مي مي جان چه خبر؟حالت چطوره ؟ با زندگي چه ميكني توصيه هاي دوستانو بكار ميبري ؟دلمون برات تنگ شده
نمایش نسخه قابل چاپ
مي مي جان چه خبر؟حالت چطوره ؟ با زندگي چه ميكني توصيه هاي دوستانو بكار ميبري ؟دلمون برات تنگ شده
دل انگيز جان سلام
ببخشيد سرم چند روزه بد جور شلوغه،ميرم خونه هم باز حواسم به کاره،ديروزبا يکي از دوستام رفتيم پارک بانوان،همسرم تو اداره کار داشت منم بهش گفته بودم عصر با دوستم ميخوام برم و باهاش قرار گذاشته بودم خوش گذشت،ميدونم آدم نبايد سر زندگيش رو به کسي بگهولي گاهي اگه حرفي نزنه و درد دل هم نکنه ميترکه،کمي از زندگي هاي متاهليمون به هم گفتيم.
راستي با همسرم تصميم داريم آپارتماني که توش الان زندگي ميکنيم و همسرم با يکي شريکه رو بخريم قراره يه وام به اسم من و يه وام به اسم همسرم بگيريم،اوني که به اسم منه رو گرفتيم و يکي دو ماه ديگه اون يکي رو هم ميگيريم و البته همسرم در اين زمينه خوب برنامه ريزي کرده اما بد جور قسطهامون ميره بالا و همسر منم که خداي استرس تو اين زمينه همش حساب و کتاب ميکنه که دخل و خرجمون جور دربياد و کافيه مبلغي که حساب ميکرد دستش نياد عصبي ميشه،ديروز به داداشش اس ام اس زد که مبلغي رو که تقريبا يک ساله ازش قرض کرده بده،و ديگه اينکه براي سال بعد برنامه ريختيم که بچه دار بشيم ولي من به شوهرم گفتم که اگه دلم نخواد شايد به تاخير هم بندازيم و شوهرم مخالفتي نکرده،آخه ميدونيد تو اين مدت همش از اين زجر کشيدم که چيزي نخرم و از اين بابت حرف شنيدم ميخوام ،از بابت خونه که همسرم خيالش راحت شد کم کم به خودم برسم و ديگه بهانه اينکه پس انداز کنيم رو نداشته باشه يا اينکه خرج نکنيم،براي همين نميخوام بلافاصله بعد از خريد خونه بچه دار بشم و بچه ام هم تو دردسر بيفته.
اما در مورد کارهايي که جناب sci عزيز ازم خواستن: اول اينکه سعي ميکنم موسيقي رو حتما گوش کنم،سعي مينکم ذهن خواني و ذهن سطحي ام رو نذارم جولان بده و البته اين کار بسيار بسيار سختيهولي همچنان حسهاي قبلي رو دارم و ازم جدا نميشه(حس شکست،نااميدي،افسردگي،منفي نگري،مقايسه خودم با ديگران،حس تنفر و ....)-اين هفته سرم شلوغ بود و نشد برم کلاسهاي ايرئبيک انشالله وقت شد از هفته بعد ميرم،در مورد چيزهاي ديگه اي که جناب sci توصيه کردن مطمئن باشيد پي اش هستم و انجام خواهم داد ولي کمي فرصت احتياج دارم تا از بعضي استرس ها بيرون بيام،استرس کار و يه مورد که بهتره بهتون بگم من دو تا حساب باز کردم تو دو تا شعبه مختلف بانکي که حقوق هامون رو ميريزن،يکيش براي حقوقم و يکيش هم براي اينکه به همسرم نشون بدم آخه بعضي وقتها ممکنه علاوه بر حقوقم چيز ديگه اي مثل اضافه کاري برام بريزن که با توجه به خصوصياتي که همسرم داره و به من اجازه نميده ريالي براي خودم خرج کنم اضافه پولها رو براي خودم برميدارم تا پس انداز کنم ،آخه همسرم عابر بانکم رو ممکنه ازم بگيره و حسابم رو چک کنه براي همين من مجبورم دو تا حساب داشته باشم و تو يکيش خودم حقوقم رو بريزم و تو حساب اصليم اضفه کاري يا چيزهاي ديگه رو بردارم و پس انداز کنم،البته اين باعث استرس هم روم شده ولي چاره اي نيست ميخوام ببينم همسرم وقتي خونه دار شديم بازم به فکر من هست يا نه همه رو براي خودش ميخواد اگه به فکر منم بود خوب تصميم گيري راحت تر ميشه ولي اگه نه به فکر من نبود همين روند رو ادامه ميدم و شايد يه جورايي تو کمک به همسرم خودم رو کم کم کنار بکشم.
ترسم هم از اينه که نکنه يه روز بو ببره من چي کردم،مشاورم ميگفت باهاش رو راست باش تا اينقدر مجبور نشي بشيني نقشه بکشي و ذهنت رو درگير کني و استرس بکشي،روراست بودن به اينهمه وقت تلف کردن بي خودي مي ارزه،البته خواستم اين کار رو بکنم ولي نميتونم چطور من هر چي دارم رو به پاش بريزم در صورتي که هنوز به فردام اطمينان ندارم،خوب منم خرجهايي دارم که همسرم بي توجه که بايد خودم به داد خودم برسم و همسرم نه تنها در اين زمينه کوتاهي کرده بلکه همه چيز رو حق خودش ميدونه و انگار وظيفه منه کار کنم و بايد پولهام در اختيارش باشه،البته بماند که از پس انداز چيزي نميتونم براي خودم بخرم چون حواسش خيلي جمعه و اگه چيزي بخرم ولو يه سنجاق کوچولو سريع متوجه ميشه فعلا که دارم پس انداز ميکنم تا بعد...
مي مي عزيز سلام خوبي خانمي؟
مي مي جان من وقتي كه سرگذشت تو رو و اتفاقاتي كه براي تو افتاده رو ميخونم دقيقا خودم رو تصور ميكنم
چون همسر من هم مثل همسر تو هستش اما همسر من خيلي خيلي خيلي متعصبه و دم به ساعت من رو كنترل ميكنه ولي همسر تو خوسبختانه اين خصوصيت رو نداره و اينكه همسر من دست رو من بلند نميكنه ولي همسر تو اين كار رو ميكنه
مي مي جان من هم اضافي هاي حقوقم و هر چي كه مازاد بر حقوقم باشه رو برا خودم بر ميدارم
چون همسر من هم مثل همسر تو اعتقاد داره كه نبايد زياد خرج كنيم و همش پس انداز كنيم
من هم هر چي كه بدن پس انداز ميكنم و اگه براي مادرم بخوام چيزي بگيرم از همون پولهاست يا براي خودم
ميدوني من نظرم اينه كه همسر آدم باعث ميشه كه آدم بهش دروغ بگه در صورتيكه اگر همسر من و تو و امثال ما بدونن كه زن يه خرج هاي ديگه اي مازاد بر مردها هر ماه ممكنه داشته باشن و براي اين خرجها براشون پول جداكنن خوب زنها هم مجبور نميشن دروغ بگن
من همسرم باعث شده كه من دروغ بگم و هر چي كه لازم داشته باشم واسه خودم اضافي بخوام بگيرم ميگم مامانم گرفته اما اين روند رو تا كي بايد ادامه بدم
؟
نميدونم مي مي جان من هم موندم كه چه كنم؟چه جوري رفتار كنم كه درست باشه
2 هفته پيش رفتيم عروسيه يكي از اقوام 60 هزار تومن داد واسه يه پيراهن و دامن و كفش حالا هر چي ميگم ميگه اونروز 60تومن دادم واسه لباست
به نظرت من چي بايد بگم به اين مرد؟
ميگم پوستم بايد برم دكتر ولي ميدونم اگه برم و مثلا 50 تومن هزينه بشه مدام اين رو خواهد گفت
مي مي جان ببخشيد من هم تو تاپيك تو مشكلات خودم رو مطرح كردم ولي اين روزها خيلي داغون هستم اين روزها همش دعوا ميكنيم با همسرم نميدونم چكار بكنم موندم
موفق باشي
دنيز عزيزم همسر منم منو کنترل ميکنه اگه تايپيک هامو بخوني متوجه ميشي،مثلا عادت داره موبايلم رو چک کنه ببينه کي زنگ زده کي نزده و برعکس من چطور بعدش ممکنه سين جيم کنه،جايي ميخوام برم بايد باهاش هماهنگ باشم،تو بيرون از اداره حق ندارم با همکاراي مردم سلام عليک کنم تو اداره فرق ميکنه مجبورم ولي بيرون نبايد همچين کاري بکنم،تو اداره پيش مردها بايد چادر سر کنم،خونه فاميل به هيچ وجه نبايد برم باور ميکني تو اين دو سال و نيم ازدواجم خونه هيچ کدوم از فاميلها نرفتم به غير از برادر و خواهر و پدر و مادر که اون هم به ندرت،بي چاره مردهاي ادارمون اگه کاري داشته باشن و کاري پيش بياد حق ندارن بهم زنگ بزنن چون همسرم بي چارم ميکنه،خلاصه ديگه چي بگم بهت،دليل اينکه من رو اين موضوع زوم نکردم براي اينه که اونقدر مشکلات دارم که اينها پيشش هيچه.
منم با نظرن موافقم اين همسرمه که باعث ميشه من دروغ بگم و يا پنهون کاري کنم و اگه گناهي هم باشه گردن همسرمه نه من براي اينکه اجازه نميده من خودم باشم ،باور کن بابت پولي که بهش ميدم راضي نيستم بخاطر همينه فکر ميکنم با وجود اينکه که از همه چي ميزنيم و پس انداز ميکنيم اينقدر کند پيشرفت ميکنيم يادمه توي يه حديث خونده بودم که نوشته بود 4 خصلت هست که مرد نبايد داشته باشد و اگه نداشته باشه مناسب براي ازدواجه:1- خساست 2- بد خلقي 3- بي غيرتي 4- ترس که متاسفانه همسر من دو تاش رو داره و البته در مورد بي غيرتي هم از با غيرت بودن زده اون ور و بعضي وقتها حساسيت توام با تعصب داره،چيکار ميشه کرد منکه تو دوران آشنايي نميدونستم همچين خصلتهايي داره و بعد از عقد فهميدم و اونوقت هم ديگه دير بود آخه ميدوني که خواهر من مطلقه است و نميخواستم مثل اون بشم البته نه از مطلقه بودن بلکه از حرفهاي مردم واهمه داشتم و دارم و مطمئنا ميخواستن فکر کنن اين مايم که مشکل داريم نه همسرامون به ناچار بيد يه جورايي کنار بيام راه حلي پيدا ميکرذم.به خدا توکل،منکه از خدا براي زنهايي که شرايطشون مثل منه از صميم قلب دعا ميکنم که خدا راه حلي بهشون نشون بده و کمکشون کنه و در ضمن صبري بسيار زياد شامل حالشون کنه،عزيزم اميدوارم مشکلاتمون يه روزي حل بشه،به اميد اون روز انشالله....:323:
دوستاي خوبم سلام و صبحتون بخير:72:
پريروز عصر رفته بوديم بيرون،سر راه عابر بانک ديديم،همسرم بهم گفت اينجا عابر داره برو بقيه حقوقت رو بگير،اينو بهتون بگم،قبلا بانکي که حقوقهاي ما رو ميرختن يه بانک ديگه بود که عوض شد و کردن يه بانک ديگه، البته من هنوز به همسرم نگفته بودم تا اينکه بهمون عابر دادن از اين ماه،و من ديگه از عابر حقوقم رو ميگيرم البته از حسابي که خودم حقوقم رو ميريزم نه حساب اصليم که تو اون شعبه حقوقم رو ميريزن که يادتون باشه دليلش رو تو پستهاي قبلي بهتون گفتم،آره ميگفتم بهم گفت:اينجا عابر داره برو بقيه حقوقت رو بگير من داشتم پياده ميشدم که يهو بهم گفت:يعني من برم بگيرم عيبي داره؟من نميتونم کارتت رو دستم بگسرم؟موندم بهش چي بگم،گفتم:واقعا که چه حرفيه؟چه فرقي داره؟بعد پياده شدم و زفتم از عابر پول برداشتم.بعد بهم گفت :يعني من نميتونم حتي کارتت رو هم نگاه کنم؟کارت رو دادم بهش با صورت حسابش کارت رو خوب ديد و بعد صورتحاس رو ديد که ببينه چقدر برداشتم و چقدر مونده تو حساب و مطمئن شد که هيچي تو حساب ندارم مچاله کرد و انداخت دور،خيلي از اين کارش ناراحت شدم ولي چاره چيه،اون حق رو به خودش ميده.يه سوال داشتم دوستان؟ به نظرتون من لازمه هر وقت خواست عابرم رو بهش بدم يا نه؟اگه بدم استقلالم تو اين مورد هم از بين ميره؟اگه ندم هم ممکنه بهم شک کنه،من چطور ميتونم تو اين زمينه بهترين تصميم رو بگيرم که دعوايي هم پيش نياد ؟چطور ميتونم قانعش بکنم؟اون فکر ميکنه من و اون نداريم و هر وقت نياز شد بايد کارت رو بهش بدم،نميدونم چيکار کنم؟کمکم ميکنيد؟ديروز چند بار بهم به شوخي گفت کارتت رو بيشتر دوست داري يا منو؟
يه چيز ديگه وقتي کارتم رو ديد و اون حرف رو بهم زد برگشتم با خنده بهش گفتم:تو بايد برام حساب باز کني ها،برام کارت بگيري تازه ماهانه مبلغي 50 تومان يا صد تومني بريزي به حسابم که خرج کنم،بهم گفت:خوب حقوقت رو نده تا منت هم نذاري،بعد گفت:مگه من پولهاتو براي خودم خرج ميکنم همش که براي تو خرج ميشه،گفتم:کجا همش براي من خرج ميشه؟بعد حر رو عوض کردم و گفتم و خوب حالا کجا بريم منکه ميگم خونه نريم و بحث کلا عوض شد.
شب که داشتيم حساب و کتاب دخل و خرج رو ميکرديم بهم گفت:تو اين ماه خيلي خوب پس انداز کرديم و من همه اينها رو مديون تو هستم،ماههاي قبل کم پس انداز ميکرديم و اون هم تو باعث بودي همش ميگفتي از اين بخر از اون بخر،گفتم:منکه همش دارم تلاش ميکنم و خرجي ندارم الان هم دوست دارم بخرم ولي خوب نميشه و چيزهاي ديگه مهم تره،بهم گفت:خوب همه دوست دارن خنديم و گفتم:ولي تو از خريد کردن خوشت نمياد،گفت:همش سه،چهار سال بايد اينجوري تحمل کني بعدش کل لباسهاتو ميرزيم بيرون و برات خرج ميکنيم،بعد مکثي کرد و گفت:البته اون موقع هم مجبوري بيشتر براي بچه خرج کني نه؟چيزي نمونه براي خودت؟بعد گفت:بچه مون غلط کرده ممانش مهم تره،گفتم:ولي خوب اون موقع ديگه ادم شر و شوقي ديگه نداره ديگه مثل الان جون نيست که،بعد گفتم:خوب البته منکه هميشه دوست دارم و بعد حرف عوض شد....
قبل از هر چيز از دوستان ميخواستم در مورد سوال تايپيک بالايي کمک کنند و بهم بگن چيکار کنم.:325:
راستش دوستان نميدونم شما جاي من بوديد چيکار ميکرديد شايد من دارم زيادي شلوغش ميکنم ولي وقتي بعضي چيزها رو ميبينم داغ دلم تازه ميشه،بخدا زن حسودي نيستم ولي همه کارهايي که همسرم و خانوادش مي بايست و ميتونستن برام اننجام بدن برام شده عقده.همونطور که بهتون گفتم برادر شوهر کوچيکتره نامزد کرده و جاريم همشهريمون نيست،آدم زيادي راحتيه مثلا راحت موهاش رو ميذاره بيرون،پيش پدر شوهر تاپ ميپوشه،از اين دختراي سانتال مانتاله،ولي ماها يعني نه من،نه خواهر شوهرهام و نه اون يکي جاريم اينجوري نيستيم و البته خانوادشون مذهبيه،ولي برادر شوهرم خيلي براي همسرش راحت ميگيره و اصلا کارهايي که براي اين جاريم کردن قابل مقايسه با کارهايي که براي من کردن نيست،يادمه من از انتظاراتم که برآورده نشده بود حرف زدم و دوستان ازم خواستن دست از مقايسه بردارم و اينقدر به اين چيزهاي جزئي نپردازم ولي چطور ميشه اينجور بود در صورتي که اينجور نيست.من از ابتداي روز عقد همه چيزم با دعوا شد،دعوا سر اينکه چرا من لباس نامزدي ميخوام و بماند که مزخرف ترين لباس رو مجبور شدم بخرم،سر اينکه چرا من حلقه نامزدي ميخوام و انگار که چيز بدي خواسته باشم اون موقع مادرشوهرم دائم يکي از خواهر شوهرهامو برام مثال ميزد که چقدر قانعه و من بهتره از اون ياد بگيرم و البته همسرم هم همينطور ولي الان براي اين جاريم اولا که لباس نامزديشو با حلقه نامزديش رفتن از تهران خريدن اينهم بگم نه با پول برادرشوهرم چون دانشجوه و هنوز باباش خرجش رو ميده،به من تو محضر موقع بله گفتن اصلا انگار نه انگار که من عروسم و بايد زير لفظي بدن ولي براي اين جاريم دادن.ميدونم مقايسه داغونم ميکنه ولي مگه ميشه از اينکه همسرم و خانوادش اينقدر در حق من ظلم کردن و خوب منم تازه عروس بودم و آرزوها داشتم رو همش با دعوا باسياست ميخواستن هر طور شده به نفع خودشون بشه کارها رو پيش ببرن ازشون متفر ميشم.باور کنيد اگه من بودم بارها بارها سر اين چيزها حرف شنيده بودم و دعوامون شده بود.ولي چيکار ميشه کرد نميدونم خدا بعضي ها رو خوشبخت ميکنه و بعضي ها هم مثل من از ابتدا بايد درگير همه چي بشيم،من ميتونستم عروسي آبرومندانه داشته باشم ،مراسم آبرومندانه و زندگي بهتر،ولي همسرم همه اينها رو از من محروم کرد.فقط فکر پوله که چطور پولهاي منو از چنگم در بياره خدا لعنتش کنه،فقط فکر پوله از همون اول از دلش نيومد براي خوشحالي دل نامزدش،زنش کاري رو که اون دوست داره انجام بدهف با اينهمه زحمتي که ميکشم هميشه هم طلبکاره و متهم به ولخرجي ام،خدا ازش نگذره،اونقدر بهم سخت گرفته و منو محدود کرده و همش خواسته اختيار من دست اون باشه که واقعا واقعا حس ميکنم توي يه قفسم و چاره اي ندارم،مامانم ميگه رو پيشوني بعضي ها نوشته شده بايد فقط رنج و سختي بکشن منهم جزو اون هام.شوهرم ميگه صورتت خيلي پژمرده است انگاري وا رفته،آخه چطور ميتونم شاد باشم وقتي باهام اينجور تا ميکنه.منکه ازش نميگذرم چون همهش اون مقصره اگر هم گناهي ميکنم مثلا دروغي ميگم بهش يا حسادتي ميشه يا تهمتي زده ميشه يا نفرتي پيش مياد خودش مقصره.ميدونيد واقعا ته ته دلم چيه؟دلم ميخواد بميره و من از دستش راحت بشم و با يکي که منو درک ميکنه،راحتم ميذاره،اذيتم نميکنه،اينقدر ازم انتظار نداره،اينقدر منو محدود نميکنه،اينقدر بهم گير نميده،برام دست و دلبازي ميکنه،از اينکه منو داره راضيه نه اينکه دائم بهم گير بده دوباره ازدواج بکنم.ميدونم اين اوج نفرت منو ميرسونه و خيلي بده و آخر نامرديه که من اين حس رو نسبت به همسرم دارم ولي باور کنيد بعضي وقتها اصلا خصوصيات خوبش رو نميبينم و حس ميکنم همش بديه،و خدا بدترين موجودش رو جلوي من قرار داده.خدايا منو ببخش که اگه تو حرفهام کفر گفتم و بد حرف زدم،خدا جون ناشکري نميکنم و نعمتهايي که بهم دادي بخاطر اين حرفهام ازم نگير و اگه اشتباهي هم از طرف منه بذار به حساب جوني و خامي ام.
ممنونم دوستان کمي سبک شدم ،واقعا نميدونم چرا اينقدر نسبت به همسرم تنفر دارم و ازش و خانوادش بدم مياد.ببخشيد باز منو حرفهاي تکراري منو شنيديد جدا معذرت ميخوام ولي ميخواستم اون چيزهايي که تو دلمه و داره اذيتم ميکنه رو خالي کنم و باهاتون همدردي کرده باشم....:43:
هيچ کس نيست ياد من بکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟:302:
يا خسته کننده شدم براتون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:302:
جواب سوال تايپيک 85 منو هم که هيچ کس جواب نداد،چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟[size=large]
سلام خیلی وقت بود می خواستم در پاسختون بنویسم اما توان نداشتم چون زندگیتون غمنامه زندگی منه البته با مشکلاتی بیشتر و از حال دلتون با خبرم. این 4 خصلتی که گفتی همسر من داره.نقل قول:
نوشته اصلی توسط مي مي
اما در مورد اون دعا بهتره یاد بگیریم وقتی از خدا چیزی می خواهیم زرنگ باشیم . بهتره به جای صبر از خدا بخواهید که خدا اخلاق همسرتون رو خوب کنه تا لازم نباشه صبر کنید.
اول می خواستم سفره دلم رو باز کنم بعد پشیمون شدم. راستش شما راحتترین راه رو برای مقابله با مشکلتون که همون غصه خوردن و درون ریختن هست و حسرت بر روزهای گذشته و منفعل عمل کردن، انتخاب کردید. خوب مزیت این راه اینه که لازم نیست زیاد هزینه بدیم و یا فکر کنیم. و البته معایبش هم اینه که در بهترین حالت هیچ تغییری حاصل نمیشه و چهرمون هر روز پیرتر میشه و در بدترین حالت خدای نا کرده دچار انواع بیماریهایی که از غم و استزس ناشی می شن می شیم.
ولی راه دیگه هم می تونه این باشه که ما به جای اندیشیدن به نداشته هامون به داشته هامون فکر کنیم و سعی در زیاد کردن اون ها داشته باشیم تا بعد از اندکی ببینیم که به امید خدا دیگه نداشته ای وجود نداره.
پس اگر موافقید اول
از داشته ها و توانایی های خودتون و سپس
از خصوصیات مثبت همسرتون و بعد
از امال و ارزوهاتون
[/size] برامون بنویسید تا اگر خدا بخواد بتوانیم ار اونها برای اهدافتون استفاده کنیم.
دل جو دلتنگ عزيز ببخشيد که جواب اتون رو ندادم راستش الن در وضعيتي نيستم که بتونم از خصوصيات همسرم بنويسم و بهش با ديد مثبت فکر کنم در نظرم همش بديه و همش زشتيه که ازش ميبينم و نميتونم رو خوبيهاش تمرکز کنم،چون تو اين شرايط فعلا ازش متنفرم متنفر....
جناب sci سلام
ديگه به تايپيک من سر نميزنيد؟
راستش من خيلي سعي ميکنم توصيه هاي شما رو عملي کنم ولي هر بار مشکل جديدتري بوجود ميادو اعصابم رو به هم ميريزه،يه نمونه اش همين سه روز پيش و همينطور ديروز،دلم ميخواد بهتون بگم تا کمکم کنيد.اول قضييه سه روز پيش رو ميگم که عصر رفته بوديم بيرون من از اينکه همسرم حاضره خودمون اينقدر تو سختي بيفتيم و کمتر خرج کنيم ولي دست به پس اندازها نزنيم ازش بدم اومده بود و تو هم بودم ولي به روي خودم ردم نمي آوردم،ضمن اينکه داشت در مورد خواهر کوچيکه جاري جديده حرف ميزد که من خودمو بي تفاوت نشون دادم که برگشت گفت معلومه بدجور با اين جاري جديده درگيري و بهش حسادت ميکني.راستش رو بخوايد به اون هم فکر ميکردم آخه خاطرات دوران نامزدي خودم يادم ميفتاد که چقدر زجر کشيدم و خانواده اش کمکي نکردن اونوقت اين جاريم از وقتي اومده هر چي ميخواد هم شوهرش و هم خانواده شوهرش اينا فراهم ميکنن و من اون موقع به زياده خواهي متهم ميشدم،توي ماشين هم شوهرم گفت خوب براي ماه رمضون اگه خواهر و برادرهامون افطاري دعوت کردن قرار شد نريم ديگه و بهشون چي ميگيم؟(اينو بگم که من بخاطر زياد بودن جمعيت خانواده همسرم و خودم به همسرم گفتم نميتونم همه رو افطار دعوت کنم و اون هم گفت نميشه که بريم بخوريم و دعوت نکينم خواهر و برادرهاي من سريع پشت سرمون حرف درميارن و تو سرمون ميکوبن.که قرار شد بغير از مادر و پدرهامون بقيه رو نه دعوت کنيم و نه خونشون بريم.البته خواهر و برادرهاي من اينجور نيستن ولي همسرم اصرار داره که مثل خواهر و برادر خودش بکنيم)منم در جواب سوالش گفتم:ميگم تو نذاشتي که عصبي شدو گفت من نميذارم؟تو حاضر نيستي غذا بپزي که مدام اينو تکرار ميکرد و آخر سر برگشت سرم داد زد و گفت به هم ميگيم که چون تو حوصله غذا پختن نداري بنابريان خجالت کشيديم بيايم بخوريم و بريم فهميدي ؟منم سرمو انداختم پايي و گفتم باشه، خلاصه شب رسيديم خونه شام خورديم و من هنوز تو دلم درگير کارهاي همسرم و رفتارهايي که خودش و خانوادش با من داشت بودم و زياد حال و حوصله نداشتم و بعد از يه سکوت طولاني به همسرم گفتم من دارم ميرم بخوابم نمياي؟اخمي کرد و گفت:برو به جهنم احمق،منم بالشتک رو برداشتم و رفتم اتاق خواب،که بعد از نيم ساعت اومد جاشو جمع کرد و رفت تو هال خوابيد،صبح با من بيدار نشد آخه نميخواست اون روز بره سرکار براي همين بيدار نشد منم کمي با خودم صبحانه بداشتم ورفتم ساعت 8 بود که اس.ام.اس زد:دفترچه کجاست بدون سلام عليکي،من نفهميدم منظورشو براي همين زنگ زدم و بعد از سلام و احوالپرسي البته نه گرم و صميمي ازش پرسيدم و بعد قطع کردم،ظهر که رسيدم خونه ديدم خوابيده و غذا رو گرم نکرده ناراحت شدم،پشتش رو به من کرده بود رفتم طرفش سلام دادم،جواب داد و بعد پريدم روش و البته با قيافه حق به جانب، البته نه با حالت دعوا،و باهاش حرف زدم و اخر سر با اينکه قبول نميکرد اشتباه کرده ولي فهميد کارش درست نبود(البته چه فايده کاراش همينطور ادامه داره).
و اما قضيه ديروزي:
ديروز ظهر که خونه رسيدم جلوي تلويزيون دراز کشيده بوديم،عادتي که داره همينکه ميرسم خونه ميگه برام سير تا پياز اتفاقات رو تعريف کن،کي زنگ زده؟با کي حرف زدم،چي گفتم،چي شنيدم(که از اين اخلاق گندش بدم مياد و متنفرم)بعد از يه نيم ساعتي برگشت و گفت:داداشت اومد کپي حکم و فيشت رو بگيره براي گرفتن وامش؟گفتم:نه،امروز نزديک ظهر زنگ زدم و گفتم کارگزيني مون نيست.که يهو انگار برق گرفته باشدش،سريع خودش رو کنار کشيد و گفت:ادم نميشي که،تو احمق چرا بهم نميگي و ازم قايم ميکني؟منکه از تعجب شاخ در آورده بودم گفتم چي شده آخه؟گفت:چرا ازت ميپرسم کي زنگ زده يا به کي زنگ زدي نميگي؟بايد حتما ازت بپرسم تا بگي؟گفتم :آخه اين موضع چه اهميتي داره منکه قايم نکردم خوب بهت که گفتم،گفت:بعد از اينکه من ازت پرسيدم.پشتش رو کرد و بعد از چند دقيقه سکوت تلويزيون رو خاموش کرد و خوابيديم.ساعت 5:30 بود که بيدار شدم تا براي افطار غذا درست کنم اونهم بعد از نيم ساعت بلند شد البته حرفي نزديم و اون فقط نشست پاي تلويزيون،بعد از يکي دو ساعت که کارم تموم شد و البته از دستش عصبي بودم تلفن خونه رو بهونه کردم و گفتم خوب خرابه به 117 زنگ بزن ولي جوابمو نداد،رفتم طرفش روش رو کرد اون ور،بهم گفت:برو نميخوام باهام حرف بزني،شوخي هم باهام نکن،اصلا با من حرف نزن،گفتم :يعني چي آخه؟اومد دراز کشيد و من رفتم آشپزخونه و برگشتم پيشش و حرف انداختم و گفتم من نميدونم اين موضوع چه اهميتي داره آخه؟گفت:ببين از دستت خيلي عصبانيم تو آدم نميشي،چند بار تکرا کردي و هر بار مثل قبل،گفتم:بابا اخه اين چه اهميتي داره؟گفت:اون ديگه به ودم ربط داره،اصلا به من چرا نگفتي،من بايد در جريان همه کارهات باشم،گفتم:تو حساسي من چيکار کنم،موضوع به اين بي اهميتي رو هي کش ميدي،گفت:از نظر تو بي ارزشه براي من مهمه،من بايد بدونم چيکار ميکني،خلاصه کلي گريه کردم کلي هم پيش اون و هم تو خلوت،بارها و بارها نفرينش کردم،براي اون و خودم ارزوي مرگ کردم خيلي عصبي بودم،که بعد از افطار که تنهايي کرد اومدم پيشش و گفتم آحالا که چي؟خدا منو بکشه و سال ديگه اين موقع نباشم،برگشت و گفت:خفه شو با دعاي گربه سياه بارون نميباره،گفتم:باشه تو در حق من اين دعا رو بکن،گفت:برو گم شو بابا،گفتم:اينقدر منو اذيت نکن و اينقدر پيشت گريه کردم اصلا برات مهم نيست؟گفت:مگه تو اذيت ميکني برات مهمه،گفتم:تو به همه چي حساسي،همه چي،خوب من چيکار کنم،گفت:من همينم که هستم و نميتونم جور ديگه اي باشم فهميدي.سکوتي حکم فرما شد من هم رفتم آشپزخونه و نماز خوندم و اومدم پيشش گفتم:حالا که چي،اخمي کرد و گفت:کلافه ام کردي،از دست کارات خسته شدم،گفتم:ارزشش رو داره که براي اين موضع بي اهميت هم منو و هم خودت رو ناراحت کني،گفت:براي من مهمه اينو بفهم.گفتم:خوب تمومش کن،گفت:مگه چيزي شده که تموم بشه اشتباه کردي و بعد تموم بشه،گفتم:اينهمه پيشت گريه و زار يکردم بس نبود گفت:خوب که چي اشتباه کردي،گفتم:خوب ببخشيد باشه،سکوت کرد و گفت:باشه برو کنار،پاشو برو يه کم برام آب بيار،براش آوردم تشکر کرد و انگار همين معذرت خواهي حالش رو خوب کرده باشه،بعد رفتم ميوه آوردم و باهمه خورديم،سرم خيلي درد ميکرد داشت منفجر ميشد شب موقع خوابيدن بهش گفتم سرم درد ميکنه اومد و پيشم گردنم رو ماليد و بهم گفت برو قرص بخور،رفتم قرص خوردم و البته دستمالي آوردم تا سرمو ببندم،برگشت سرش رو تکون داد رفتم پيشش گفتم ديگه چيه،گفت:اي بابا کي تو سالم بودي؟يا سرت درد کرده يا دستت يا پات يا بي حوصله اي،گفتم:چيکار کنمدرد ميکنه ديگه،همش هم تو باعث شدي.اومد سرمو و نوازش کرد و با هم کمي فيلم نگاه کرديم...
sci عزيز اينو بگم اخلاق همسرم کلافه کننده است واقعا آدمو از پا درمياره و بي چاره ميکنه،فکر ميکنيد من چيکار ميتونم بکنم که با اين اوصاف هميشه شاد باشم