سلام اقلیما جونم
خیلی خوشحالم که راهشو پیدا کردی، مطمئنم موفق تر هم میشی
برای منم دعا کن
:43:
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام اقلیما جونم
خیلی خوشحالم که راهشو پیدا کردی، مطمئنم موفق تر هم میشی
برای منم دعا کن
:43:
سلام
دیروز همسرم قرار بود دیرتر بیاد خونه دیرتر یعنی آخر شب به خاطر کارش
منم به خودم گفتم نمیرم خونه مامانم اینا تا اونم بفهمه که دوست ندارم تنهایی برم جایی و تنهایی تو خونه رو ترجیح دادم
بهم ظهر زنگ زد گفت نمیری خونه بابات اینا تنها نمون گفتم معلوم نیست و گفتم که بدون تو هیچ کجا دوست ندارم برم
نزدیک های اذان بود مامانم بهم زنگ زد بعد که قطع کردم خیلی دلم گرفت بلند شدم لباسامو پوشیدم راه افتادم رفتم خونه بابام اینا
دم در خونه بابام اینا بودم sms داد که می خواستم بیام خونه ولی به کارت برس می مونم به خاطر تنهایی تو می خواستم بیام
بهش زنگ زدم که برمی گردم بیا خونه
ولی خیلی ناراحت شدم از اینکه چرا باید اینقدر از پدر و مادر من دوری کنه و اشکم می اومد
اومدم خونه و اصلا به روی خودم نیاوردم چند تا تمرین تنفس کردم
بهم گفت خوب می موندی منم گفتم خوب می اومدی اونجا هیچی نگفت
بعدشم شب خیلی خوبی رو باهم داشتیم
امشب می خوام بهش بگم فردا بریم به پدر و مادرامون سر بزنیم اگرم گفت نه که نه گفته دیگه خودم بیشتر برای گفتن نه اش آماده کردم تا آره اش
برام دعا کنید
مرسی شمیم عزیز حتما برات دعا می کنم
اقلیما این نیز میگذرد ...
گل گفتی صحرا جان ولی چه جوری گذشتنش مهمه
اینقدر بحرانو پشت سر گذشتم که دیگه حتی می خوام در مورد کوچکترین مسائلم با همسر گرام حرف بزنم هزار بار فکر می کنم اینور و اونورش می کنم تا خدای نکرده مشکلی پیش نیاد و می ترسم
چه قدر زندگی زناشویی سخته:302:
هیچ وقت فکرشم نمی کردم که اینقدر سخت و ظریف و حساس باشه
قبل از ازدواج راحت نظرمو می گفتم راحت حرف می زدم راحت غر می زدم راحت می خندیدم راحت گریه می کردم ولی حالا باید برای ساده ترین مسائل کلی ذهنمو مشغول کنم
درست عین یه پازل n تیکه که باید تیکه هاشو درست سر جاش بذاری
سلام اقلیما جون
میفهمم چی میگی
منم با زمان خونه پدریم کلی فرق کردم
یه دختر شاد و شیطون بودم که از همه چی لذت میبردم، ولی حالا اینقدر استرس و مشغله فکری دارم که پدرم داره در میاد
بعضی وقتا دلم برای آرامش و شادی خونه بابام تنگ میشه
دیگه از هیچ تعطیلی لذت نمیبرم
یه جورایی با چیزی که از ازدواج تو ذهنم داشتم خیلی فرق داره، فکر میکردم آرامشم بیشتر میشه ولی از دست دادمش
سلام
اگه همه نمی خواین باهام دعوا کنید باید بگم فکر کنم ماها اینجوریم وگرنه من دوستام میبینم نمیگم بی مشکلن ولی مسایلشون خیلی ساده ترهست همشم ارد میدن ابم از اب تکون نمیخوره :316: ولی دور از شوخی
اقلیما این مسایل فقط واسه تو نیست واسه اکثر ماهاست که ابتدا مهارت هارو یاد نگرفتیم وفکر کردیم زندگی چه قدر سادس مثلا" خود من فقط روابط خوب پدر مادرم دیدم یا اگه مشکلی بوده دیدم حل شده ولی ندیدم چه جوری فکر می کردم همه ادما مثل پدرمن و یهو برخورد کردم با یه ادم کم سن سال و ناپخته انتظار همون پختگی هارو از همسرمم داشتم ... حالا بعد ایجاد یه عالمه تنش از بین رفتن خیلی حرمت ها حالا میخوایم چینی های شکستمون بند بزنیم ای کاش خیلی چیزارو که الان از تاپیک ها دارم یاد میگیرم قبلا" بلد بودم تا اوضاع اینقدر وخیم و پیچیده نمی شد از طرفی همسرامون هم بدتر از ما مهارت هارو بلد نیستن و شاید حتی فکر یاد گیریشم نمی افتن.
بهرحال من مطمینم این قطع ارتباط شما خیلی موقتی هست بزودی حل میشه اگه جای من بودی بعد 9 ماه طرفت یکمم کوتاه نمیومد چیکار میکردی با یه عالمه ادم که از نگاه هاشون می فهمم سوژه همه شدیم واقعا" وحشتناکه
ای کاش خیلی قبل تر sci میشناختم می فهمیدم چی کار کنم
سلام اقلیما جان
خوبی؟
چه خبر؟
من فقط میام اینجا ببینم چکار کردی، زود بنویس که منتظرم
:43:
سلام به همه دوستان
راستش تعطیلات بسیار خوب و پرباری داشتم
روز عید از همسر گرامی خواستم تا به پدر و مادر خودم و خودش یه سری بزنیم که مخالفتی نکرد که ناهار خونه پدر و مادرم رفتیم و خیلی خوب بود
یک روز و یک شب هم کنار مادر همسرم که تهران بود و شب تنها بود گذروندیم البته به پیشنهاد من که اولش مادر همسرم برخورد سردی با من داشت که من اصلا به روی خودم نیاوردم و اونم کم کم از این حالت در اومد و خیلی عادی و خوب بعدش برخورد کرد
جمعه به پیشنهاد همسرم به امامزاده رفتیم و به پدر همسرم سری زدیم که هنوز تنونستیم جز سلام و احوالپرسی کلمه ای با پدر همسرم حرف بزنم و اصلا نمی تونم باهاش صحبت کنم ولی در کل خوب بود و به من اونجا خوش گذشت
دیشبم به مادر همسرم که خونشون تنها بود زنگ زدم و ازش خواستم بیاد خونمون و تنها نمونه که قبول نکرد و تشکر کرد
امیدوارم بتونم رابطه خوب و متعادلی رو برقرار کنم تا دیگه به مشکلات گذشته بر نخورم
راستی چند تا ناراحتی هم از همسرم پیش اومد که من اصلا به روی خودم نیاوردم و با تمرین تنفس نسبت بهش بیتفاوت شدم
یکیش این بود که همسرم رفت بود بیرون خونه برای خرید و به خواهرش بیرون خونه زنگ زد و من خیلی ناراحت شدم چون قبلش که خونه بود ازش خواسته بودم که زنگ بزنه و حال بچه خواهرشو بپرسه ولی.......
منم بروی خودم نیوردم من شماره خواهرشو تو گوشیش دیدم
اقلیما جان خیلی خوشحالم
تمام خستگیم از تنم بیرون رفت
ایشالا همینطوری ادامه پیدا میکنه و روز به روز بهتر میشه
:227::227::227:
شوهر منم از این کارا میکنه
مهم نیست
مهم نتیجه ای هست که گرفتی :43:
:72: اقلیما جان واقعا خوشحال شدم
انشا الله رابطتو به خوبی حفظ کنی