RE: چه طور حد تعادل رو به همسرم یاد بدم؟
اقلیما جان
دقیقا" حست میفهمم چون خودم این مشکل تا هفته پیش خیلی شدیدتر داشتم اگه یادت باشه تو تاپیکمم مطرح کردم واسه ما که از 7 صبح یه بند زنگ میزنن ارامش نداریم ولی از وقتی رفتم پیش مشاور و تمرین هاش انجام دادم خیلی اروم شدم وقتی تو ذهنم حرفاشون و ... تصویر سازی میکنم سریع حالم خوب میشه بعدم حواسم به یه کاری میدم و اصلا" به تلفنشون گوش نمیدم و سعیم میکنه گوشی همسرم چک نکنم
RE: چه طور حد تعادل رو به همسرم یاد بدم؟
من هم يك زماني حس تو را داشتم و به خاطر اين كارم هميشه دعوا داشتيم.
ولي الان ديگه اين كار را نمي كنم.حتي وقتي هم جلوي خودم داره با خانوادش صحبت مي كنه به حرفاشون گوش نمي دم. مي رم تو يك اتاق ديگه يا صداي تلويزيون را زياد مي كنم تا نشنوم.
واي اقليما نمي دوني دعواهامون به خاطر اين كار من تقريبا به صفر رسيده. جالب اينجاست كه مهدي هم ديگه حساسيت هاش روي خانوادش خيلي كم شده و ارتباطش باهاشون كمتر.
اقليما جونم جواب مي ده امتحان كن خودت ببين.
RE: چه طور حد تعادل رو به همسرم یاد بدم؟
صحرا مشاور برای ترک این رفتار و افکار چی بهت گفت؟
لیلا جان با خودم تصمیم گرفتم تا 10 روز با خودم شدید مبارزه کنم من باید این رفتارمو بذارم کنار چون واقعا خودم که هیچ اونم خسته شده
RE: چه طور حد تعادل رو به همسرم یاد بدم؟
آره اقليما جونم اگه اين رفتارت را ترك كني بيشتر مشكلات ديگه ات هم حل مي شه.
تمام تلاشت را براي حل اين مشكل رفتاري بكن.
RE: چه طور حد تعادل رو به همسرم یاد بدم؟
ما هم خیلی از دعواهامون سر این رفتار اشتباه منه
اره صحرا جون یادمه می گفتی اون زمان من خیلی بهتر شده بودم ولی این موج سینوسی منو ول نمی کنه
زندگی نمودنم چرا به ثبات نمی رسه
RE: چه طور حد تعادل رو به همسرم یاد بدم؟
همسرم میگه این حاشیه ها رو ول کن و به زندگیمون توجه کن به اینکه خوشبختیمو زندگی خوبی داریم و همو دوست داریم...به راستی چرا حساسیم؟؟چرا دوست داریم کانون توجه اون طرفیا باشیمو خیلی مارو بخوان؟؟؟؟؟؟؟ چرا اینقدر توی ذهنمون خانواده خودمونو با اونا مقایسه میکنیم؟؟؟؟
RE: چه طور حد تعادل رو به همسرم یاد بدم؟
منم نمی دونم ولی این طرز فکر اشتباه
به قول شب بارانی عزیز ماها باید فقط به خاطر اینکه مرکز توجه شوهرمون و خانواده مون هستیم باید برامون مهم باشه و کافی
من فقط می خوام خانواده ی همسرمو تو حاشیه ببینم و بذار م کنار و روشون از نظر عاطفی هیچ حسابی نکنم تا وقتایی مثل الان اینطوری ضربه نخورم
من اینو باید به خودم حالی کنم
RE: چه طور حد تعادل رو به همسرم یاد بدم؟
الان سر کارم ولی حتما" میام خونه و مفصل پاسخت می دم اقلیما جان
RE: چه طور حد تعادل رو به همسرم یاد بدم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط eghlima
لیلا جان من بابت این کار خودم خیلی ناراحتم و همیشه خودمو سرزنش می کنم ولی واقعا دسته خودم نیست وسوسه میشم به خصوص وقتی با هم سر خانواده اش بحث کرده باشیم بیشتر وسوسه میشم این کارو بکنم
اگه راه حلی داری بهم بگو
تو هم حس منو داری برای ترکش چی کارا کردی؟
سلام...
یکی از خطاهای شما، که همواره وجود داشته و داره... در هیمن چند خط بالاست!
"همیشه خودم رو سرزنش می کنم"
این خط بالا که مشکل شما و بسیاری از خانومهای این تالاره... یعنی داشتن یک منتقد درونی قوی که نمی ذاره شما درست فکر کنید! درست عمل کنید! و درست تصمیم بگیرید!
این مربی درونی شما نیست که شما رو هدایت می کنه... بلکه عنان زندگی رو دادید به دست منتقد درونیتون... یک پرحرف ایرادگیر و پرچونه! بدونید اگر منتظرید که اون کوتاه بیاد... و سکوت کنه! احتمالش از صفر درصد هم کمتره! و من معتقدم اگر خورشید امشب ساعت 12 شب تو تهران طلوع کنه احتمالش بیشتره تا اینکه منتقد درونی شما خود به خود ساکت بشه...
قرار نیست با اولین اشتباهی که کردیم... بعد از اون روابط خوب چند روزه... خودت و شوهرت، با منتقد درونی ات همدست و همساز بشید علیه شما!؟! قراره اینطور باشه؟؟؟
برای رهایی از افکار منفی که به شما هجوم می آورند چند راهکار به شما می دهم:
1. نگرش و تحلیل منتقد درونیتون رو تحلیل کنید:
- مثال: هی تکرار می کنه نباید این کار رو می کردی!دیدی خراب کردی... همه چیز رو خراب می کنی!!
این نگرش رو تحلیل کنید: این فکر چه کمکی به شما می کنه؟ چه مشکلی از شما حل می کنه؟؟
این تحلیل صرفا یک تحلیل نوشتاری باید باشه! نه ذهنی. پس:
پیام انتقادی منتقد درونیتون رو بنویسید روی یک کاغذ و دو قسمت ایجاد کنید برای مزایای فکری که می کنید و معایب و اشکالات اون!
2. شواهد رو بررسی کنید: ببینید واقعا طرز تلقی شما تا حدی که فکر می کنید درست است؟ واقعا باید به این برداشت و انتقاد تن داد و به این حرفهای منتقد درونی، اعتماد کرد؟؟؟
3. از خودتون بپرسید: اگر دوستی در این تالار با مشکل من مواجه می شد چه توصیه ای به او می کردم؟؟ معمولا ما با دیگران مهربانتر از خودمان هستیم... ببینید این حرفهایی که به خودتون می زنید؟ این سرزنشها رو به او هم می کنید؟؟؟ مثلا می گید: اه تو بازم اشتباه کردی که! تو خیلی اشتباه می کنی؟!؟
4. "منظورت از این واژه یا عبارت چیست؟" این سوال رو از منتقد درونیتون فورا بپرسید.. مثلا به شما می گه تو بی لیاقتی!! واقعا بی لیاقت یعنی چی؟ یعنی من بی لیاقتم؟ من لیاقت هیچ چیزی رو ندارم؟
5. خاکستری نگاه کنید... از تفکر 0 و 1، یا همه یا هیچ عبور کنید.. مشکل شما یا سفید یا سیاه نیست... شما یک شکست خورده تمام و کمال نیستید! از خودتون سوال کنید که کدوم کارم مثبت بود؟ کدوم کارم منفی؟ روی کدوم کارهام بیشتر باید تمرکز کنم؟
6. مشخص و واضح برخورد کنید! به هیچ وجه کلی گویی نکنید... مثلا منتقد درونی شما می گه : "تو همه چیز رو خراب کردی؟!؟!" چقدر این عبارت کلی است!!! چه چیزی رو؟
چطوری؟ خراب یعنی چی؟؟
7. دوباره بررسی کنید: به جای اینکه انرژی و وقت خودتون صرف سرزنش کنید ببینید در چه موقعیتی این کار رو کردید؟ چه عواملی باعث شد این کار رو بکنید؟ سهم شما چقدر بود؟ چه درسی گرفتید؟ گاهی لازمه نتیجه رو جایی بنویسید... من عاشق در یخچالم برای نکات مثبت!
8. "آیا این انتقاد واقعی است؟" همه ما بسیار زیاد به منتقد درونی خودمون اعتماد داریم و فکر می کنیم خب داره راست می گه!! عملا به طرز تلقی خودمون از محیط اطراف، رفتارها و نظرات دیگران نه تنها شک نمی کنیم که مطمئنیم... و اون انتقاد ها رو بی برو برگرد می پذیریم! اما واقعا این سوال رو بپرسید: " آیا این انتقاد واقعی است؟؟"
9. خطاهای شناختی خودتون رو بشناسید و با تمرکز بیشتری مراقب خودتون باشید...
10. می دونید ما چرا انگشتمون رو تو پریز برق نمی کنیم! فقط به این دلیل نیست که انگشتمون تو پریز برق نمی ره! حدس می زنیم که اگر دستمون به برق بخوره دچار برق گرفتگی می شیم... حتی اگر برق در پریز نباشه هم چنین خطری نمی کنیم! پس شما هم در موقعیت های خطرناک عاطفی و احساسی خودتون رو قرار ندید... حتی اگر حس می کنید این موقعیت می تونه با توجه به شناختی که از عواطفتون دارید شما رو به هم بریزه! خطر نکنید...
موفق باشید..
RE: چه طور حد تعادل رو به همسرم یاد بدم؟
سلام اقلیما صبح بخیر
دیروز که از سرکار برگشتم یه استراحت مختصری کردمو بیدار شدم که خونه را مرتب کنم که مهمونا(خانواده شوهرم ) میان خونه مرتب باشه.چندساعتی گذشت دیدیم خبری نشد همسرم زنگ زد به خونشون و فقط آبجیش خونه بود.که به همسرم گفت باباشون مسافرته و فردا شب میاییم خونتون.تلفنو که قطع کرد یه لحظه فکر منفی اومد توی ذهنم: بعد از یه هفته چرا آبجیش که اینقدر باهم خوب بودیم یه زیارت قبول به من نگفت؟؟؟؟
خیلی دلخور بودمو با اینکه میدونستم نمیان ولی به کارام ادامه دادم که همسرم اومد کنارمو فهمید ناراحتم.منم گفتم عزیزم دوباره یه فکری اومد توی ذهنم .میدونم بگم دلخور میشی ولی اگه نگمو توی خودم بریزم بدتره.گفت بگو .چی شده؟ منم گفتم دارم فکر میکنم ببینم کجای رفتارم با اون طرفیا اشتباه بوده که آبجیات بیمعرفت شدن.هیچی نگفتو سکوت کردو رفت توی فکر.......
نیم ساعتی گذشت که یدفه دیدم همرام داره زنگ میخوره.دیدم مادر شوهر گرام هستن .گوشی رو برداشتمو با احترام و مهربونی سلام و احوال پرسی کردمو ایشونم گرم گرفتنو عذرخواهی کردن که نمیتونن بیان و فردا شب (یعنی امشب) میان....منم گفتم قدمتون روی چشم..
همین که گوشی رو قطع کردم همسرم با سرعت اومد نزدیکمو بوسم کردو گفت دیدی اشتباه فکر میکردی ... گفت بخدا منم وقتی تو ناراحت میشی ناراحت میشم ولی هیچی نمیگم .و توی این چندروز منم غصه خوردم.منم با مهربونی آرومش کردم و بهش گفتم که : بخدا نمیتونم حرفامو توی دلم بریزم حداقل وقتی باهات دردو دل میکنم آروم میشم.گفت: دوست دارم بگی تا خالی بشی....
خلاصه اینم از دیشب...
حالا تو بگو چه خبر؟