فقط خواستم بهت بگم خوش به حالت كه همچين نعمتي داري.وقتي به كلمه پنبه دانه رسيدم دلم ضعف رفت.:43::43::46:واقعا نعمت بزرگيه قدرش رو بدون و براي زندگيش تلاش كن هر چند ميدونم خودت اينكارو ميكنينقل قول:
نوشته اصلی توسط blue sky
نمایش نسخه قابل چاپ
فقط خواستم بهت بگم خوش به حالت كه همچين نعمتي داري.وقتي به كلمه پنبه دانه رسيدم دلم ضعف رفت.:43::43::46:واقعا نعمت بزرگيه قدرش رو بدون و براي زندگيش تلاش كن هر چند ميدونم خودت اينكارو ميكنينقل قول:
نوشته اصلی توسط blue sky
گلنوش عزیزم میدوارم خدا یه بچه سالم هم به شما عنایت کنه تا زیر سایه پدر و مادرش و پناه خدا زندگی کنه.
راستی عزیزم منظور من از پنبه دانه پسرم نبود، منظورم همونهایی بود که شتره تو خواب می بینه!
به سلامتی. امیدوارم خیلی خوش بگذره. اما من یک سوال داشتم امیدوارم به منظور بدی بر ندارید. فقط برای یک مرور بر زندگی. لازم نیست جوابشو اینجام بنویسید. برای خودتون. شما در این 4.5 سال زندگیتون چه کارهایی برای همسرتون انجام دادید که خواسته اون بوده (نه اینکه اون براش مهم نبوده اما شما انجام داده باشید.) ؟دقیقا چیزی که همسرتون از شما توقع داشته؟
می خوام بازم بگم تا شاید کمی سبک بشم. می دونم بعد از نوشتن اینها همتون می گین تو مقصری که با همه مشکل داری و بخدا خسته شدم که از ترس نشنیدن این جمله به همه باج دادم.
دیشب به مادرم فقط یک کلمه گفتم که من از برادرم انتظار داشتم که وقتی خواهرش تو بیمارستانه اونم یکبار برای همیشه، بیاد دیدنش (آخه نه خودش و نه زنش نیومدند)، مادرم تا اینرو شنید جبهه گرفت و گفت مگه برادرشوهرات اومدند، مگه خواهرشوهرات اومدند...
بهش می گم مادر من اونها که تکلیفشون روشنه، خوب اگه خوب بودند که من به فکر طلاق نبودم.
میگه چرا برادرت دوبار دعوت کرده، تو دعوت نکردی. میگم 2بار نبود و 1 بار بود و اونهم تو بارداریم بود و حالم خوب نبود، تازه شوهرم نذاشت. میگه چه شوهر بدی. میگم بخاطر همینه میخوام جدا شم.
آقا خلاصه که بابام از راه رسید و کلی حرف بی ربط بهم گفت (پدر من آدمیه که خودش خیلی قدرت تجزیه و تحلیل مسائل رو نداره و عنان فکر کردنش دست مادرمه)!
خلاصه مادرم می گفت من این 20 روز برات زحمت کشیدم و ... (راست میگه زحمت کشیده ولی من احترام می خوام. نمی خوام برام آب پرتغال بگیره، درعوض شخصیتم رو خرد نکنند)
بهشون گفتم بعد از فارغ التحصیلی رفتم سر کار (خوب خدا رو شکر می کنم) ساعت کاریم زیاد بود ولی به اندازه درآمدم برای خانواده کم نذاشتم. جفت برادرام خواستن خونه بخرن بهشون پول قرض دادم، برای جهیزیه ام که یک قرون از شما نگرفتم و حتی کادوی پاتختی رو هم خودم گرفتم بنام شما و ... گفتم از دست من هم اینها بر میومده که کم نذاشتم.
تازه بدهکار شدم. مامانم شروع کرد داد و بیداد، پدرم همینطور. این وسط که حق نداری طلاق بگیری و ما آبرو داریم و ..
شما نمی دونید زن داداشم هم چقدر به من بی احترامی می کنه، میام حرف بزنم تو جمع می گه تو حرف نزن. (حالا سنی کلی از من کوچکتره) ولی هیچ وقت به روم نیوردم چون تو زندگی خودم بدبخت بودم و نخواستم شوهرم بگه تو با همه مشکل داری. هر توهینی رو خریدم و لب نزدم.
یکبار که یه اعتراض کردم، این شد نتیجه ش!!
سرتون رو درد نیارم آخرش مامانم برگشت گفت تا چهلمت اینجا بمون و بعد باید بری!
اینم خانواده من، قصد داشتم بعد از امتحاناتم برم سراغ تعیین تکلیفم!
چقدر حسرت کسانی رو می برم که می گن ما چند ماه خونه پدرمون هستیم، من نمی دونم چرا دستم نمک نداره!
از لحاظ مالی برای شوهرم هم کم نذاشتم. خوب آدمی که تمام وقتش داره کار می کنه خوب وقتی براش باقی نمی مونه جز کمک مالی.
من حتی خانواده شوهرم که می خواستن خونه بخرن به شوهرم پول قرض دادم و گفتم به اونها هم نگو. اونروز شوهرم منت می ذاشت که مادر من پول قرض داد برای رهن خونه ما (بگذریم که بجاش تلویزیون خونم رو شوهرم شب عیدی داد به اونا و خونه من موند بدون تلویزیون!) میگم منم بهشون دادم. میگه تو خواستی خودت رو بندازی به من بخاطر این بود (اونم جلوی خانوادم!)
شوهرم تو گذشته تهدیدم کرده بود که اگه مهریه ات رو اجرا بذاری، به برادرم میگم که وقتی تو ماشینت هستی، خودت رو و ماشینت رو منفجر کنه. اینرو میگم، پدرم میگه اصلا بذار ببینیم راست میگه!
خدایا پدرم که باید پشت دخترش باشه باورم نمی کنه، من انتظار داشته باشم قانون باور کنه!
هیچ وقت اینقدر احساس بی کسی نکرده بودم. من رو بگو که انتظار داشتم تو شرایط بحران کاریم، کسانیکه که داشتنم کمکشون کردم بهم کمک کنن.
من این امکان رو دارم که مستقل زندگی کنم (خونه دارم ولی الان نمی تونم)، یعنی من چند ماه هم تو خونه بابام جا ندارم؟
چقدر من باید از همه طرف بکشم و لب نزنم. عصبانی شدم و از زندگیم چیزهایی گفتم جلوی خواهرم که الان پشیمونم! ته مونده های غرورم هم شکست!
یکی از دوستان اینجا هم بهم گفته بود مغرور، اگه من تا این لحظه هم با شوهرم زندگی کردم فقط بخاطر غرورم بوده، حالا که همه چی دست به دست هم داد تا ته مونده های غرورم هم له بشه، به چه دلیلی باید با شوهرم زندگی کنم؟
نمی دونم چی کار کنم!
تحمل منم یه اندازه ست، دارم دیوونه می شم.
تو اینکه می خوام از شوهرم جدا شم شکی ندارم ولی این مدت رو که شاید کم هم نباشه کجا سر کنم؟
فکر می کنین برم مشاوره کمکی بهم می کنه؟
بلواسکای عزیزم هممون دعا میکنیم که هرچه زودتر به آرامش برسی وتمام مشکلاتت حل شن.:46:
اما توروخدا احساس بی کس بودن نکن،این اشتباه محضه!
ببین عزیزم دقیقا به این دلیل که پدر و مادرت دلشون برات میسوزه و واقعا از ته دل دوست دارن، بهت این حرفا رو میزنن، خیلی از والدین در این شرایط سعی میکنند خیلی شرایط خوب و خوشی رو واسه بچشون فراهم نکنند که بیشتر باعث نشن که فرزندشون احساس خوشحالی و رضایت داشته باشه و واسه ی برنگشتن به سر خونه و زندگیش مصمم تر شه.
بعضی حمایت های بیجای والدین از بچه هاشون بزرگترین اشتباهه ،کاری به درست یا غلط بودن فکر پدر و مادر محترمتون نداریم، اما اونا دوست ندارن که شما طلاق بگیری و به همین دلیل ازت خیلی حمایت نخواهند کرد و به نظر من هم درست ترین کار ممکنو دارن انجام میدن.اونا دوست دارن که دختر گلشونو تو زندگی خودش و شاد و خرم ببینن.
اتفاقا اگه الان بهت بگن دختر عزیزم تا هر وقت که دوست داری، تو و گل پسرت میتونین اینجا بمونین،من و باباتم دربست درخدمتتیم،باید به محبت واقعیشون شک کنی.
بعضی اوقات یه محبت ظاهری بزرگترین ظلمه و گاهی یک حرف تند،یک سیلی محکم، بزرگترین محبته.
در مورد اطرافیان هم کاملا برخوردشون قابل درک هست،قبول دارم سخته اما تمام اینا رو میتونی با اخلاق خوش و برخورد درست حل کنی، نه اینکه بهشون باج بدی
با سلام به اسمان عزیز یه سوال ازتون داشتم چرا عروستون به شما میگه حرف نزن مگه اختلافی دارید یا کلا اینطوریه ایا از مشکلات شما خبر داره من خودم چون به مدت 50 روز از همسرم جدا زندگی کردم و پیش خانوادم بودم می پرسم .
چون احساس می کنم که از بس ما مشکلاتمونو به همه میگیم خودمون نا خواسته به دیگران اجازه می دیم که هم دخالت کنند هم حرفهایی که نباید بشنویم رو می شنویم
به نظرم گفتی خونه مستقل داری چرا نمی تونی بری خودتو از این همه حرفو حدیث راحت کنی .
اتفاقا من فکر می کنم اگر خانواده ادمو راحت بزارن ادم بهتر بتونه تصمیم بگیره چون خانواده من می گفتن طلاق بگیر بعد که یکم گذشت گفتن خودت می دونی انینطوری من راحت تر تو نستم تصمیم بگیرم که برگشتم و الان با استفاده از رفتار جرات مندانه اداب گفتگو خدارو شکر در عرض یک ماه 7 سال زندگی معجزه شد موفق باشی عزیزم برات دعا می کنم .:323:
بلو اسكاي عزيز:
ببخشيد كه اينقدر رك مي گم. عزيزم شما به افسردگي پس از زايمان مبتلا شديد. من قبلا نمونه اش را ديدم.
خواهش مي كنم قبل از هر اقدامي به پزشك و مشاور مراجعه كن. تمام اين احساس هاي بد به خاطر همون افسردگي است كه شدت گرفته.
بلو اسکای عزیزم
قلبم درد گرفت از این همه فشارهای عصبی که بهت وارد میشه.چی می شه اگه این روزها فقط و فقط به فکرسلامتی خودت باشی عزیزم.خودت رو رها کن از بند حرف های این و اون.الان هیچ کی مهمتر از خودت نیست گلم.به حرفهای دیگران محل نذار.واسه خودت کتاب بخون.با کوچولوت درد و دل کن اگه دوست داشتی اشک بریز.باور کن عزیزم مثل یه خواهر دل نگرانت هستیم.ما دوستت داریم واسه همین پی گیر اوضاعت هستیم عزیز دل.:72::46:
تصمیم نداشتم در تاپیک تو پستی بزنم تا مبادا باعث حساسیت بیشتر تو شود اما این یک بار را هم طاقت بیار و بنا بر همین تصمیم این پست قدری طولانی خواهد شد که باز از تو و سایرین عذرخواهی می کنم .
اما واقعا بدون هیچ قضاوتی و با پذیرش و بسیار باز مطلبم را بخوان . ( دنبال خوب و بد کردن نباش ) ( همین یک بار مرا و حرفهایم را فیلتر نکن ) ( همین یکبار گارد نگیر) ( همین یکبار در انکار نباش ) و ( بالاخره همین یکبار سکوت کن و واقعا و بسیار عمیق و از سر انصاف به زندگی خودت و افراد دخیل در رابطه ات فکر کن )
سعی می کنم مطلب آخر باشد مگر خودت بخواهی . اما باور کن چون دوستت دارم و سرنوشت و زندگی تو برایم مهم است تصمیم به نوشتن گرفته ام ..............بهای آن هم هر چه باشد با آغوش باز پذیرا هستم .
( حال اگر چهار نفر هم خواستند و تصمیم گرفتند هیزم در آتش اجاق احساسات تو بریزند دمشان گرم !به عقاید و باور و عملکردهای آنها هم احترام می گذارم )
و اما
من ترا درک می کنم . درک می کنم تا چه میزان درد می کشی . تا چه میزان حتی در عذابی. اما عزیزم . خواهرم . دخترم . نازنین ..............خودت را یکبار ببین اما واقعا ببین .
قطعا نیاز به مشاوره ی حضوری داری اما قبل از مشاوره بلو اسکای سعی کن در زندگی پذیرش داشته باشی .
پذیرش = هست هر آنچه که هست
تا زمانی که پذیرش را وارد چرخه ی زندگی ات نکنی مدام ذهن تحلیل گرت دنبال دسته بندی آدم ها و رفتارها و احساساتشان است .
-تا پذیرش نداشته باشی مدام خوب ها و بدها تعیین می کنی ( توجه کن که تو نمی توانی دیگران را تغییر بدهی - تو نمی توانی همه ی آدم های دو رو برت را دیلیت و حذف کنی و در وادی انزوا بروی و....) پس هست هر آنچه که هست .
اما من در کنار این پذیرش
چگونه می توانم فکر کنم ؟
چگونه می توانم احساس کنم ؟
چگونه می توانم عمل کنم ؟
-وقتی پذیرش نداشته باشی ذهنت دنبال خوب ها و بدها رفت عشق بی منت و بی چشمداشت را از خودت دریغ می کنی .
-وقتی انرژی عشق را در خودت ذخیره کنی ( من برای خودم اسمش را گذاشته ام گندیدگی احساسی ) و به دیگران نبخشی از ایثار دور می شوی و فاصله می گیری آن وقت رفتارت مثل انسانی می شود که تکه نانی به کسی داده و وقتی طرف لقمه ی اول را خوردو سیر شده و سیر نشده ! تو شروع می کنی به در سرش کوبیدن که یادت باشه که تو گرسنه بودی و من به تو این لقمه نان را دادم و تو فردا که لقمه نان را بخوری دست مرا گاز خواهی گرفت و............( فکر می کنی با آنچه فکر و احساس و عمل می کنی کائنات به تو چه چیزی بر می گرداند و می دهد ؟!)
- آن وقت تو تبدیل می شوی به یک انسان بی مسئولیت نسبت به خود و دیگران .کسی که به اندازه ای که آرامش و امنیت لازم دارد از این نعمات بهره نمی برد چرا که آنچنان که ذهنت را در گیر تعریف احترام و اهمیت و توجه دیگران به خودت کرده ای به دیگران نمی دهی و در نتیجه دریافت هم نخواهی کرد .
تو خوب هستی - دیگران هم خوب هستند از این جایگاه به خودت و دیگران نگاه کن . اینقدر این ذهن را نبر دنبال قضاوت کردن . قضاوت و تحلیل کردن در بسیاری از مواقع اگر درست هدایت نشود ذهن و روح را مسموم می کند و در اثر مسمومیت ذهن احساسات و عملکردهای انسان نیز دچار مسمومیت می شود .
یکبار به تو گفتم اگر در زندگی و در اطراف خود با دو الی سه نفر مشکل داشته باشیم کاملا طبیعی است اما اگر تعداد این افراد از این تعداد بیشتر شد دیگران مشکل ندارند بلکه ما نیاز به بازبینی داریم و هر چه تعداد بیشتر بازبینی عمیق تر و جدی تر .
برو یک قلم و کاغذ بردار . از یک تا صد روی آن بنویس و جلوی هر عدد اسم یک نفر که فکر می کنی با تو مشکل دارد یا تو با آنها مشکل داری .....................ببین به چند می رسی !
[align=justify]سلام blue sky عزیز
خواهرم تولد فرزندت را تبریک میگم:72:
تاپیکت را میخوانم اما چون تخصصی در زمینه مشاوره خانوادگی ندارم و مسئله شما احتیاج به مشاوره حرفه ای از سمت مشاوران دارد ترجیح دادم اظهار نظری نکنم.
با صحبت های خانوم آنی موافقم
یکی از آشنایان من هم دقیقا خصوصیات اخلاقی شبیه شما دارد، فوق العاده زن مهربان و خوش قلبیست و به هرکس که بتواند شناخته و نشناخته محبت بی دریغ میکند. مطمئنم شماهم نسبت به اطرافیانتان فوق العاده با محبت و مهربان و بخشنده هستی و از هیچ کمکی به آنها دریغ نمیکنی.
اما یه خصلت این خانم که همیشه برایش ایجاد ناراحتی میکند اینست که انتظار دارد دیگران هم به همان اندازه به او محبت کنند و با او مثل خودش رفتار کنند. درواقع توقع دارد دیگران هم مثل خودش محبت بی دریغ داشته باشند و مثل او رفتار کنند. البته درست است که ما به محبت دیگران احتیاج داریم اما این یک توقع نادرست و انتظاری دست نیافتنی ست که دیگران هم مانند ما باشند و اینکه آنها هم مثل ما رفتار کنند.
هرکس خصوصیات اخلاقی خودش را دارد، ظرفیت خودش را دارد و نحوه و اندازه ابراز محبت همه شبیه هم نیست. ظرف محبت و عشق هرکسی گنجایش خودش را دارد و نباید دیگران را مواخذه کنیم که چرا آنطور که ما میخواهیم نیستند و رفتار نمیکنند.
در مورد حرف های خانواده ت هم ناراحت نباش خواهر عزیزم آنها فقط میخواهند که شما به زندگیت برگردی و اگر حرفی میزنند ازسر دلسوزی است نه چون شمارا دوست ندارند. آنها از دید خودشان صلاح زندگی شما را در این میبینند البته تصمیم نهایی با خود شماست. این حرفها فقط برای اینست که متکی به زندگی خودت باشی و دلت را به زندگیت گرم کنی نه به پشتوانه پدر و مادرت منتها بعضی خانواده ها با زبان درگیری و اصطحکاک این را بیان میکنند بعضیها هم با زبان نرمش. بهرحال هردو از سر خیرخواهی است.
امیدوارم از حرفهای این خواهر کوچکت نرنجی عزیزم،[/align]