دوستان خوبم سلام
من هم با نظر شما موافقم
فعلا فقط سکوت میکنم و صبر میکنم که به آرامش برسم
سعی میکنم در مورد مشکلم فکر نکنم تا سر فرصت بهترین تصمیم رو بگیرم
واقعا در شرایط خوبی نیستم و مشکلات زیادی دارم که امیدوارم زودتر حل بشه
نمایش نسخه قابل چاپ
دوستان خوبم سلام
من هم با نظر شما موافقم
فعلا فقط سکوت میکنم و صبر میکنم که به آرامش برسم
سعی میکنم در مورد مشکلم فکر نکنم تا سر فرصت بهترین تصمیم رو بگیرم
واقعا در شرایط خوبی نیستم و مشکلات زیادی دارم که امیدوارم زودتر حل بشه
سلام به دوستان خوبم
از همدردی همه شما ممنونم که تو این مشکلی که دارم کمکم کردید
امروز رفته بودم جلسه مشاوره و جلسه دوم برگزار شد کلی صحبت کردم و بلاخره خانم مشاور به من گفتن که
خانمت دوستت نداره و هیچ عشق و علاقه ای به شما و زندگی با شما نداره
اگر یکمی خودم رو کنترول نکرده بودم گریه ام در اومده بود وقتی مشاور این حرف رو زد دنیا رو سرم خراب شد و هرچی تو ذهن خودم ساخته بودم خراب شد و رفت پی کارش فقط دلم برای خودم میسوخت که چه عاشقانه و صادقانه با خلوص دل خانمم رو دوست داشتم و اون چه کرد من تا الان فکر میکردم که خانمم من رو دوست داره ولی مشکلات جزئی داریم به هر حال دیگه برام مهم نیست فقط براش آرزوی خوشبختی میکنم همین و بس . واگذارش میکنم به خدا که آگر من رو دوست نداشت چرا با من و احساسات من بازی کرد
مشاور به من گفت که به هیچ وجه زنگ نزنم و بزارم خانمم با من تماس بگیره می خواست بدونه که اصلا براش مهم هستم یا نه گفت اگر تماس گرفت خیلی خوب صحبت کنم ولی دیگه نه بهش زنگ بزنم و نه تماس بگیرم
مشاور به من گفت که ظرفیت آدمها محدوده یکی زیاده و یکی کمه و اگر بیشتر از ظرفیت آدمها به اونها محبت کنی زودی پر میشه و جایی برای نیاز باقی نمیمونه و متاسفانه ظرفیت خانم شما هم خیلی زود پر شده و محبت های بیجای شما باعث شده که از اونور بوم بیفته
فعلا به من گفتن تا جلسه بعدی همین کار رو بکنم و همچنین مطاله کتاب زنان ونوسی و مردان مریخی رو هم توصیه کردن که تاثیر خوبی داره
جلسه بعدی هم 8 روز دیگه که دوباره راهنمایی جدید رو به من اعلام کنه
دیگه اصلا دوستش ندارم هیچ حسی دیگه ندارم
یه هفته هستش که زنگ نزدم و اون هم زنگ نمیزنه ببینه مردم یا زندم
من برای اون مهم نیستم
دلم میخواد برای یکی بمیرم که اونهم برام تب کنه
برادر خوبم...
آرام باشيد
به شما پيشنهاد مي كنم پستهاي 78 و 79 رو دوباره با آرامش بخونيد...
اصلا قصد ندارم با شما همدردي كنم چون ممكن نيست
فقط بعد از اينكه خونديد يكبار ديگه همه حركات خود رو تصوير كنيد...
همسر شما در هنگامي كه همه چيز خوب بود چه انتظاري از شما داشت؟
mta عزیز
برای تغییر یک موقعیت، باید اول قبولش کنی
برای حل یک مشکل اول باید قبول کنی که مشکل داری
می دونم شوکه شدی وقتی اینو ازدهن مشاور شنیدی
میدونم که ته دلت می دونستی حقیقت رو ولی می ترسیدی باهاش رو به رو بشی
منم یه مدت نمی رفتم مشاور می ترسیدم حقیقت رو بهم بگه
ولی بعد فهمیدن حقیقت میشه بهتر حلش کرد
سلام
دوست های خوبم ممنونم که من رو تو این موقعیت تنها نزاشتید
راستش من برای خانمم کم نزاشتم از نظر مالی و عاطفی همه کار کردم
هر وقت توهین کرد گوشهام رو بستم که نشنوم
هروقت که بی احترامی کرد چشمهام رو بستم که نبینم
همیشه اول من ازش عذر خواهی میکردم که ناراحتی رو دلش نمونه
همیشه خودم رو کوچیک میکردم
شخصیت من به کنار اون به خانوادم هم بی محلی میکنه یه زنگ نمیزنه روز پدر رو به پدرم تبریک بگه همونطور که بعد از یه هفته اومد روز مادر رو به مادرم تبریک بگه
داره به خانوادم بی محلی میکنه در صورتی که حساب اونها از من سواست و من همیشه به خانوادش احترام گذاشتم همه اینها به کنار
هیچ وقت دوست نداشتم که از هم جدا بشیم اما خانمم خیلی خوشحاله که از من دوره و من رو نمیبینه و من مزاحمش نمیشم دقیقا داره به اهدافش میرسه اون میخواست انقدر با من نا سازگاری کنه که من خسته بشم و خودم بکشم کنار دقیقا داره همینطور میشه
خیلی بی معرفته
خیلی بی احساسه
فقط با من بازی کرد
وقتی مشاور به من گفت که دوستم نداره خیلی دلم شکست بخدا که نمی بخشمش
اگر از مشاور خجالت نمیکشیدم دلم میخواست همون جا گریه کنم
اصلا یه زنگ نمیزنه حال من رو بپرسه اصلا ببینه من چی کار میکنم
کاش بعد از اینهمه تنهایی سراغ این دختر نمیرفتم
دیگه دوستش ندارم دیگه جواهر هم باشه حاضر نیستم باهاش زندگی کنم
فکر نمیکردم که با من اینجوری کنه
من از وقتی که این جملات رو از مشاور شنیدم حال خیلی بده وسر کار هم نمیرم و مرخصی گرفتم اومم خونه
دیگه پستهاي 78 و 79 هم نمیتونه برای من کاری کنه
فعلا حالم خوب نیست
اسم طلاق حالم رو خراب تر میکنه
سلام برادر خوبم
حال شما قابل درکه... نمی خوام بگم بمون و برگرد و این حرفها...
اما مشاور مگه خانوم شماست؟!؟ مشاور مگه خانوم شما رو دیده که جلسه دوم اینطور اظهار نظر می کنه؟!؟ من خیلی تعجب می کنم و واقعا نمی دونم چی بگم..
شما یا در حالت صفر هستی یا در حالت یک... یه زمانی اونجوری!!! یه زمان اینجوری...
اینطوری که نمی شه برادر...
هر کسی رد می شه یه چیزی می گه، می گی اره تو راست می گی!! اگر با اون هم اینطوری بوده باشی که خیلی بد بوده!! یه کم به خودت بیا... این یعنی چی که مشاور گفت دوستت نداره دلم شکست؟؟؟ مگه مشاور زن شماست؟؟ مشاور نظرش رو گفته و معلوم نیست واقعا بر چه اساسی...به خودت بیا!!!! از زندگی چی می خوای؟
چند تا سوال تا حالا پرسیدم:
یک. فکر می کنی حق با شماست؟ یعنی شما هیچ تقصیری نداری و همه داستان مقصرش یک نفر هست و اونم خانومته؟
دو. چرا حاضر شد باهات ازدواج کنه؟ زورش کردی؟
سه. ازت چه انتظاراتی داشت؟ ایا این انتظارات براورده شده؟
راستش من دیگه نمی خواستم تو این تاپیک چیزی بنویسم. چون شما الان احساساتتون خیلی درگیره و هر کی هر چی می گه زود درگیر می شید بدون فکر کردن.
اما فقط دو نکته:
1- زنی که یکبار طلاق گرفته برای ازدواج دوم اصلا حتی به اجازه پدر نیازی نداره. پس فرض اینکه از اول همسرتون به زور با شما ازدواج کرد رو بذارید کنار.
2- شما یادمه گفتید 1 هفته یا اوایل با هم خیلی خوب بودید قبل از اینکه شما از ایشون تقاضای رابطه جنسی بکنید. پس علاقه ای هم بین شما بوده.
باید ببینید بعد ازاون چی شده که همه چیز رو به خراب شدن رفته.
امیدوارم یکمی بیشتر ارامشتون رو حفظ کنید و این حس اخر خط بودن رو بذارید کنار تا بتونید بهتر و بدون استرس فکر کنید.
سلام
می دونید دوست عزیز شما باید رو پاهاتون وایستید بگید می خوام آزاد و سربلند زندگی کنم
رو این دو تا پاهام وامیسم نون زور بازوی خودمو می خورم و اجازه نمی دم احدی حرمت و عزت نفسمو ازم بگیره قوی باشید قلبتون رو محکم کنید و بگید من همینم اینی که هستم با ارزشه و خودمو دوست دارم
از حضرت علی و محمد بالاتر هست تو این دنیا؟ مگه همه دوسشون داشتن برعکس چه قدر دشمن داشتن؟
چرا فکر می کنید شما وقتی تعریف می شید که این خانم شما رو دوست داشته باشه
برعکس شما وقتی تعریف می شید که قوی رو پاهاتون وایسید و دست یه افتاده رو بگیرید درگیر خانومتون نباشید دوست عزیز و خوب اونم یه بنده خدا
ببخشیدش و به حال خودش بزاریدش ذهنتون رو درگیرش نکنید
آزاد باشیده رها و بزرگوار
فکر با ارزشتون رو در گیر اشتباهات به ادم نکنید فکر نکنید اون چی می خواسته
اونم یه ادمه با کلی مشکل
شما چند ماهه که با اون عقد کردید نه عمری رو براش گذشتید و لحظاتتون رو به پاش خراب کردید نه هیچی
اصلا فعلا مهم نیست که اون شما رو دوست داشته یا نه شاید واقعا دوست داشته باشه شاید نه شما باید فکرتون رو ازاد کنید هرچی میاید به اون فکر کنید خودتون رو مشغول کاری کنید یه کار مفید یه کاری که دوست دارید
حداقل یه مدت هر چیزی که یاد اون خانم رو براتون داره بزارید یه جا که نبینید اصلا هدیه بدید به یکی که لازمش داره اینقدر کیف می ده یا اگر می شه بندازیدش دور خلاصه برای یک مدت فراموش کنید این خانم وجود داره قوی و محکم برای خودتون زندگی کنید.
بعد عاقلانه فکر کنید جدای از اینکه دوستون داره یا نه
اصلا فرض که داشته باشه به درد زندگیتون می خوره فرد مناسبتون هست یا نه ولی الان به این فکر نکنید فقط فعلا برای یه مدت رهاش کنید آزادش کنید در راه خدا و خودتونونم دنبال زندگی خودتون باشید
آقایون دیگه در گوشاشون رو بگیرن لطفا. من به عنوان یک دختر بهتون می گم چند ماه عقد بودن برای یک آقا هیج نکته منفی نیست به خصوص در مورد شما که خودتون هیج مشکل اخلاقی تو این رابطه نداشتید.
فکر کنید وقتی دونه جواهر بکر خودتون رو پیدا می کنید می تونید از تجربیاتی که با این خانوم داشتید استفاده کنید و یه زندگی شاد رو باهاش داشته باشید و خوشبختش کنید.
قوی باش دوست عزیز
قوی و مجکم شما باید اون شیره باشی نه اون روباهه
موفق باشید
شما که دیگه خوب میدونی چه رفتار های با من داشته و تا الان چه بر روز من آورده مثلا دوران نامزدیمونه و اینهمه مشکل وای به روزی که بریم زیر یه سقف در ضمن من قبل از اینکه مشاور بهم بگه که خانمت دوستت نداره خودم به همین نتیجه رسیده بودم فقط شک داشتمنقل قول:
نوشته اصلی توسط sci
اما جواب سوالات شما
یک. فکر می کنی حق با شماست؟ یعنی شما هیچ تقصیری نداری و همه داستان مقصرش یک نفر هست و اونم خانومته؟
نه من از روز اول هم گفتم که من هم مقصرم
اگر از اول تاپیک مشکل من رو دنبال کرده باشی توضیح دادم که من هم مقصر بودم
مثلا درخواست رابطه جنسی از زن قانونی و شرعی خودم که دختر هم نیست که نگران باشه
یا اینکه خیلی رمانتیک رفتار کردم رویایی فکر میکردم
و اینکه من فکر میکردم که زندگی سابقش تموم شده و هیچ تاثیری در زندگی جدیدش نخواهد داشت اما اینها تاثیرات زندگی سابقشه
بله همونطور که میبینی من هم مشکل دارم
اصلا خودم گفتم که تو هر مشکلی که بین زن و مرد هست هردوشون مقصرن نه یه نفر
دو. چرا حاضر شد باهات ازدواج کنه؟ زورش کردی؟
نه من که زورش نکردم ولی یه دفعه که داشت گریه میکرد به من گفت که خانوادم به من فشار آوردن که تو پسر خوبی هستی و نباید تو رو از دست بدم من هم فکر کردم راست میگن اما حالا میبینم که نه تو یه آدم دیوانه هستی ( من رو میگفت) و به گریه اش ادامه میداد
سه. ازت چه انتظاراتی داشت؟ ایا این انتظارات براورده شده؟
انتظار اولش که من گفتم نمیتونم انجام بدم این بود که حق طلاق رو میخواست من هم گفتم که نه نمیتونم بهت بدم ولی در عوض بریم دفتر خونه و به تعداد سکه های مهریه ات 1000 تا سکه اضافه کنم که اونهم با خنده گفت تو همین رو بده 1000 تای بقیه پیشکشت باشه
ولی خدایش از من اصلا انتظار مالی نداشت من اگر کاری براش کردم خودم دلم خواسته بود و بار ها بهش گفتم چه خواسته ای داری بگو تا انجامش بدم اما اون میگفت هیچی نمیخوام
(درآمدش از من که مهندس این مملکتم بیشتره ) داره تو پول غلط میزنه نیازی به پول من نداشت
اما از نظر عاطفی هر کاری که لازم باشه براش انجام میدادم اما به نظرش نمیاد یا براش مهم نیست
بار ها بهش گفتم هر انتظاری داری بگو تا برات برآورده کنم اما چیزی نمیخواست
نقل قول:
نوشته اصلی توسط deljoo_deltang
فکر میکنم که از نظر روحی خیلی داغونم
در ضمن من کارم خیلی سخته و خیلی حساسه
می خوام که چند روز برم مرخصی تا یکم استراحت کنم و به آرامش برسم خیلی برام لازمه
اما رئیسم قبول نمیکنه و میگه کسی رو نداره جای من بزاره
باید برم مسافرت تا یکمی ذهنم آروم بشه
خیلی ذهنم درگیره
فقط آرامش میخوام
وقتی آروم بشم منطقی تر میتونم تصمیم بگیرم که چی کار کنم
سلامنقل قول:
نوشته اصلی توسط bahareh.v
از همدردیت ممنونم
تلاش میکنم که فکرش رو نکنم
سخته ولی میشه
برادر خوبم
ارام باشید...می دونید چگونه باید ارام باشید و به ارامش برسید؟
متاسفانه فرض شما غلط بوده و زندگی ایشون هر چند تموم شده اما انچه در پست ۷۹ برای شما نوشتم اتفاق افتاده...
در شرایطی که ایشون از نظر روحی اماده نبوده با فشار خانواده تشکیل زندگی داده...( حالا اینکه شما خوش شانسی اوردی یا بد شانسی الان فرقی نمی کنه)... شما احتمالا تمام مدت با محبتهاتون موجب شدی فشار عصبی روی ایشون زیاد بشه و اضطرابش بیشتر بشه...با درخواست رابطه زناشویی این قصه ها تشدید شده و اینها در شرایطی اتفاق افتاده که ایشون اصلا اماده نبوده
مسلما در خانواده به اندازه کافی تایید نمی شه و نمی شده..و این موضوع مشکلاتش رو چند برابرمی کنه.. ببینید ایشون به امید حل مشکلاتش به دامن شما از خانواده پناه اورده... اگر بخوام واقعیت رو بگم باید عرض کنم متاسفانه براش کم گذاشتید...ایشون نیاز به پول و مهریه نداشته...ایشون موقعیتش از نظر عاطفی حتی برای محبتهای شما هم اماده نبوده و شما همواره با زندگی قبلی او مقایسه می شدید و او چون شما رو مقایسه می کرده بیشتر و بیشتر از شما متنفر می شده و چه بسا که فکر می کرده اون مرد قبلی هم همینطوری بود اوایلش...اما ولم کرد و رفت!!! شما برای از بین بردن این حس.. برای درمان حس اضطراب ایشون... برای اماده کردنش از نظر روانی..برای ارامشش... برای جلب اعتمادش چه کاری انجام دادید؟؟؟ کم گذاشتید اینجا...
ایشون از شما حس حمایت می خواست... می خواست کمکش کنی ...وقتی می گه حق طلاق رو بده به من به این معنی نیست که دوستت نداره.. به این معنیه که از شدت اضطراب و ترس اشفته است...وحشت داره! از طرفی نمی تونه تو خونه بمونه... اصلا نمی خواد همه بگن طلاق گرفت و تنها موند...برای همین به سرعت می اد به امیدی که شاید بشه پیش شما...
حالا متوجه شدی صورت مسئله چیه؟ تو همش می خواستی خودت رو تغییر بدی...چون فکر می کردی مهارت مثلا طرح مسائل زناشویی و یا محبت کردن رو نداری... در صورتیکه اصلا قصه این نبوده و همسرت مشکلش جای دیگه بوده... با یه بررسی ساده تو تاپیک شما می شه راحت به اشفتگی ایشون پی برد...
حالا هم دیر نشده.. ارامشت رو بدست بیار و اینقدر نگو دوستش ندارم و فلان و بهمان... اروم باش! بی قراری هم نکن
همسرت هم یه موجود وحشتناک که برای خودت ساختی نیست...خیلی گرفتاره و پریشونه...
اگر واقعا دوستش داری تصمیم بگیر و اینبار از راه درست اخرین تلاشت رو بکن
اگر سوالی داشتی بپرس