RE: اشعار گلچین : سری سوم
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را////به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر نه پایی داشتم در گل////به دست خویش کردم این چنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم////که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
RE: اشعار گلچین : سری سوم
پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکیست
حرم و دیر یکی ، سبحه و پیمانه یکست
اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته نظریست
گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست
هرکسی قصه شوقش به زبانی گوید
چونکو می نگرم حاصل افسانه یکیست
این همه قصه ز غوغای گرفتارانست
ورنه از روز ازل دام یکی دانه یکیست
ره هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه
گریه ی نیمه شب و خنده مستانه یکیست
گر زمن پرسی از آن لطف که من می دانم
آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست
هیچ غم نیست که نسبت بجنونم دادند
بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکیست
عشق آتش بود و خانه خرابی دارد .
پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکیست
گر بسر حد جنونت ببرد عشق عماد
بی وفایی و وفاداری جانانه یکیست
عماد خراسانی
RE: اشعار گلچین : سری سوم
خانمانسوز بود آتش آهي ، گاهي
ناله اي ميشكند پشت سپاهي ، گاهي
گرمقدر بشود سلك سلاطين پويد
سالك بي خبر خفته به راهي گاهي
قصه يوسف و آن قوم چه خوش پندي بود
به عزيزي رسد افتاده به چاهي گاهي
هستيم سوختي از يك نظر اي اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهي ، گاهي
روشني بخش از آنم كه بسوزم چون شمع
رو سپيدي بود از بخت سياهي ، گاهي
عجبي نيست اگر مونس يار است رقيب
بنشيند برگل هرزه گياهي ، گاهي
اشك در چشم فريبنده ترت مي بينم
در دل موج ببين صورت ماهي ، گاهي
زرد رويي نبود عيب مرانم از كوي
جلوه بر قريه دهد خرمن كاهي ، گاهي
دارم اميد كه با گريه دلت نرم كنم
بهر طوفان زده سنگيست پنهاهي گاهي
استاد رحیم معینی کرمانشاهی
RE: اشعار گلچین : سری سوم
یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر میبرد؟
بدین دست و پای از کجا میخورد؟
در این بود درویش شوریده رنگ
که شیری برآمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد
دگر روز باز اتفاقی فتاد
که روزی رسان قوت روزش بداد
یقین، مرد را دیده بیننده کرد
شد و تکیه بر آفریننده کرد
کز این پس به کنجی نشینم چو مور
که روزی نخوردند پیلان به زور
زنخدان فرو برد چندی به جیب
که بخشنده روزی فرستد ز غیب
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش
ز دیوار محرابش آمد به گوش
برو شیر درنده باش، ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر
چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟
چو شیر آن که را گردنی فربه است
گر افتد چو روبه، سگ از وی به است
بچنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضلهی دیگران گوش کن
بخور تا توانی به بازوی خویش
که سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیگفن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای
RE: اشعار گلچین : سری سوم
من غلام قمرم ، غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگو ، جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر ، هيچ مگو
دوش ديوانه شدم ، عشق مرا ديد و بگفت
آمدم ، نعره مزن ، جامه مدر ،هيچ مگو
گفتم :اي عشق من از چيز دگر مي ترسم
گفت : آن چيز دگر نيست دگر ، هيچ مگو
من به گوش تو سخنهاي نهان خواهم گفت
سر بجنبان كه بلي ، جز كه به سر هيچ مگو
قمري ، جان صفتي در ره دل پيدا شد
در ره دل چه لطيف است سفر هيچ مگو
گفتم : اي دل چه مه است اين ؟ دل اشارت مي كرد
كه نه اندازه توست اين بگذر هيچ مگو
گفتم : اين روي فرشته ست عجب يا بشر است ؟
گفت : اين غير فرشته ست و بشر هيچ مگو
گفتم : اين چيست ؟ بگو زير و زبر خواهم شد
گفت : مي باش چنين زيرو زبر هيچ مگو
اي نشسته در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو ، رخت ببر، هيچ مگو
گفتم : اي دل پدري كن ، نه كه اين وصف خداست ؟
گفت : اين هست ولي جان پدر هيچ مگو
مولانا
RE: اشعار گلچین : سری سوم
عبادت
ما که از تـــرس خـدا او را عبـادت می کنیـــــــم
بر تعصب های خود یک عمر عادت می کنیــــــم
هر نـــــمازی با خودش تجدیـــــد بیعـــت کرده
و ساعتـــی دیگر به او راحت خیانت می کنیـــــم
ما که مغروریــــم ازاینکه مســلمان زاده ایــــــم
با طلبــــــکاری ، تقاضای شفاعت می کنیــــــم
ما که بـــاورهایـــــمان را سخت باور داشتـــــــه
کـــــور کـــورانه از آنـــها حمایــــت می کنیــــــم
ما که در فکر خــــرید غــــــرفه هایی از بهشـت
ساده انـــگارانه ، قران را تــــلاوت می کنیــــــم
یــــــا که از تـــرس جهنـــم گاهــگاهی زیر لب
ســـوره هایی آیه هایی را قرائت می کنیـــــــم
روضــه و نــذر و زیارتـــــگاه و این بــرنامه هــــــا
آن زمانی که کمی حــس وخـامت می کنیــــم
چنــــــدتایی ذکــــر و اوراد و کمــی اطعام
و بعد غره از خود با خدا حــــس رفــاقت می کنیـــــم
قبــــله و سجــــاده و تسبــیح و مـــــهر و ادعــا
حس قدرت یا که ابـــــراز کــرامــت می کنیـــــم
با نماز و روزه و خـــــمس و زکــــات و مـــــابــقی
کاسبــی های کلان ، بیع و تجارت می کنیــــم
یا بـــرای کســــب مـقداری ثــــــواب از درگـــهش
وارد بــازی شــده با او سیــاســـت می کنیــم
یا به اســم امر بر معــروف و نــهی از منــــــکرات
اینقــدر راحت به انسانــها جســارت می کنیــم
بی مـــهابا هر کســـــی را انگ کــافر می زنیـــــم
بر زمین و بر زمان ، حس کـــفالـــت می کنیـــم
ما که مغرور از کتـــــاب و دفتــــــر و اوراقـــــمان
عالم کل گشتـه ، احساس زعامت می کنیــــم
واقعاً قــــــدری بیـــــــندیشـــیم آیا پـــس چـــــرا ؟
در عبادتهایــــــمان حس کــــسالــت می کنیــم
یـا چـــــــــرا پـــــــــس ، بــعد عـمـری ادعـا و ادعـ
از در درون خود چنیــن حـس بطـــالت می کنیــــم
یـا که وقتـی صحــبت از اشــــراق میــــاید وســـــط
اینقــــدر تردید و انـکار و شـــــرارت می کنیـــم ؟
یـا که هر کس صحبت از درک و شـهودی می کند
ما به طـــرفنــدی چرا با او لــجاجــت می کنیـم
یـــا بمـــــحض بحـــــث تــــــجدید نظر در فـــــکرهــا
فتــنه و آشــــوب و بــلوا و قیـــامت می کنیـــم
یــــا که بر هر فکر نابـــــــی مهر بدعــت می نهیـــــم
یـــا که تفــتیش عقاید با شـــقــاوت می کنیـــم
دیـــــن و قــــران را بنحــــوی انحصـــــــاری کرده ایــــم
هر که همــراهی نکرد او را ملامــت می کنیـــم
حـــق اظهار نظر در دیـــــــن فقط از آن ماســــــــــت
باور کـــوری که ما بر آن سمـــاجـــت می کنیــم
بعد هــــــم با اینــــــهمه خود خواهـــی و کلی خطا
حــق به جانب تازه احسـاس شــرافت می کنیـم
شایـــــد اصلاً قلبـــــــهامـان با خـدا بیـــــگانه است
از بیـــان آن ولی حس خجـــالــــت می کنیـــــم
مطمــــــئن باشـــــید در وجـــدان تاریــــخ بشـــــــر
عاقبت روزی شـــــرم از این ســـفاهت می کنیــم
پوستیـــن وارونه پوشـــــان ، دسـت بردارید از این حس
تکلیـــــفی است و تنها اشـــــارت می کنیــم
ما نه از تــــــرس جهنـــــــــم نه بــــرای مـــــزد و نه
در پی حور و قــــصور ، از او اطاعـــــت می کنیـــــم
مـــا فقــــــط از درک ناب خود عــــــمارت ساخـــــته
هر که را مشتــاق شد در ایــــن عـمارت می کنیــم
همــچنــــین هر جا که لازم بود، حتــی کشــف رمز
از کتاب و سنـــت و دیـن و فقاهـــــت می کنیــــــم
سفــــره های آســــــمانی روزی محتـــوم ماســـــت
گر نگیـــریم عاقبـــت حـــــس نــدامت می کنیـــــم
شهناز نیرومنش
RE: اشعار گلچین : سری سوم
قشنگ یعنی چه؟
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
سهراب سپهری
RE: اشعار گلچین : سری سوم
حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم
آخ .. تا می بینمت یک جور دیگر می شوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند
یاسم و باران که می بارد معطر می شوم
در لباس آبی از من بیشتر دل می بری
آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم
آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
می توانم مایه ی ــ گه گاه ــ دلگرمی شوم
میل میل ِ توست اما بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سخت ، پرپر می شوم
--
RE: اشعار گلچین : سری سوم
من که تسبیح نبودم تو مرا چرخاندی
مشت برمهره تنهایی من پیچاندی
مهر دستان تو دنبال دعایی می گشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرها گفتی وبه گفته خود خندیدی
ازهمین نغمه تاریک مرا ترساندی
برلبت نام خدا بود،خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود ومرا رقصاندی
دست ویرانگر توعادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی
قلب صدپاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی واین گمشده را لرزاندی
جمع کن رشته ایمان دلم پاره شده است
من که تسبیح نبودم تو چرا چرخاندی...؟
RE: اشعار گلچین : سری سوم
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
سهراب سپهری