آروم باش عزیزم
الآن تمرین تنفس و ریلکس کردن بهت کمک میکنه
همه چی رو فراموش کن، فرضو بر این بزار که اصلا نه دروغی شنیدی نه پنهان کاری دیدی
فراموشش کن
اگه بخوای روش تمرکز کنی ممکنه کاری کنی که دوباره تعطیلاتتون خراب بشه و پشیمون بشی
نمایش نسخه قابل چاپ
آروم باش عزیزم
الآن تمرین تنفس و ریلکس کردن بهت کمک میکنه
همه چی رو فراموش کن، فرضو بر این بزار که اصلا نه دروغی شنیدی نه پنهان کاری دیدی
فراموشش کن
اگه بخوای روش تمرکز کنی ممکنه کاری کنی که دوباره تعطیلاتتون خراب بشه و پشیمون بشی
باشه راست میگی
فعلا بایگانیش می کنم تا یه فرصت مناسب باهاش حرف بزنم
خواهرم اقليما،
مي خوام فقط متوجه باشي كه هنوز در كنترل موقعيته كه دچار مشكل مي شي... ببين چي نوشتي،تا ياد بگيري:
بهم گفت فردا مدارکمو آماده کن می خوام برم قسط های فلان چیزو بدم
اينجا گفتگو شروع مي شه... خيلي ساده! اما با منظور... مثل اينكه مي خواد چيزي بگه كه نسبت بهش احساس خوبي نداره! اگر اقليما كنكاش نكنه و درخواست رو قبول كنه! ايشون حرفش رو مي زنه و اقليما با همدلي مي تونه موقعيت رو كنترل كنه!
بهش گفتم مگه حقوقتو ریختن
پاسخ كه همسر كنكاش مي كنه در مورد منبع مالي/ در صورتيكه درخواست اين نبوده... درخواست اين بوده كه مدارك رو برام آماده كن! اقليما مي تونه بگه باشه! آماده مي كنم... بعدها در فرصت ديگه اي اين سوال رو بپرسه كه پول اون قسط رو از چه منبعي مي خواهي پرداخت كني؟! عملا مي بينيم بدون اينكه توجه به درخواست داشته باشيد جواب شوهرتون رو چيز ديگري مي دهيد و عملا شنونده نيستيد! هر دو گوينده هستيد! اينجا بايد 2 تا نفس عميق مي كشيديد و آرام بحث رو عوض مي كرديد... به شما مي گفت آنچه بايد مي گفت!
گفت نه بابام فلان قدر پول ریخته به حسابم که برم بریزم
پاسخ كنكاش داده مي شه... هر چند سر بالا و مبهم! كه جاي سوالات زيادي رو باز مي كنه و مي تونه آغاز كننده تشديد باشه،چرا كعه اقليما حساسه روي بحث پدر/ از اينجا به بعد اگر اقليما مهارت نداشته باشه/ بي شك تشديد رخ مي ده و با بي اعتبار سازي بحث شروع مي شه
گفتم بابات که اونجاست چه طوری پول ریخته به حسابت
اقليما به جاي كنترل موقعيت و هيجانات، مجددا كنكاش مي كنه! و عملا تشديد شروع مي شه و گفتگو تخريب مي شه! عملا اين جمله بسادگي بيان نشده و با ذهن خواني كامل و قضاوت دقيقي بيان شده! يعني جواب معلومه و جمله اقليما عملا اينه: دروغ مي گي! بابات اين پول رو نريخته به حسابت!!! ذهن خواني كرده! قضاوت كرده! تفسير منفي كرده!
گفت داده فلان کس که کارگرشونه اون ریخته
مجددا همسر از بحث اجتناب مي كنه و پاسخ مي ده و با اجتناب كامل كه بازهم تخريب گفتگو است و به دليل عدم مهارت همسر بوجود اومده، موقعيت رو ترك مي كنه!
اقليما: احساس کردم داره حقیقتو نمی گه و داره منو می بپیچونه رفت آشغالا رو گذاشت دمه در و اومد
اقليما ذهن سطحيش درگير شده و داره ذهن خواني شديد مي كنه!!!بطوريكه ديگه نمي شه جلوش رو گرفت! اگر اينجا تمرين تنفس مي كرد و به ذهنش استپ مي داد مشكل حل بود!
گفت مامانم فیش حجشو فروخته پولشو داده به من
همسر تصميم مي گيره براي خاتمه بحث و جلب اعتماد و نرنجيدن اقليما، بهش واقعيت رو بگه! كاري كه مي خواست از اول بكنه و ذهنش درگير موضوع بود!
و بعدش خود اقليما مي تونه خطاهاي رفتاري خودش رو بگيره... خيلي زود عكس العمل نشون مي ده و با توجه به اينكه مي دونه زمان مناسبي براي گفتگو نيست! گفتگو مي كنه...
اقليما مي تونه در هر كجاي بحث بالا، با اعتبار بخشي و كنترل موقعيت، از تشديد و بحث جلوگيري كنه!
پستهاي قبلي روبخون... هيچ مشكلي هم نيست.
سلام اقلیما جون
خوبی خانمومی؟
پست هاتو خوندم. یعنی همیشه همیشه میخونم. هم تاپیک قبلیت ، هم این تاپیک.
خیلی خوشحالم که اوضاعت کمی سامان گرفته و آرامشت تا حدودی برگشته.
من می خواستم چندتا مطلب بگم. اما قول بده ناراحت نشی. من که مشاور نیستم . فقط برداشتمو مینویسم.
من با خوندن آخرین پستاهات، فکر کردم شما دقیقا کاری رو میکنی که خودت ازش میترسی. تو میترسی حدف بشی، اما در عین حال سعی می کنی خانواده شوهرتو حذف کنی. نمی گم به این شدت، اما تو خیلی راحت اونها و مخصوصا مادرشوهرتو مقصر خطاب کردی.
چرا باید فکر کنی شوهرت دروغ میگه؟
اصلاً شاید واقعا دروغ میگه. پیش خودت فکر چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه تا حالا بهت دروغ گفته؟؟
اگه الانم میگه، حتماً یه علتی داره. نباید سرزنش کنی یا مقابله به مثل.
هول نکن. ناراحت نشو. به هم نریز. مراقبه کن.
من با خوندن رفتارای شوهرت ، فهمیدم که خیلی دوستت داره، اون بیشتر از تو حتی ، از حذف شدنت میترسه. سعی میکنه روابطشو با پدرو مادرش کمتر کنه تا زیاد مجبور نشه بدون تو بره اونجا که بقیه به نبودنت عادت کنن. اونم دلش میخواد با تو باشه. اما در عین حال میبینه تو داغون میشی. حرص میخوری . حتی اگه به ظاهر ، سکوت کنی.
به قول آقای sci اون ترسیده.
شاید تا زمانی که فرزندی نداشته باشی، تنونی پدر و مادرشوهرتو درک کنی. شاید دلشون بخواد به بچه شون کمکی بکنن. ( کاری که همه پدر و مادرها میکنن) البته کمک مالی به صورت معقول ، خوبه. چرا برداشت بد میکنی که اونها ( مثلا مادرشوهر) دارن با این کار ، شوهرتو علیه تو تحریک میکنن؟
یه چیزی بهت بگم. تو رو خدا حرفمو باور کن. " هیچ پدر و مادری ، دلش نمی خواد به هیچ عنوان زندگی مشترک فرزندشو ، متلاشی کنه" تو باز داری قضاوت میکنی. پیش داوری می کنی.
به جاش میتونستی از این فرصت، یه استفاده عالی بکنی. مثلا بگی " همسر عزیز، وای چقدر خوب که پدر و مادرت ، حواسشون به زندگی ما هست. چقدر خوب که تنهامون نمی ذارن. مامانت چه فداکاری کرده. بهتره حتما ازشون تشکر کنیم . " بعد با یه سیاست عمیق ، برنامه ریزی کنی که از در آشتی و دوستی در بیای و با خانوادش رودررو بشی.
تو مادرشوهر بد ندیدی گلم. مادر شوهرتو خیلیم زن خوبیه. سخت نگیر.
من کسی رو میشناختم که وقتی میرفت خونه مادرشوهرش، مادر شوهر فقط یه چای می اورد واسه پسر خودش، عروس بیچاره رو حتی جواب سلام نمی داد چه برسه به یه چای.
در کنارشم بگی : "عزیزم، باید فکر کنیم این پول قرضه و ما باید یواش یواش برش گردونیم."
خوب آخه چه اشکالی داره اقلیما جون؟؟؟؟؟
همیشه نیمه پر لیوانو ببین. مثبت ببین. تو داری تمام تلاشتو میکنی اما متوجهی که تلاشت، به نسبت، کم اثره، خوب معلومه، خانوادش یه وجه ماجرا هستن که باید روابطتونو ترمیم کنین.
مواظب خودت باش.
تلاشتو هدفمند کن. نمیگم تلاش بیشتر ، میگم هدفمند.مثل یارانه ها:311:
نگران شوهرتم نباش. اون عاشقته.
سلام جناب SCI
خیلی جالب توضیح دادین، واقعیت اینه که تو اون لحظه خیلی سخته آدم بخواد حرفشو هی مزه مزه کنه
من به اقلیما تا حدی حق میدم
برای همینم خودم اکثرا دارم سکوت میکنم، چون میدونم اگه بخوام حرف بزنم مثل اقلیما رفتار میکنم، برای همین سکوت میکنم تا بیشتر فرصت مزه کردن حرفامو داشته باشم، ولی بعضی اوقات دیر میشه و دیگه نمیشه راجع به موضوعی که ازش گذشته صحبت کرد:311:
خواهش میکنم تلاش کن. نذار فرشته مهربون بیاد و این یکی تاپیکم قفل کنه و تو هنوز به نتیجه نرسیده باشی. :43:
سلام انگار این جا جز این دنیا نیست همه با دل و جونشون به آدم کمک می کنند
امروز یه نتیجه خیلی خوب گرفتم
ظهر از سر کار اومدم خونه همسرم زودتر از من اومده بود همه لباساشو ریخته بود و خودشم گرفته بود خوابیده بوذ که من رفتم بیدار شد لباس در نیاورده رفتم تو آشپز خونه ناراحت بودم اون از دیشبش این ام از حالا که عوض اینکه یه باری از دوشم برداره کارم برام زیاد کرده
چند تا نفس عمیق کشیدم رفتم سمتش چند تا بوسش کردم و قربون صدقه اش رفتم بعد رفتم سراغ ناهار که بهم می گفت بیا ولش کن بعد از ناهارم بهش گفتم من خسته ام بی زحمت تو ظرفارو جمع کن اونم از صمیم قلب قبول کرد
خلاصه بعد از ناهار یه کم حرف زدیم که از تو حرفاش بوی بحث و بهونه گیری می اومد
منم بحث هی عوض میکردم بعدشم با این که بازم ذلخورم کرده بود رفتم خوابیدم خودش از سکوتم فهمید که اشتباه کرده
2 هفته است پدر و مادرم رو ندیدم و واقعا دلم براشون تنگ شده کمتر می رم میگم همسر گرامی غصه نخوره
عصری خواهرم زنگ زد و گفت مامان اینا اینجا هستند شما هم بیاین اینجا که گفت نه نمی ری
گفت نمی ریم منم خیلی بهم بر خورد توقع نداشتم که نرفتنم عادتش بشه گفتم آخه چرا مگه اونا جز احترام به تو کاری کردن گفت نه دلم نمی خواد بریم منم زدم زیره گریه دلم گرفته بود چند وقته تو خونه ام خسته شده بودم گفتم ولی من می خوام بریمرف دلم برای خانواده ام تنگ شده تو چی میخوای میخوای با همه قطع رابطه کنیم داشت دیگه کم کم دعوامون می شد چند تا نفس عمیق کشیدم رفتم صورتمو شستم بعدشم رفتم سرمو با خوندن قران گرم کردم آروم آروم شدم
اومدم سر مو به کارای خونه گرم کردمو شام گذاشتم بعدشم اون لباساشو پوشید و هی بهم می گفت بریم خرید بریم بیرون یعنی می خواست از دلم در بیاره منم قبول کردم
خدا رو شکر بخیر گذشت ازش پرسیدم دیگه نمی خوای بریم خونه پدر و مادرم که گفت کی گفته که نمی خوایم بریم منم دیگه ادامه ندادم
:227::227::227:
ایووووووووووووووووووووووو ل
سلام اقلیما جاان
خیلی خوشحالم
عالی پیش رفتی
سلام شمیم جان خیلی خوشحالم که اینقدر روحیت عالی شدهنقل قول:
نوشته اصلی توسط shamim_bahari2
:43:
سلام دوست جونام
خوبین؟
عیـــــــــــدتون پیشــــــــــاپیش مبـــــــــــــــــــــــ ـــــــــارک
:227::227::227:
صحـــرا جونم
مرسی عزیزم:43:
اقــــــــلیـــــــــمای عزیزم
سلام
بیا دیگه، دلم همش پیشت بود، بگو چه خبر؟:46: