امروز شوهرم زنگ زد . اولش خيلي خوب و عادي با هم صحبت كرديم سعي كردم مهربون باشم و از حال و احوالم بگم . گفتم كه دارم كلاس ويولون مي رم اونم اهل موسيقي يه و موسيقي رو دوست داره گفتم
شايد از اين در بتونم باهاش ارتباط برقرار كنم و كم كم حرف و دعوا رو تموم كنيم .
آره درست رفتی
گفتم حتما وقتي زنگ زده خودشم
دلش خواسته كه رابطمون بهتر باشه و سعي كردم مثبت فكر كنم .
به خدا دلش خواسته
به جون خودم دلش خواسته
وقتي راجع به كلاسم حرف زدم
آخرش گفت خوبه ديگه داري عشق و حالت رو مي كني و نمي دوني
من بدبخت چي مي كشم واقعا نمي دونم منظورت از اين كارا چيه . من بميرمم حاضر نيستم برگردم به اون خونه ولي نمي دونم چرا نمي ياي بريم طلاق بگيريم .
تو هم می گفتی من که از شما نخواستم برگردی .. خواستم؟!
اون هم با یه حالت حق به جانب
و بعد سکوت تا او حرف بزند
هر چی هم در مورد طلاق گفت که تو حاضر نیستی و تو داری بازی در میاری
می گفتی من توافقی روی طلاق توافقی ندارم
همون طور که تو رو مجبور نمی کنم که با من زندگی کنی
پس این حق رو برای خودم قائلم که به اجبار طلاق توافقی نگیرم
شما قصدت طلاق هست
خودت اقدام کن
همین والسلام
ای خدا اون دیوار کوش http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...bd0b343065.gif
گفتم ببين بازم كه حرف خودتو زدي من تو و زندگيمونو دوست دارم ولي مجبورتم ديگه نمي كنم كه بياي و با من به اجبار زندگي كني . ( حرفاي فرشته مهربون ) من 5 سال تمام سعيمو كردم كه هر چي تو مي گي گوش كنم و وقتي از بين 1000 تا كار 2-3 تا كارش موافق ميلت نبود با يه تيپا اينجوري از زندگيت پرتم كردي بيرون . پس ديگه خودم مي خوام تصميم بگيرم چيكار كنم نمي خوام مجبور بشم كاري رو انجام بدم . و بازم حرفاي خودش و بازم حرفاي خودش و ..... كه اينكارات فايده نداره .
دوباره تمام گذشته رو آورد جلوي چشمم و هر جور خودش خواست نتيجه گرفت . :302:
گفت جا ندارم بخوابم و از اين حرفا .
همین رو بل می گرفتی می گفتی
قفل در خونه که عوض نشده همون قبلی هست
تا زمانی که از هم رسما جدا نشدیم من شما رو مرد این خونه می بینم
بعدش هم می گفتی من یه کم کار دارم بعدا تماس بگیر
خداحافظ