-
RE: اشعار برگزیده
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانهی رویی بودیم
بستهی سلسلهی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکیست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکیست
نغمهی بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمهی گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بندهای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیهی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه همآواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاریست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دلآزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحتآمیز کسان گوش کند
************************** شعر : وحشی بافقی
---- ------- @@@@@@@
________@@@_____@@@_____@@@@@@@
________@@___________@@__@@@______@@
________@@____________@@@__________@@
__________@@________________________@@
____@@@@@@______@@@@@___________@@
__@@@@@@@___ @_معشوق _@@_______@@
__@@___________@@@@@@@@@_______@@
_@@___________همینجاست@@@@________@@
_@@____________@@@@@@@@@___@@@
_@@@____________@@@@@@@______@@
__@@@@___________@@@@@________@@
____@@@@@@_______________________@@
_________@@_________________________@@
________@@___________@@___________@@
________@@@________@@@@@@@@@@@
_________@@@_____@@@_@@@@@@@
__________@@@@@@@
___________@@@@@_@
____________________@
____________________@
_____________________@
______________________@
______________________@____@@@
______________@@@@__@__@_____@
_____________@_______@@@___@@
________________@@@____@__@@
_______________________@
______________________@
_____________________@
____________________@
-
RE: اشعار برگزیده
سلام
زنده بودن در جهان زیبا نبود
بودن گل حاوی معنا نبود
اعتماد و سازگاری مرده بود
دل ززخم بی کسی ازرده بود
پلک هایم از درون تاریک بود
روزی لبخند من باریک بود
اشک هایم در پی اندوه بود
لذت و شادی مرامکروه بود
مهربانی در تنم محبوس بود
بوی غم در عطر من محسوس بود
پوچ دید ن عادت هرروز بود
خلوت دل سرزمین سوز بود
ناگهان ان لحظه ها،رنگی گرفت
ضربه های قلبم اهنگی گرفت
یک تفکر راه را تغییر داد
بر مسیر زندگی تردید داد
گوهر دل را چو انسان کشف کرد
سرزمین های سعادت فتح کرد
انتخاب ،انتخاب و حذف جبر
انعطاف و احترام و عشق و صبر
اشک هادیگربرای غم نبود
اشک شورو اشتیاق امد وجود
دل پذیرای دل یاران بشد
ابر،پیر عاطفه باران بشد.
-
RE: اشعار برگزیده
سلام معشوق همينجاست ؛
گل خيلي قشنگيه و از خلاقيت بالايي سرچشمه ميگيره http://qsmile.com/qsimages/72.gif
البته اون خط ها رو نداشت خياي جالبتر بود http://qsmile.com/qsimages/36.gif
به خودت بیا!
تو در مرکز کائنات قرار داری!
تو موجود شریفی هستی!
تو بهترین مخلوق آفرینشی!
تو شعر زندگی هستی!
از غم رها شو
و پشت پایی بزن بر همه صفحه های تاریک خویش،
قدمهایت را استوار بردار
و به خود آی!
تو می توانی!
یادت باشد که کسی دیگر ناجوانمرد بود و
شکر خدا که او دیگر نیست!
ولی تو الان هستی
چه می خواهی بکنی؟!
در گذشته بمانی!
نه نه !
از همین الان؛
نگاهت به جلو
گامهایت پیش رونده!
بسوی هدفی که تا انتهای همین روز
به نتیجه اش برسانی
و به خو ببالی که "من می توانم" ، "من می توانم"....
-
RE: اشعار برگزیده
دلا مرگ شقایق را کسی اینجا نمی فهمد! http://qsmile.com/qsimages/72.gif
غم دلهای عاشق را کسی اینجانمی فهمد
دلم مست هوای عشق ثابت بود
و امابدان،مجنون لایق راکسی اینجا نمی فهمد
شکوه بیت های دفتر عمرم به نام توست
ولی سازموافق را کسی اینجا نمی فهمد
به هرم جوشش عشقت خزیدم تا کویر ما
چرا چشمان صادق را کسی اینجا نمی فهمد؟
به ذوق انتظار تو نشستم زیر نخلستان
دلا نخلان باسق را کسی اینجا نمی فهمد
دلم حیران و سرگردان میان رنگ و تزویر است!
ولی روح حقایق را کسی اینجا نمی فهمد
همه فصل بهار ما خزانی بی تامل بود
چرا قدر دقایق را کسی اینجا نمی فهمد؟ http://qsmile.com/qsimages/166.gif
-
RE: اشعار برگزیده
***دو مشت توده***
آن شب
که تاریخ جهان خورد ورق
و فصلی جدید گشود بر انسان
آن شب
که جهان بر خود لرزید
از صدای انقلاب
کجا بودی تو
کجا بودی ؟
من بودم اما
من در قلب تبدار تاریخ بودم
در آن لحظه
در آن تالار
من شنیدم به گوش خویش
آن مرد کوتاه قدرا
با ریش نوک تیز و گونه های بر آمده
که پیروزی انقلاب کارگران و دهقانان را اعلام میداشت
آن شب
اوج صد سال مبارزه بود
که به بار می نشست سر انجام
تجربه ای جدید
در بستر خونین و دردناک تاریخ
با امید فردایی بهتر
برای توده ها
انقلاب اما نامیراست
انقلاب ادامه دارد
انقلاب زنده است
هر کجا که مشت پولادین خلق
با آرزوی دنیایی بهتر
فرو می آید
بر سر مغرور حاکمان و سروران
-
RE: اشعار برگزیده
***9ماده انقلابی***
خون میدود مواج بر انگشتان
گرمای سرخ آن را
حس میکنم بر سر هر انگشت
خون میچکد
بر زمین
و میدود بر سفیدی پیراهن
خون سرخ است
و پرچم سرخ است
و میدان سرخ است
زمین را تنگ میفشارم در آغوش
مادرمن زمین
تنها پناه من
از آسیب تک گلوله ها
که صفیر کشان از بالای سرمان میگذرند
و سخنران را هدف میگیرند
اما او هنوز میخواند
کاغذی در دست
تا ماده نهم رسیده است
آنگاه که گلوله مییابد او را
در میعادی سرخ
کاغذ تنهاست اینک
پرواز میکند بر باد
با 9 ماده انقلابی
اما سخنران را هوای پرواز نیست
که سنگینی سربین گلوله
در برگرفته او را اینک
و بر زمین میزندش سخت
و آخرین کلمات آخرین ماده قطعنامه
که خونین است کنون
لبانش را به آ سمان روشن آینده
میدهد پیوند
-
RE: اشعار برگزیده
***LARA***
پرده را کنار می زنم
سلام صبح تابان
سلام خورشید روشن عشق
سلام قطره شبنم که روی شیشه اتاق
در جدالی نابرابر
در افتاده ای با گرمای خورشید
و آرام آرام می میری
و سلام ای انسانها
که لخت و خوابالود
در این صبح شاد آفتابی
بر نمی خیزید از بستر تنهایی خود
تا بچینید و بو کنید گل صبح را
من مستم اما
من مست بوی صبحم
صبح آفتابی شرابی است کهنه
باید که سرکشید آنرا
من شادم امروز
با عشقی به وسعت جهان
زیرا که در آن سوی کالج
زنی با آغوشی باز
و چشمانی آبی
و موهایی طلایی
و اتاقی گرم
انتظار مرا میکشد اکنون
سلام … ای روز
*********************************
از پله ها میرویم بالا
زیر تابش بیرحم شمشیرها و سپرها
آویخته بر دیوارها؛
قالی سرخ بر پله ها
مستخدمان سیاهپوش بر هر گوشه
تابلوها، چلچراغها
مردان با لباسهای سیاه و پیرهنهای سپید
تالار بزرگ
اتاق در اتاق
و در آن انتها
تخت پادشاه این سرزمین بارانی
با تاجی بر فراز آن
من و تو
اینک در اعماق سرد کاخ امپراتوری ایستاده ایم
تو میدرخشی لارا
تو تنها گل سرخ این سرزمینی
تو میدرخشی
و من تلالو چشمانت را بر میدارم
و بر گوشه کتم می آویزم
درخشانتر از هر الماس
تو شاهزاده ای نه این پیرمرد لاغر اندام بلند قد
که وارد میشود
و با همه دست میدهد
و لبخند میزند
تو مرکز این دیداری
نه آن پیر
که دیگران بر گردش حلقه میزنند
چه روزی بود لارا
چه روزی بود
آنگاه که من و تو
پرواز کردیم از فراز موزه ها
و بر کنار تیمز ره پیمودیم
و در باغ سنت جیمز نشستیم
و از دروازه های کاخ امپراتوری به درون لغزیدیم
و با شاهزاده پیر دیدار کردیم
و خندیدیم
و در مغازه ای کوچک شکلاتها را چشیدیم
و در ترافالگار از پله ها بالا رفتیم
و خندان دور پارلمان را پیمودیم
و آنگاه
خسته از دیدار
و بیزار از بیهودگی آن همه جلال و شکوه
و فراری از آن قدرتمندان تهی
فقط من و تو
دیر وقت شب
تنهای تنها در کوپه قطار
بازگشتیم به سرزمین رویاهای عشق
و من تصویر تور ا در آبگینه پنجره قطار
ثبت کردم
برای همیشه
برای همیشه
جوانی و زیبایی بی همتای تو را
که به خود مینگری
و لبخندی محو و خسته بر لب داری
لارا ،…… آیا تو هم چون من
در آن روز
بر دروازه های بهشت آویختی لحظه ای ؟
و از شراب عشق نوشیدی جرعه ای ؟
آیا تو هم چو ن من آن روز
راز نهان حیات را لمس کردی سرانجام
در مستی عشق؟
******************************************
من برای شب زنده ام
شب باشکوه است و زیبا
آنگاه که میخندد ماه از پشت ابر تیره
و باد آرام نوازش میدهد موهایم را
و سرود عشق میخواند
مقدس است شب
آنگاه که در بهاران
میگذرم از زیر درخت لبریز از شکوفه
و بوی گلها برای لحظه ای مرا باخود میبرد از این دنیا
و مینشاندم بر قلب گرم تو
زیباست شب
آنگاه که تک نوای سحر آمیز پرنده ای
از گوشه ناپیدای زمان میشکند سکوت را
همچون نوای آبشار
زیر چادر سیاه شب
و حیران برجای خشک میشوم لحظه ای
از درخشش این نوا
در سکوت وهم آمیز شب
و زیباست شب آنگاه که
به تو می اندیشم لارا
و به جز تو ، هیچ
زیباست شب آنگاه
که ترنم آب
و نغمه پرنده
و بوی گل در دل تاریکی
و هاله مه در میان ابر
سرمیدهند سرود گرم ستایش تور ا
لارا
آنگاه که همه سکوت
نجوای وجود تو میشود
تو به بزرگی و شکوه و ملکوت شب میمانی
لارا
و دیبای نرم پوستت
یاد آور لطافت شبنم شبانگاه است بر برگ گل
امشب،
با این مسافر خسته تنها
مهربان باش لارا
که او فقط تو را میجوید و بس
************************************************** *
پروانه
برقی درخشید در آسمان زندگی دیشب
لحظه ای کوتاه
کبود شد آسمان، سفید شد زمین
و جهید طپش قلب تا فراز آسمان
ولی افسوس که
برق لحظه بود
برق رفت
تاریک شد زندگی دوباره
آیا پروانه را دیدی؟
پروانه را دیدی
که بال کشید فراز ارکستر
و در خشید در نور بیرحم نور افکنها
پروانه
روح خدا بود
پروانه خدا بود
نوای موسیقی
انباشت فضای درشت کلیسا را
کلیسا پر شد
کلیسا کافی نبود برای موتزارت
پس آنگاه رکوئیم شکافت دیوارها را
و بالا رفت تا زیر گنبد کبود
و آن پرفسور پیر
چه کفشهای عجیبی داشت
اما ، اما، مرا چه کار به اینهمه
آنگاه که برکنارم
بنشسته ای تو
بی همتا گوهر شبتاب خوابهای دیر هنگام
و سینه ات در دم زدنی مدام
آرام بالا و پایین میرود
و موسیقی را میرباید
از سقف آسمان
دستانم را به دعا می بندم
دعایم را به گوشه موسیقی میزنم گره
و نیازم را بر بال ویوالدی
به آسمان خدا میفرستم
با تما م وجود
خدا را میخوانم
خدایا بیدار شو
بیدار شو از آن خواب دراز دو صد هزار ساله
آه آیا نوای رکوئیم امشب
بر هم خواهد زد خوابت را
خوابی را که آشویتس هم نتوانست برهم زند؟
آیا بیدار خواهی شد
و در گوشه رکوئیم
در آن گوشه
نوار کوچک رنگین دعای مرا خواهی یافت کنون؟
گره خورده بر بالهای خونین موسیقی؟
اینک اینجاست او
آنک که آرزویش هر لحظه با منست
آنک که با نامش هر شب را صبح میکنم
و هر صبح را شب
خواب،… جسم است اینک
خواب،…. اینجاست
کنار من
او از سرزمین خواب و رویا
او از درون نیایشها
زاده شد کنون
او جسم است امروز
نشسته در کنارم
رویاست این
یا که بیداری
شاید که خوابم هنوز
هر چه هست
اوست
فضای ذهنم را کرده پر
نشسته راست و خدنگ
اینجا
تنهاست او تنها
دختری تنها از ریگا، از لاتویا
خدایا
به خاطرش
هر کار، هر رسوایی
شیطان کجاست
تا چون فاست گیرم دامنش
و فروشم روحم را بر سر هر کوی و بازار این شهر
برای لحظه ای با تو بودن
ای سرد مغرور
ای الماس آبی
که در تابش موسیقی
هر لحظه را درخششی دیگر میدهی تو
و تلالو چشمان آبیت پر میکند مرا
خدا را
ترکم مگو، جوابم ده کنون
با من بنشین تا پایان ابدی جهان
تا آنگاه که موسیقی و خدا در هم گره خورند
************************************************** *
با تو آمدم
بر تو آمدم
با من ماندی
لارا
صبح شاد آفتابی
در میزنم
و به درون میروم
اتاق کوچکت را نشانم میدهی
پس آنگاه
هر دو ایستاده ایم
نزدیک هم
آهنربای چشمان آبیت
مرا توان نیست
یاریم ده
تا از وسوسه برهم
اما تورا سودای کمک نیست
که میدمی بر آتش هوس
نزدیکتر میشویم به هم
سکوت
و آنگاه تماس لبها
برای اولین بار
و شهد عشق
که جاری میشود بر لبانم
و پیکر کوچک مقدست
میلرزد در چنبر بازوانم
لحظه ابدی میشود
پایان ناپذیر
آنگاه که اولین بوسه
ما را میدهد پیوند
******************************************
در درازنای جاری رودخانه حیات
تولد من یک لحظه بود
جرقه ای ناتوان
بانگی کوتاه
کورسویی
بر قیر سیاه ابدیت
و سرد تاریک خموش کهکشان
پس اگر نمی یافتمت
آن جرقه مرده بود
و آن بانگ فرسوده
و آن کورسو رفته
تو
مرا
شدی
تولدی دوباره
لارا
تو جرقه را بر افروختی
تا آتشی فروزان
و تلنگر صدا را بانگی رسا کردی
و کورسو را فانوسی درخشان
بی تو پس چگونه توان زیستن
که بی تو
مرگ است در کمین
جرقه میمیرد
و صدا می افسرد
و کورسو شود خاموش
******************************************
گاه با خود میگویم
کین خواب است و رویا
من در بهشتم در خواب
و اکنون است که بیدار شوم
با تلخی دوباره حیات
زیر زبان
همچون یک کپسول سیانور
ولی نه
آنگاه میغلطم آرام بر تخت
و تو را می یابم
در کنار خود لارا
با قوس دل انگیز کمر
و نوای آرام نفسهایت
و در می یابم
که نه
خواب نیست این
این لطیف نرماگین پوست
و قوس دلنواز ابرو
و سر بالای تیز بینی
و کمال لب سرخ
و طلای موهای افشان بر بالش
و ظرافت انگشتان باریکت
که میتوانم دید طپش رگ را از ورای آن
این همه خواب نیست
من بیدارم
و اما ای عجب که
بهشت نمیگریزد از من در بیداری هم
********************************************
روشن
روشن است کنون
گرداگرد من
ضریحی از روشنایی بر دور خود کشیده ام
چون تویی با من کنون
ومن طواف میکنم بر گرد وجود مقدس تو
و انگشتانم قفل میشود
بر امید
تویی امید فردای من
فردای تو
فردای ما
بی تو اما
این ضریح خالی است
و قفل انگشتان میشود ز هم جدا
و امید می میرد
خورشید هم بر نمی آید دیگر
و شب جاودان میشود در خانه من
بی تو من هیچم
یک منهای بزرگ
در معادله وجود
**************************************
لارا
امروز غوغا کرده بودی بر پا
در آن لباس گرم قرمز آبی
با شال سرخ
که آویزان بود بر شانه های ظریفت
وقتی نشستم با تو تنها
و جرعه جرعه قهوه را با آرزوی وجودت
سر کشیدم
شادی درون رگهایم جنبید
وان گاه که لبان زیبایت گشود
و طنین آبشار صدایت را ساخت جاری
آیا دیدی
که من بت پرست تنها
محو بت وجود تو
در نمی یافتم چه میگویی؟
و تنها صدایت را
نوشیدم چون شرابی کهنه
لارا
من تورا تنها برای خود خواستم از خدا
من شریکی نجستم در پرستش تو
در مذهب من
نه خدا یکی است
که بل
پرستشگر نیز تنهاست و یک
این معبد بس کوچکست کنون
دیگران را ره نیست در آن
در این معبد
تنها یک شمع عشق میسوزد و بس
و این خدا را تنها بنده ای کافی است و بس
دریغا دریغ
که خدای من
بنده ای دیگر دارد
و من پولاد سرد تنهایی را
زیر پوست خود
حس میکنم کنون
************************************************** *
گلدان کوچک تو
اینک مقابل پنجره
نور را جرعه جرعه سر میکشد
کولی کوچک من
کجایی تو اینک
در سرزمینی سرد و دوردست
در ماوای تپنده یخبندان
قلب گرم خود را گرفته ای در دست کنون
و به دنبال عشقی بیهوده
تاریکنای آن سرزمین دور اروپایی را میپویی
دختر جوان
و اینجا
من نشسته ام تنها
به نهال کوچک مینگرم
که با دستان مهربان تو
در این گلدان کوچک
نوشید آب حیات را
و میجنگد برای بقا
به تو فکر میکنم
به تو فکر میکنم
صدایت میزنم
با من باش
با من باش همیشه
ترکم مگو
***********************************
موهایت به رنگ طلا
هاله ای از نور بر دور آن صورت سفید
مرواریدی نشسته بر طلای خام
چه جلالی دارد
مریم باکره من
لارای کوچک
دختر تنهای آرزوها
با من می آیی، تو اما؟
با من تا ماورای گرم قطب تمنا
دستت را بده
بگذر از فراز دره جدایی
به من بپیوند
بگذار تا آن دستان لطیف دلکش را بگیرم
و تو را باخود ببرم تا اعماق آبی اقیانوس تمنا و لذت
تا عمق خموش یگانگی
بیا با من لارا
بیا
که تو تولدی دوباره هستی مرا ای بانوی کوچک آرزو
*****************************************
لارا….
سوگند به آن دیدگان آبی
و صورت زیبا
که دوست دارم صدایت را
هنگامی که چون آبشار روان میشود
و اطوار زیبایت
آنگاه که صحبت میکنی
گاه تو را کودکی می یابم
زیبا و شاد و بی آلایش
و گاه تجسم مادرشاه
آگاه بر همه
ومن …. فقط … میدانم
که صدایت مرا با خود تا فراز آسمان می برد
و گاه که مینگرم به دریای چشمانت
حس میکنم که
در اعماق آبی آن
غرق میشوم
آیا شود که گیری دست این غریق تنها را
و نجاتش دهی؟
******************************************
زان پس که شراب سرخ عشق
در باده قلب جوشید
خورشید نام تو زان برآمدو
سرزمین دل فروزان شد
لارا
ایمان آوردم
که یگانه فرمانروای
سرزمین رویاهای عاشقانه
تویی تو
فروغ زیبایی خیره کننده ات
بس که تا قیام قیامت
بر جهان من
بر روزو شبم
بر قلبم
فرمان رانی
من آن غلام حلقه به گوش بازار عشقم
که به دست خود
حلقه بندگی فرمانروای سرزمین رویاها را
بر گردن آویخت
من سودای تو دارم لارا
من سودای تو دارم
کیمیای وجود تو
تنها رهاییبخش من است
نجاتم ده
ز پس قرنها
ناامیدی و سرابهایی
که همه خواب بود
نجاتم ده لارا
نجاتم ده
********************************
گفتی که ما همیشه با هم خواهیم بود
گفتی که جدایی ممکن نیست
پس آشنایی
گفتی که دیگر رفتن محال است
و گذر ز رود خانه جداییها
خواب است و خیال
اما اینک
من این سوی اقیانوس
و تو در آن سوی
بر باد رفته عشقمان
و جهان کوچکی که باهم ساخته بودیم
در تمنای وجود و تمنای تن و تمنای انگشتانمان
تنیده بودیم سرابی از امید
حبابی برگرد من و تو
درونش فقط ما
روشن و شاد
زندگی بر سیاره ای دیگر
اما اینک
حباب دریده
من این سو
و تو آن سو
فسرده امید
و خوابیده آرزو
-
RE: اشعار برگزیده
***شبی مه آلود بر دروازه ی برج کتابخانه کمبریچ***
مه آرام و خوابالود
بر میخیزد از زمین
و خود را از پیکر زرد چراغها میکشد بالا
توده تنبل مه ، بر زمین ماسیده ، بلند نمیشود
شب تاریک است و …. مه آلود
نور زرد چراغها
و آن بالا
ماه و ستارگان لمیده بر سقف آسمان
جغدی از دور ناله میدهد سر
در فضای فراخ و تاریک چمنزار
ناله میشکند ، ناله میشود گم
دورادور تک صدای خنده ای
گاه هق هقی نرم
پچ پچی
پرواز موسیقی از درون پنجره ای روشن
زندگی میدود بر سطح کوچه ها
سایه انسانها میلغزد بیرون از مه
و پس آنگاه دیگربار
غرق میشود در تاریکی و سکوت شب
مردی همراه یک زن
از برابر میگذرند
مرد زن را در آغوش گرفته تنگ
و زن لرزان در تمنای پیکر مرد
آرام میخندد
بنگر آن بالا
فراز اینهمه
جاودان و ابدی
مغرور و بی اعتنا
سر در چادر سفید مه
همچون ابولهول ، یا بعل ، یا که چون خدا
تو، آرام و با شکوه
سر برآسمان ساییده ای امشب
همه را میبنی ، دیده ای ، خواهی دید
و ساکتی
گاه از دور
صدای غمناک موسیقی
میشکافد مه را و میلغزد آرام تا پای تو
زنی میخواند
با صدایی گرم
اما بیهوده است بیهوده
این موج مونث
بیهوده خودر ا میکوبد بر پیکر استوار تو
موج میشکند
کف میکند
باز میگردد ، و ناپدید میشود
موسیقی را ره نیست اینجا
امشب تو معبد وحشتی
زنگ ساعت
بلند و پرطنین
میپیچد در دل شب و دوازده بار مینوازد
از پله ها آرام میروم بالا
آنجا، فراز سکو
باد محشری دارد، میکشد زوزه
میسازد گردباد
دروازه عظیم معبد را میبوسد عاشقانه
و با بارانی از برگ و خاک
پس میراند مرا
آه ای غول
ای هیولا
ای پیکر وحشی ونوس
معجز عظمت در دل تاریک شب
پاسدار دانش قرون
که با غرور سر به آسمان ساییده ای
ای اژدهای سرد و تاریک و خموش
اندرون تو کنون چه میگذرد
میان آن راهروهای باریک و تاریک
شاید که روحی، در آن گوشه ها ، سرود سرد مرگ خود سرداده کنون
در لابیرنت بی پایان کتابهایت
غرق بوی نم و ماسیدگی
موشی میجود آهسته کتابی کهنه را
حشره ای میلغزد بر برگی از دانش قرون
دستی سرد و نمناک
استخوان تار عنکبوت گرفته قرون
یادگار عمری که درون تو گذشته به تمنای دانش
آرام میدود بر امواج برگها
و میکوشد ، سخت ،
در نور لرزان شمعی ناپیدا
کتاب را به پایان رساند
غافل که کتاب کهنه مرگ را نیست پایان پدید
آیا شکنجه او تمامی خواهد داشت
آیا هرگز آرام خواهد گرفت او
“آه“
من دیدم
من دیدم او را
دستی استخوانی
بر جدار پنجره لغزید و خش خش کرد
دو چشمخانه خالی از ورای پنجره پایید مرا لحظه ای
دهانی گود با دندانهای سپید ، خندید
و روح شتابان
دور شد
و من ، تنها کنون دوباره با تو
نگاه کن
از فراز سریر آسمان سایت به زیر بنگر
در آن زیر، آن پایین
آنجا که زندگی روان است آرام
من ایستاده ام
غرق هیبت و شکوه تو
در سایه سیاهت
بر مدار وحشت و حیرت گردانم
غرق هیبت و شکوه تو
شکوه و هیبت تو
-
RE: اشعار برگزیده
خواب ديديم خواب اينكه مرده ام
خواب ديدم خسته و افسرده ام
روي من خروارها از خاك بود
واي قبر من چه وحشت ناك بود
تا ميان گور رفتم دل گرفت
قبر كن سنگ لحد را گل گرفت
بالش زير سرم از سنگ بود
غرق وحشت سوت و كور و تنگ بود
ناله مي كردم وليكن بي جواب بود
تشنه بودم تشنه يك جرعه آب
خسته بودم هيچكس يارم نشد
زان ميان يك تن خريدارم نشد
هركه آمد پيش حرفي راند و رفت
سوره حمدي برايم خواند و رفت
نه شفيقي نه رفيقي نه كسي
ترس بود و وحشت و دلواپسي
آمدند از راه نزدم دو ملك
تيره شد در پيش چشمانم فلك
يك ملك گفتا بگو نام تو چيست
آن يكي فرياد زد رب تو كيست
اي گنه كا سيه دل بسته پر
نام اربابان خود يك يك ببر
در ميان عمر خود كن جستجو
كارهاي نيك و زشتت را بگو
حال يا عمر خودت كردي تباه
نامه اعمال تو گشته سياه
ما كه ماموران حق داوريم
تك تورا سوي جهنم مي بريم
ديگر آنجا عذر خواهي دير بود
دست و پايم بسته در زنجير بود
ناگهان الطاف حق آغاز شد
از جنان درهاي رحمت باز شد
مردي آمد از تبار آسمان
نور پيشاني اش فوق كهكشان
چشمهايش زندگاني مي سرود
درد را از قلب انسان مي زدود
گيسوانش شط پر جوش و خروش
در ركابش قدسيان حلقه به گوش
صورتش خورشيد بود و غرق نور
جام چشمانش پر از شرب طهور
لب كه نه سرچشمه آب حيات
بين دستش كائنات و ممكنات
خاك پايش حسرت عرش برين
بر سرش دستار سبزي بسته بود
بر دلم مهرش عجب بنشسته بود
در قدوم آن نگار مه جبين
از جلال حضرت عشق آفرين
دو ملك سر را به زير انداختند
بار خود را فرش راهش ساختند
غرق حيرت داشتند اين زمزمه
آمده اينجا حسين فاطمه
صاحب روز قيامت آمده
گويا بهر شفاعت آمده
سوي من آمد مرا شرمنده كرد
مهربانانه به رويم خنده كرد
گفت آزادش كنيد اين بنده را
خانه آبادش كنيد اين بنده را
اين كه اينجا اين چنين تنها شده
كام او با تربت من وا شده
مادرش اورا به عشقم زاده است
گريه كرده بعد شيرش داده است
بارها بر من محبت كرده است
سينه اش را وقف هيئت كرده است
اين كه ميبينيد در شور است و شين
ذكر لالائيش بوده يا حسين
سينه چاك آل زهرا بوده است
چاي ريز مجلس ما بوده است
خويش را در سوز عشقم آب كرد
عكس من را بر دل خود قاب كرد
اسم من راز و نيازش بوده است
خاك من مهر نمازش بوده است
پرچم من را به دوشش مي كشيد
پا برهنه در عزايم مي دويد
اقتدا بر خواهرم زينب نمود
گاه مي شد صورتش بهرم كبود
بارها لعن اميه كرده است
خويش را وقف رقيه كرده است
تا به دنيا بوده از من دم زده
او غذاي روضه ام را هم زده
اين كه در پيش شما گرديده بد
جسم و جانش بوي روضه مي دهد
حرمت من را به دنيا پاس داشت
ارتباطي تنگ با عباس داشت
نذر عباسم به تن كرده كفن
روز تاسوعا شده سقاي من
گريه كرده چون براي اكبرم
با خود او را نزد زهرا مي برم
هرچه باشد او برايم بنده است
او بسوزد صاحبش شرمنده است
در مرامم نيست او تنها شود
باعث خشحالي اعدا شود
در قيامت عطر و بويش مي دهم
پيش مردم آبرويش مي دهم
به از اين زيرا به روز سرنوشت
مي شود همسايه من در بهشت
آري هركه پا بست من است
نامه اعمال او دست من است
-
RE: اشعار برگزیده
دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سر داده ام فغان
بانگ جرس به شوق به منزل رسیدن است
دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شوق گریبان دریدن است
شامم سیه تر است زگیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
بر روی تو ای خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است .
بگرفت آب و رنگ زفیض حضور تو
هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر غصه ی دل من ناشنیدن است
آن را که لب به دام هوس گشت آشنا
روزی « امین » سزا لب حسرت گزیدن است .
شعر از : مقام معظم رهبری آیت الله خامنه ای