پیدا کردم اون کلا یه زندگی آماده و خوب و درجه یک میخواد تا شاد باشه. تو توضیحاتم گفتم که حتی از زندگی خودشم راضی نیست. صد دست لباس داره ولی بازم راضی نمیشه. بهترین مانتو و کفش و لباس رو بخره بازم راضی نمیشه و همش بیشتر میخواد. فقط تو زمینه لباس نیست کلا هر چیزی که داره بهترش رو میخواد. شاید بگین خوب این طبیعیه و چیز بدی نیست درست هم میگین ولی وقتی هیچ تلاش و حرکتی نمیکنه و فقط به اون چیزی که نداره فکر میکنه نا امید میشه. هیچ وقت داشته هاشو نمیبینه.
همیشه میگه تو خیلی خوبی ها داری مثلا اخلاقت نسبتا خوبه، باهام مهربونی بهم اهمیت میدی و... ولی این چیزا رو فقط میگه و هیچ وقت نمیبینه و نعمت هاشو کوچیک میدونه.
دوست داره خیلی آزاد باشه مثلا تنها بره سفر ولی من دوست ندارم و اگر منم بخوام مامانش عمرا بذاره از شهر خارج بشه.
بابت همین چیزا خیلی دروغ میگه مثلا مامانش نمیذاره با دوستش بره بیرون الکی میگه با من رفته بیرون که مادرش گیر نده بهش. حتی منم مجبور شدم دروغ بگم چون مامانش هر جور شده با من تماس میگیره که مطمین بشه باهم هستیم. چند بارم بهش گفتم از دروغ متنفرم ولی میگه مجبورم و من به تو دروغ نمیگم.
جدیدا خیلی بهش شک دارم مثلا اس ام اس خیلی میده و وقتی میپرسم میگه هر کی باشه مگه بهم شک داری!!
مشاور حضوری چند تایی تا الان رفتیم ولی همشون میخوان فقط پول بگیرن حساب کردم باید پول یه مسافرت شیرین رو بدیم به این روانشناسا که تازه مشکلمون رو فقط تشخیص بدن.
یه نفرو میخوام که با دوتاییمون یه جلسه حرف بزنه و همین حرفای شماها رو به اونم بزنه تا بفهمه روشش بچگانست. وقتی خودش بی حوصله باشه مثلا توی رابطه جنسی حق اعتراضی نیست ولی اگر من یکمی بی حوصله بشم گریه میکنه و کلی غر میزنه سرم که تو منو نمیخوای و برات تکراری شدم و ... . همیشه باید باهاش خوب باشم ولی اون چی؟
من هنوز رک و راست بگم به عشقش ایمان ندارم و همین باعث میشه نتونم علاقمو بهش زیاد کنم و یه حسی تو وجودم میگه دوسش نداشته باش چون دوستت نداره..
میدونم همه اینا حسه و شاید وسواس ولی به هر حال نتیجه رفتارای اونم هست. من حرفای عاشقانه میخوام ولی اون بلد نیست و وقتیم من میگم فقط بلده با بغل کردن و بوسیدن جوابمو بده نمیگم بده این کار ولی یه دختر چطوری نمیتونه یه کلام حرف عاشقانه بزنه.؟؟ فقط میتونه بگه دوستت دارم اونم تازه یاد گرفته. به طور کلی میزان احساسش و نوع بروزش منو راضی نمیکنه
- - - Updated - - -
مرسی بازم از شما
مشکل من این نیست که چرا خانمم همیشه شاد نیست.
مشکل خانمم اینه که چرا شاد نیستیم. من اگر شاد هم نباشم گاهی مشکلی باهاش ندارم و به قول معروف میگم این نیز بگذرد... به فکر فردای بهتر هستم ولی خانمم اصلا روحیش اینطوری نیست.
با شناختی که ازش پیدا کردم اون کلا یه زندگی آماده و خوب و درجه یک میخواد تا شاد باشه. تو توضیحاتم گفتم که حتی از زندگی خودشم راضی نیست. صد دست لباس داره ولی بازم راضی نمیشه. بهترین مانتو و کفش و لباس رو بخره بازم راضی نمیشه و همش بیشتر میخواد. فقط تو زمینه لباس نیست کلا هر چیزی که داره بهترش رو میخواد. شاید بگین خوب این طبیعیه و چیز بدی نیست درست هم میگین ولی وقتی هیچ تلاش و حرکتی نمیکنه و فقط به اون چیزی که نداره فکر میکنه نا امید میشه. هیچ وقت داشته هاشو نمیبینه.
همیشه میگه تو خیلی خوبی ها داری مثلا اخلاقت نسبتا خوبه، باهام مهربونی بهم اهمیت میدی و... ولی این چیزا رو فقط میگه و هیچ وقت نمیبینه و نعمت هاشو کوچیک میدونه.
دوست داره خیلی آزاد باشه مثلا تنها بره سفر ولی من دوست ندارم و اگر منم بخوام مامانش عمرا بذاره از شهر خارج بشه.
بابت همین چیزا خیلی دروغ میگه مثلا مامانش نمیذاره با دوستش بره بیرون الکی میگه با من رفته بیرون که مادرش گیر نده بهش. حتی منم مجبور شدم دروغ بگم چون مامانش هر جور شده با من تماس میگیره که مطمین بشه باهم هستیم. چند بارم بهش گفتم از دروغ متنفرم ولی میگه مجبورم و من به تو دروغ نمیگم.
جدیدا خیلی بهش شک دارم مثلا اس ام اس خیلی میده و وقتی میپرسم میگه هر کی باشه مگه بهم شک داری!!
مشاور حضوری چند تایی تا الان رفتیم ولی همشون میخوان فقط پول بگیرن حساب کردم باید پول یه مسافرت شیرین رو بدیم به این روانشناسا که تازه مشکلمون رو فقط تشخیص بدن.
یه نفرو میخوام که با دوتاییمون یه جلسه حرف بزنه و همین حرفای شماها رو به اونم بزنه تا بفهمه روشش بچگانست. وقتی خودش بی حوصله باشه مثلا توی رابطه جنسی حق اعتراضی نیست ولی اگر من یکمی بی حوصله بشم گریه میکنه و کلی غر میزنه سرم که تو منو نمیخوای و برات تکراری شدم و ... . همیشه باید باهاش خوب باشم ولی اون چی؟
من هنوز رک و راست بگم به عشقش ایمان ندارم و همین باعث میشه نتونم علاقمو بهش زیاد کنم و یه حسی تو وجودم میگه دوسش نداشته باش چون دوستت نداره..
میدونم همه اینا حسه و شاید وسواس ولی به هر حال نتیجه رفتارای اونم هست. من حرفای عاشقانه میخوام ولی اون بلد نیست و وقتیم من میگم فقط بلده با بغل کردن و بوسیدن جوابمو بده نمیگم بده این کار ولی یه دختر چطوری نمیتونه یه کلام حرف عاشقانه بزنه.؟؟ فقط میتونه بگه دوستت دارم اونم تازه یاد گرفته. به طور کلی میزان احساسش و نوع بروزش منو راضی نمیکنه
سلام آقای محمد
راستش اینکه از داشته هاش راضی نمی شه 100 تا لباس هم می خره باز راضی نیست , اصلا طبیعی نیست !
من نمی خوام تو دل شما رو خالی کنم اما خب با خانومتون جدی حرف بزنید ! این رفتارا که شما می گی اصلا شایسته ی یه دختر متاهل نیست .. من فکر می کنم شما تو انتقال منظور و حرفتون مشکل دارید که خانومتون ذره ای رفتارشو تغییر نمیده .. (یا برعکس!)
من نمی دونم شما پیش چه روانشناسی میرید و کی معرفی میکنه به شما این روانشناسارو ! اما من یه استادی داشتم که کارشون بیشتر زوج درمانی هست و تا به حال می تونم بگم به 8 نفر شماره مطبشونو دادم و همه راضی بودنو بعدش کلی از من تشکر کردن !
اون روانشناسی هم که گفته دو-سه بار پولتو شمردی پس وسواس داری من خیلی خندم گرفت نمی دونم این روانشناس دقیقا کجا درس خونده که انقدر سریع تشخیص می ذاره رو مراجعه کنندش ! و حالا این شده base فکر شما و نامزدتون که ما وسواس داریم !!! اگه واقعا دارید برید پیش یه روانپزشک که دارو درمانی رو شروع کنید !! http://www.pic4ever.com/images/no.gif
من نگفتم تغییر نکرده رفتارش اتفاقا تغییراتی کرده و مثبت هم بوده رفتارش بهتر شده ولی یه چیزی هست که گفتین راضی نیست. اون راضی بودن و قناعت رو مانع پیشرفت میدونه و فک میکنه اگر کم بخواد ینی شخصیتش کمه و من دست کم میگیرمش و مستقیم اینو گفته بهم که " مگه من دختر کمیم؟ من توقعاتی دارم ازت و فک نکن توقعاتم کمه و دوست ندارم منو کم و دست کم فرض کنی" این حرفا رو با مهربونی البته بهم گفته و خیلی هم گاهی ناراحته که من پس انداز میکنم و قناعت و صرفه جویی میکنم. اینا رو به حساب خسیسی میذاره ولی من میگم باید پس انداز کرد بیشتر تا بشه یه وسیله چیزی خرید واسه زندگی همیشه که پدر و مادر موظف نیستن منم موظفم کار کنم و پس انداز کنم خداروشکر تا الان نسبت به چند ماهی که کار میکنم از پس اندازم راضیم ولی اون همش میخواد خرج کنیم و چیزی بخریم.
توقعاتش زیاده و مامانش هم خیلی لوسش کرده و هر چی خواسته خریده واسه همین میترسم تو زندگی که بریم نتونم براورده کنم توقعاتش رو و طبق گفته خودش اگر توقعاتش براورده نشه زندگی نمیکنه و میره خونه مامانش :) ( خنده داره ولی این حرفا رو زده)
آقا محمد! شما اصلا به هیچ عنوان نیازی به دارو ندارید!
اگر براتون مقدوره عضو همین سایت بشید و از آقای sci راهنمایی بگیرید؛ ایشون فوق العاده میتونند اول به شما و سپس به همسرتون کمک کنند.
نقطه ی نگاه شما و همسرتون بهزندگی متفاوته که البته گذر زمان تا حدودی میتونه این نظرات را به هم نزدیک کنه.
در مورد حدو حدود روابط و رفتارهای همسرتون هم شما خیلی راحت میتونید با یه گفتگوی صریح؛ بدور از هرگونه تنش و احساسات و هیجانات؛ کامل مشخص خط قرمز زندگیتون رو برای ایشون تعریف کنید. یعنی اگر بیرون رفتن ایشون با دوستشون برای شما روشنه و مشکلی با این موضوع ندارید، راحت بگید که : عزیزم، من در این مورد هیچ مشکلی نمی بینم با اینکه مادرت با این موضوع مشکل داره؛ اما به نظرم بهتره تا وقتی خونه ی خودمون نرفتیم؛ احترام مادرت رو نگه داریم و با دروغ ایشون رو هم بیشتر شکاک نکنیم.
اما اگر در مورد مسافرت های ایشون به صورت تنها مشکل دارید؛ باز هم راحت و صریح و با احترام بهش میگید که: درسته خیلی دوست دارم و اصلا شاید یکی از دلایلی هم که با این موضوع مخالفم همین دوست داشتنه زیادیم نسبت به شما باشه؛ اما برای من هم به عنوان یه مرد یکسری مسائل اهمیت داره؛ من به هیچ وجه دوست ندارم که شما تنهایی مسافرت برید و این رو به عنوان یکی از خطوط قرمز خودم توی زندگی میدونم. یعنی اگر یه روزی این اتفاق توی زندگی مون می افته ممکنه به شدت ناراحت و عصبی بشم و حتی روی احساسم نسبت به شما تاثیر بذاره.
جراتمند باش و حرفات رو به صورت محکم اما با احترام بیان کن.
البته این انتظار رو هم نداشته باش که یه دختر توی دوران عقد؛ تمام عشقش رو به پای همسرش بریزه؛ توی این دوران بیشتر این خانم ها هستند که میخوان از بابت عشق شما آقایون نسبت به خودشون مطمئن بشن تا بعد از ازدواج هر چیزی که دارن رو به پای این عشق بریزن؛ خیلی عجله نکن!
ممنون خانم دل از راهنمایی هاتون
سعی میکنم ارتباطم رو بهتر کنم و از نظر عاطفی خودم رو نزدیک کنم. یه مسافرت کوتاه دو روزه تنها باهم رفتیم و خیلی هم خوب بود.
البته بازم حالت وسواس فکری میاد سراغم و حتی توی ذهنم باهاش دعوا میکنم ولی خیلی سعی میکنم تا ازین حالت بیام بیرون.
خیلی باهام مهربونه و توی مسافرت هم همینطوری بود و واقعا واقعا خیلی هوامو داشت. الانم که اینجام واقعا به بهترین شکل و با بهترین کلمات باهام برخورد میکنه. ولی این فکر مسخرم همیشه همراهمه که حس میکنم یه دروغی تو حرفاشه و عشق و عاطفش از ته دل نیست
همش فکر میکنم اخر و عاقبت خوشی نداره زندگیمون و ادامه دادنش بیهودست..