RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
مینا جان عزیز دلم؛ چرا سعی نمی کنی خودت و همسرت رو بشناسی؟
چرا داری با زندگیت بازی میکنی؟
چرا از اتفاقات گذشته به عنوان یه درس که باید برای همیشه در حافظه ات باشه استفاده نمی کنی؟
مینا! اگر واقعا در مدرسه و علم و دانشگاه آدم موفقی هستی، پس باید بتونی از این هوش و ذکاوتت در زندگیت هم استفاده کنی!
باید یاد بگیری که همه ی ما اشتباه میکنیم، اما مهم اینه که این اشتباهات رو چند بار دیگه هم تکرار میکنیم! من نمی خوام اذیتت کنم و یا نصیحتت کنم، میخوام بگم که تو باید قدرت این رو داشته باشی که در مرکز زندگیت باشی و نسبت به زندگیت و جریانات اون آگاه باشی و با آگاهی قدم برداری!
تو یکبار تصمیم گرفتی و شروع کردی؛ و اتفاقا اثرات اون هم از طرف همسرت منعکس شد؛ اما نتونستی این موقعیت رو حفظ کنی و دوباره از دست دادی این موقعیت رو!
میخوام بگم که اتفاقا مردها تحملشون در برابر مشکلات کمتر از زنهاست و این هنر زنانه باید باشه که شرایط خوب رو با درایت کامل حفظ کنه و در کانون زندگیش منتشر کنه!
همسرت حتی بعد از گذشت این چند روز؛ با خوندن نامه؛ از تو فرصت خواست که کارهایی رو که ازش خواسته بودی برات انجام بده؛ داشت مطابق میل تو رفتار میکرد و اتفاقا تو هم چون دوسش داشتی و داری؛ رفلکس های خوبی از خودت بروز میدادی، اما اینها کافی نیست، اینها نشون میده که تو هیجانی برخورد میکنی و مثل بچه ها که وقتی دارن خونه درست میکنن؛ اگه یکی از مهرها بیوفته میزنن همه چیز رو خراب میکنند و قدرت مدیریت ادامه ی بازی رو حتی با وجود افتادن یه مهره رو ندارن؛ داری توی زندگیت بازی میکنی!
تو باید توانایی مدیریت این رو داشتی که اون لحظه ای که همسرت شروع کرد به گله و شکایت از تو که چرا پیش مادرش نرفتی؛ با عشق مساله رو جمع میکردی و اصلا اجازه نمی دادی که در این شرایط همچین بحثی بخواد فاصله ایجاد کنه بین شما!
تو باید یاد بگیری که همیشه نیازی نیست که بحث منطقی با همسرت داشته باشی؛ گاهی لازمه که همدلی کنی و بگی که بعدا سر یه فرصت مناسب در موردش صحبت میکنیم و اینکه اگه اذیت میشی که بیای خونه ی مامانم اینها؛ پس من میرم یه سری بزنم؛ لطف کن اگر میتونی بیا دنبالم!
شاید همسرت وقتی می اومد دنبالت؛ بخاطر لطف و محبت های مادرت، یه حال و احوالی هم از مادرت می کرد!
شاید تو میتونستی با کلماتت موقع رفتن معجزه کنی که دلش بخواد که اون لحظه با همسرش باشه؛ حتی خونه ی مادر همسرش!
و شاید اون لحظه نیاز بود که تو فقط بهش بگی که مادرم چقدر دامادش رو دوست داره؛ چون این چند روز که حالش خوب نبود هم حتی دوست داشت که تو رو ببینه و سراغت رو میگرفت؛ بدون هیچ انتقادی!
مینا جان! عزیز دلم خواهش می کنم هنر زندگی کردن رو بیاموز و سعی کن که لحظه هات پر باشن از محبتی که بین تو و همسرت وجود داره؛ بدون مهم دونستن افکار آدم های دور و برت!
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
آفتاب همدرد عزیز
چه خبر؟
بیا
همش دلم پیشت بود
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
مرسی دوستای خوبم.:46:
چهارشنبه که هیچ خبری ازش نبود، رفتم خونه خیلی دلم گرفته بود و حالمم خیلی بد بود ،یه کم قران خوندم و آروم شدم ، تا صبح منتظرش بودم اما نیومد.
از یه طرف ازش متنفر بودم که سر یه موضوع کوچیک خونه رو ترک میکنه و منو زجر میده با خودم میگفتم اصلا نمیخوام صد سال سیاه برگرده، از یه طرف هم حرفهای بقیه و سرزنشهاشون و آرزوهایی که داشتم و هیچ وقت بهشون نرسیده بودم رو یادم میومد، دوست داشتم که برگرده. این طور وقتا آدم میفهمه چقدر بی کسه!
پنجشنبه زنگ زد و هزار تا حرف زشت زد و بازهم با بدبینی مطلق تمام قضایا رو واسه خودش تفسیر کرده بود، فقط واسه بعضی از قسمتای صحبتاش که به نظر خودم مقصر بودم عذر خواهی کردم، یه دفه هم قطع کرد و.....
نمیدونم چم شده بود اما تنفر زیاد باعث شده بود دیگه خیلی واسم مهم نباشه،البته خیلی از خیلی چیزا میترسیدم و باز تپش قلب اومده بود سراغم.دو روز بود هیچی نخورده بودم. اما واسه نهار برگشت خونه،از تعجب شاخ دراورده بودم،اصلا به روی خودم نیوردم.نهارشو خورد رفت دانشگاه.شب هم به موقع اومد،گفتم دارم میرم خونه مامانم حالشونو بپرسم(5 دقه راهه) گفت من تا وقتی تو نیای نمیام. گفتم باشه قبول اما منم زمانی میام خونه مامانتینا که واسش مهم باشم و رفتارای اشتباهشو که خودتم قبول داری کنار گذاشته باشه ،پریشب هم بهت گفتم اما پیش بابات هر وقت بگی میام و خیلی هم براش احترام قائلم. همیشه هم حالشو پرسیدم و بهش تلفن زدم و ازش سر زدم.:163:
که دیدم داره راه میفته که باهام بیاد و با هم رفتیم!!اونجا هم نسبتا خوب بود،جمعه هم رفتارش خیلی خوب بود.
نمیدونم چرا نذر داشت دو شب منو آزار بده تا صبح نخوابم و نگران باشم؟:33:
واقعا نفهمیدم.:162:
دل عزیز مثله اینکه متاسفانه من نه هنر زندگی کردنو بلدم و نه هم استعدادشو دارم.
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
سبکتکین جون شما خوبی؟ اوضاع بهتر شده؟
مامانتون قبول کردن خونه خودت بمونی؟
دلم واسه سرافراز هم خیلی تنگ شده
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
ممنونم خوبم فقط اوضاع تو و شميم نگرانم مي كنه . چون يه وقتايي قاطي مي كنين و مي زنين هر چي رشته بودين و زحمت كشيده بودين رو هدر ميدين . يه كمي حواستو بيشتر جمع كن و نذار زحمتايي كه كشيدي هدر بره سعي كن تكنيك هايي رو كه تو اين سايت ياد مي گيري يه جوري تو زندگيتم پياده كني . . خيلي خوشحال شدم كه همسرت برگشت خيلي .:46:
يه مدت مجبور شدم رابطه ام رو با خانوادم كمتر كنم چون نگراني هاي بيش از اندازه شون هم باعث ميشد خودم عذاب بكشم هم خودشون . يه خورده كه گذشت اوضاع بهتر شد . متاسفانه خانواده من زياد اهل حرف منطقي زدن و نشستن پاي درددل آدمو ندارن . هر چي هم حرف بزني تهش ميزنن زير گريه و انگار نه انگار يه ساعت داشتي روضه مي خوندي براشون . ولي به هر حال ديگه كم كم داره حل ميشه خدا رو شكر .
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
آفتاب همدرد عزیز
خیلی خیلی خوشحالم
:43:
سبکتکین عزیز
ببخش که با کارهام اذیتت میکنم
ولی به خدا یه دفعه همه انگیزه و آرزوها و شخصیت و هرچی که دارم پایمال میشه
هیچی برام نمیمونه
اونموقع هست که نمیفهمم چکار میکنم
فقط از روی سوز دلم رفتار میکنم
ولی سعی میکنم دیگه تکرار نشه
برام دعا کن امشب قضایای خونه ما هم حل بشه
:46:
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
سلام آقای تسوکه.خوبین؟ چه خبر از درسا؟ کارا؟ راستی دیگه از ازدواج کردن منصرف شدید؟
خانوم دل شما خوبین؟حرفاتون همیشه به دل میشینه. همیشه دوست داشتم شما یه کلاسی بزارین که توش آداب زندگی کردنو یاد بدین(البته فک کنم من بازم تجدید میشدم)
سرافرازجونم که اصلا منو یادش رفته متاسفانه.:46:
به هم قول دادیم که باهم خوب رفتار کنیم ،رفتارش باهام خیلی خوبه اما همه در جهت آرزوهای خودش! متاسفانه خیلی شوق و ذوق بچه داره، دلم نمیاد دلشو بشکنم اما از طرفی اصلا اصلا نمیتونم حتی فکرشو بکنم. فقط به بهانه دندونپزشکی و رژیم و..... دارم به تعویق میندازمش. نمیدونم تا کی میتونم.
واسم از دندونپزشک وقت گرفته و طبق رژیم خاصی که احتمالا یکی از دوستاش بهش داده غذا میخوره! و مدام به من هم توصیه میکنه. کافیه یه چیز الکی بگم سریع تهیه میکنه .انواع آزمایشاتو به دوستش گفته،واسم نوشته.
بهم میگه فکر نکن به خاطر این موضوع باهات مهربونم نه ،از این به بعد همیشه همین طوری میمونیم و اینو بچه تثبیت میکنه!
نمیدونم باید چی کار کنم؟من اصلا شبیه بقیه خانوما نیستم!
خیییییییلی میترسم.
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
مینا جان! عزیز دلم میتونی بهم بگی یعنی چی که شبیه بقیه ی خانوم ها نیستی؟
میشه برامون بگی که از چی می ترسی؟ یا اگر دوست نداشتی روی یه کاغذ بنویسی که من می ترسم از ...
من می ترسم که اگر ...
همه رو برای خودت لیست کن! برو ته دل مینا و خوب به عمق وجودش آگاه شو!
مینا از چی می ترسه؟!
هدفش چیه و از زندگی چی میخواد؟
آیا مینا با همسرش تونسته یه تیم تشکیل بده؟
آیا مینا تونسته برنامه ی زندگیش رو مثل برنامه های شخصیش مشخص کنه و تا اون قسمتی رو که مربوط به سهم خودش هست رو انجام بده!
آیا مینا برای زندگی مشترکش هم برنامه ریزی داره؟ یا نه؟ مینا فقط و فقط حواسش به برنامه های شخصیه خودش هست!
مینا جان! من هم خیلی دنبال راه حل بودم برای اینکه زندگی کنم! اما می دونی به چه نتیجه ای رسیدم؛ به اینکه با خودم رو راست باشم و ببینم من چی میخوام؟ من عمق وجودم چه انتظاری از خودم و همسرم دارم و آیا در دنیای واقعی من میتونم به اهدافم برسم! اگر میتونم به چه ابزارها و لوازماتی نیاز دارم!
من چی میخواستم برای اینکه به هدفم برسم!
هدف من داشتن آرامش در زندگی بود! پس باید ریشه یابی میکردم که برای داشتن یه زندگی آروم به چه مهارتهایی نیاز داشتم! بزرگترین مشکل من این بود که دیدم به زندگی سخت بود و من فکر می کردم برای رسیدن به بهترین زندگی باید سخت و مشکل و پیچیده دید؛ باید عجله کرد؛ چون زمان زیادی ندارم و روزهای زندگیم داره میگذره؛ اما من اشتباه می کردم؛ من برای رسیدن به آرامش باید صبورتر می بودم؛ باید همسرم رو می پذیرفتم و به زیبایی های وجودیش فکر میکردم؛ حالا باید به خودم ثابت می کردم که اگر زیبایی هایی داره به روش بیار و بهش با همه ی وجودت عشق بورز!
من باید به جایی می رسیدم که از عشق ورزیدن به همسرم لذت می بردم؛ من الان که همه ی وجودم پر شده از عشق ورزیدن به همسرم؛ الان که وقتی بهش محبت میکنم لذت می برم؛ الان هم به دنبال برنامه های شخصیم هم هستم؛ منتها این دفعه دیگه با ذهنی آرومتر؛ این دفعه دیگه من یه عشق دارم در کنارش که آرامش دارم و حالا در کنار زندگیم باید به اهداف خودم هم برسم!
حالا من و همسرم اهداف مشترک داریم و البته من در کنار هدفهای شخصیم هیچ وقت اهداف مشترکمون رو فراموش نمی کنم و همسرم پاسخ همدلی و دوست داشتن عمیق من رو میده و ما داریم با هم زندگی میکنیم با لذت بیشتری!
همسرم به عمیق بودن محبتم و نداشتن توقع در مقابل این عشق ورزی ها داره پاسخ میده!
مینا جان! خواهش می کنم به خودت کمک کن که زندگی کنی و لذت ببری از لحظاتت!
مینا تو از مشترک شدن می ترسی؟ درسته؟
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط del
مینا جان! عزیز دلم میتونی بهم بگی یعنی چی که شبیه بقیه ی خانوم ها نیستی؟
دل عزیزم حدس میزنم همه خانوما دوست دارن یه روزی مادر بشن،خوشحالن از این قضیه، خجالت نمیکشن،اما من نه، حتی اگه الان به شماها هم بگم شاید دعوام کنید (با این حسایی که من دارم)
میشه برامون بگی که از چی می ترسی؟ من می ترسم از اینکه کارمو از دست بدم، از اینکه تواناییشو نداشته باشم، از دردهاش، از مسئولیتش و..........
مینا از چی می ترسه؟!
از اینکه از فرط خجالت حتی از خونه در نیام،از اینکه خونه نشین شم،از اینکه شوهرم بذاره بره و من تنها بمونم با یه بچه و یه دنیا مسئولیت یااینکه حتی اونو هم ببره با خودش! و......
من برای رسیدن به آرامش باید صبورتر می بودم؛ باید همسرم رو می پذیرفتم و به زیبایی های وجودیش فکر میکردم؛ حالا باید به خودم ثابت می کردم که اگر زیبایی هایی داره به روش بیار و بهش با همه ی وجودت عشق بورز!
:302::302::302::302::302:
راستش بعضی وقتا ار ته دل دوسش دارم وقتی نکات مثبتشو میبینم اما وقتی یادم میاد که سر هر موضوع کوچیکی مثلا از خونه گذاشت رفت و من تا صبح گریه میکردم نفرت تمام وجودمو پر میکنه
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!