RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام احمدآقا
برادر صبور و منطقی
واقعا خوشحالم و با خوندن پست هاتون اشک شوق از دیدگانم سرازیر شد:227:
شما با همت عالی و صبر فوق العاده و البته گوش جان سپردن به راهنمائیهای دوستان خوب تونستید خودتون رو تغییر بدید و زندگیتون رو پیش ببرید :104::104::104:
به نظرم شما و خانم بالهای صداقت و چکامه عزیز و.... نمونه هایی از انسانهائی هستید که واقعا در جهت تغییر زندگیتون تلاش کردید و صدالبته به نتیجه خوبی هم رسیدید
امیدوارم خانم سبکتکین هم شما رو الگوی خودش قرار بده و بدونه نشد و نمیشه و اگر و اما رو باید حذف کرد تا بهترین نتیجه عایدش بشه باید ایمان داشت و توکل کرد و ضعفها رو شناخت و سعی در از بین بردنش کرد
بازهم از صمیم قلبم بهتون تبریک میگم :72::72::72:
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
منم نتونستم ساكت بشينم و خوشحاليم رو ابراز نكنم:227:
به نظر من شما داري مزد صبر و حوصله و همچنين تلاش در جهت بهبود خودت و زندگيت رو مگيري
اميدوارم بعد از اين هم هميشه با توكل به خدا و با توجه به توانايي هاتون تو مشكلات زندگي سربلند بيرون بيايد
:72::72::72:
قدر لحظه لحظه زندگيتون رو بدونيد و با محبت و عشق نهال زندگيتون رو آبياري كنيد
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
من هميشه تاپيكتون رو دنبال مي كنم . من چجوري مي تون مثل شما با صبر و حوصله باشم . حس مي كنم آقايون صبرشون تو اين موردا بيشتره . ما خانوما خيلي زود احساساتي مي شيم و كنترل اوضاع از دستمون در مي ره . البته همه نه بعضيا مثل خودمو گفتم . به هر حال دارم سعيمو مي كنم مثل شما بشم . با صبر و حوصله و اميدوارم خدا هم كمكم كنه .
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
با سلام من هم تبريك ميگم الان قدر هم رو بيشتر از قبل ميدونيد انگاري كه تازه همديگه رو پيدا كرده باشين درسته اين يه سال و نيم بهتون سخت گذشته ولي شايد لازم بود تا اين تلنگر بهتون وارد بشه و خودتونو پيدا كنيد از صميم قلب خوشحالم و آرزوي روزهاي شاد رو واستون دارم:310:
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
m25teh
اين پست را با دقت بخوان و در مرحله ي بعدي كتاب را بگير و با دقت بخوان
هفت عادت مردمان موثر
http://www.hamdardi.net/thread-11340.html
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
به نام خدا
سلام
دیشب ساعت 12 شب خانمم رو برگردوندم خانه
خیلی دردناک بود و سنگین ولی خب تموم شد بالاخره
چقدر گریه و زاری کردن
آنی بزرگوار امیدوارم توی این شرایط بحران من رو کمک بفرمائید
به کمکتون خیلی احتیاج دارم
آماده نبردی عدالت وار و زندگی هستم .
مرد بودن رو میخوام یاد بگیرم
مینویسم که چه مسائلی هست و در جریان باشید فعلا باید برم
خدانگهدار
یامولاعلی
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام
خوشحالم .
براي خانمت هم خوشحالم . براي هر دو شما خوشحالم . براي خانواده هايتان هم كه در اين مدت تحت فشار بودند و...نيز خوشحالم . و باور كن كه من هم اشك مي ريزيم از خوشحالي و.....
بعضي از خوشحالي ها را بايد با درد كه دارد تجربه كرد . اين را هم تجربه كردي . بزرگ تر شدنت مبارك .
چه خوب كه خودت مي داني كه اين تازه اول راه است .
همه ي ما در كنارت هستيم و در حمايت كامل تو و زندگي ات و....
تا اينجاي بازي را برنده اي همه برنده هستيد .
به اميد روزهاي بهتر از ديروز براي تو و همسر نازنين محترم و زندگي ات و خانواده هايتان . :72:
خدايا تو را شكر مي كنم براي چنين روزي ............................خدايا شكرت .خدايا بزرگواري و كرم و رحمتت را شكر . خدايا ازت ممنونم . واقعا ممنون خداي مهربون
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
به نام خدا
سلام
ani بزرگوار از تك تك كلمه هاتون متشكرم . از همه دوستاني كه محبت دارند به اين حقير .
ديروز صبح طبق قرار با خانمم رفتيم مشاور و اونجا رو هم به خوبي گذرونديم . ناهار با هم بيرون بوديم و البته قبل از ناهار ميخواستيم بريم زيارتگاه كه خب باز با توافق رفتيم گلذار شهدا .
خانمم خيلي عوض شده ، بزرگتر و فهميده تر شده ، واكنش هاي منطقي خوبي داره ،انتظاراتش رو هم مطرح ميكنه و منتظر نظر ميمونه ، به گفته خودش در اين مدت چند ماه اخير از حضرت آدم تا حضرت خاتم (ص) رو مطالعه كرده و به خيلي ويژگي هاي زندگي پي برده .
لبخند رو حتي اگه تلخي براش وجود داشته باشه براي اينكه من ناراحت نشم ميگه ولي خب بنده تا الان سعي كردم هيچ نكته ريزي از دستم در نره تا ايجاد ناراحتي كنه ، خيلي علاقه داره تا براي من گريه كنه موقع صحبت كردن .
البته تونسته من رو هم علاقه مند كنه به اينكار ولي خب دائم به خودم ميگم احمد اجازه نده اين رابطه دائمي بشه و به گريه كردن عادت كنه ، اينطوري كنترل زندگي سخت تر ميشه . ( نميدونم شايد اشتباه ميكنم )
خلاصه عصر برگشتيم خانه .
گفتم كه شب ميام دنبالت و با هم برگرديم سر زندگي ، گفت : لحظه شماري ميكنم كه برگردم .
غروب سعيد زنگ زد به پدرخانمم و گفت كه ميخوايم بيايم ببريم .
پدرخانمم به سعيد گفته بود كه مادر پدرش رو هم بيار .اشكال نداره فوقش چندتا فحش ميدم و راهي ميكنمشون .
سعيد به من زنگ زد گفت احمد ، پدرخانمت ميگه بايد حاج خانم و حاج آقا رو هم ببريم .
نميدونم درست يا غلط اما ياد بازي ها افتادم . گفتم احمد بازي نخور ، يه تيري هست كه انداخته و تو لازم نيست كه با گل يا پوچ فريب بخوري ، ايشون ميخواهد همه رشته ها رو پنبه كنه .
به سعيد گفتم : نميدونم تو چي ميگي ، گفت من توي اين موضوع دخالت نميكنم خودت بايد تصميم بگيري ، گفتم بريم يه تيري هست انداخته ، گفت با خانمت به توافق رسيدي ؟ گفتم اره گفته هر اتفاقي بيفته من امشب با تو برميگردم .
اس ام اس زدم به خانمم كه پدرت اينطوري گفته اولش گفت گفته باشه من ميام باهات ، بعدش گفت اگه من رو ميخواي بايد پدرت رو بياري ، همه چيز به تو بستگي داره ، من ديگه جواب ندادم ولي به شدت ناراحت شدم .
گفتم انگار نه انگار كه با هم عهد بستيم توي اين يه هفته . انقدر ناراحت شده بودم كه صورتم حرارت ميزد بيرون و قرمز شده بود پوستم اما با همه اينا انگشتان خودم رو به هم ميماليدم و ميگفتم آروم باش ، از آينده هيچ كس خبر نداره ، توكل كن به خدا .
با سعيد رفتيم خونه پدرخانمم و نشستيم .
پدر خانمم به شدت هي ميگفت اي نادان هست ، اين اينطوريه ، پسرش رو زد سرم ، خيلي سخت بود سكوت كردن اما نزديك به دو ساعت من ساكت نشستم و گاهي ميخنديدم و خونسرد خودم رو نشون دادم و همش بي احترامي پدر خانمم رو ميشنيدم .
خانمم رفته بود اون اتاق نميدونستم قضيه چيه ، ايا خواهد اومد يا نخواهد اومد ؟ سر درد گرفته بودم ، افسرده شدم توي همون دو ساعت .
بالاخره بعد از متلك هاش ، شروع شد چند خطي هم غصه من رو خوردن ، گفت من وقتي احمد رو توي كلانتري ديدم اومدم به خانمم گفتم احمد پير شده .
گفت ميبينم اين هم بخاطر نفهمي خودش ، ضربه اش رو خورده .
ديدم حتي توي حمايتش از من ، توهين ميكنه . اما دستور ميدادم احمد ، سكوت كن بايد از اين تونل وحشت راحت بشي حتي اگه يك كلمه بگي اين مرد همه زحمات تو رو خراب ميكنه . و احمد ساكت بود .
سعيد هم از خدا و زندگي پيامبر ص و بخشندگيشون گفت .
لحن پدرخانمم تند تر شده بود و همش تهديد ميكرد ، اگه اينطور بشه اونطور ميشه اينكارو ميكنم اونكارو ميكنم من نميخوام بندازمت زندان من اينطوريم من اونطوريم . منم به چيزهاي ديگه فكر ميكردم و گوش نميدادم چي ميگه .
با خودم صحبت ميكردم ، احمد اگه بياد بايد بيشتر كار كني و يعني تو رو ميخواد .
بقيه مهم نيست چي ميگن ، مهم اينه كه چطوري ميرم بيرون .
لحظه اخر رسيد .
سعيد گفت احمد اقا تو هم قول بده مثل اولاد باشي براشون ، منم فقط گفتم چشم .
گفت بلند بشيد روبوسي كنيد . پدرخانمم گفت با من روبوسي كرده با مادر خانمش روبوسي كنه .
من بلند شدم رفتم به طرف پدرخانمم ، مجبور شد بلند بشه . روبوسي كرديم .
رفتم به طرف مادر خانمم روبوسي كرديم . گريه كرد .
وقتي وارد فاز گريه شد . اينبار نوبت مادرخانمم بود . با احساسي كردن فضا دوباره من رو متهم كردن . متهم به شايعه هايي كه روح منم خبر نداشت اما بايد سكوت ميكردم تا تخليه بشن . حتي اگه بعدا اجرايي ميكردن مهم نبود پيش خودم گفتم جگرگوشه اينها هست . 20 سال زحمت كشيدن . بذار خالي بشن . حداقل اين حق رو بهشون بده .
مادر خانمم رو بغل كردم . سعيد رفت پايين . پدرخانمم هم بعد از سعيد رفت براي بدرقه .
در گوشش گفتم ببخشيد .
جوابي نداد روشو كرد طرفي ديگه . من بودم و مادرخانمم و خانمم هم داشت حاضر ميشد .
گفتم به من نگاه نميكني ؟ نگاه نكرد و گفت چاره ام چيه مجبورم مثل اولادم بهت برسم .
ديگه ناراحت بودم . نميدونستم ايا موندم درسته يا رفتنم .
سرم رو انداختم پايين و پله ها رو اروم اروم اومدم پايين . نه ميخواستم به ته پله ها برسم نه ميخواستم بالا بمونم .
فهميدم مادرخانمم متوجه ناراحتي من شده . اومد دنبالم كه از دلم در بياره . جلوي درب خونه اومد من رو كشيد گوشه اما باز هم تقصيرها رو انداخت گردن من . منم نگذاشتم ادامه بده و بغلش كردم و بوسيدمش .
گريه كرد .
دست دادم و با انگشتاي دستم باهاش حرف زدم . دستشو لمس ميكردم و اروم اروم دستمو كشيدم . ميفهميد چي ميخوام بگم . مطمئنم فهميد . ميخواستم بگم بسه انقدر خرد نكنيد منو .
به پدر خانمم هم دست دادم . همينطور با دستهام صحبت كردم باهاش . بهش فهموندم كه له كردي منو . اما عيبي نداره .
هم مادر خانمم هم پدرخانمم شروع كردن نصيحت كردن خانمم . مسخره بازي رو ترك كن ، ديگه بچه بازي در نيار . قشنگ بچسب به زندگيت . براش زن زندگي باش ، بهش برس و ...
سوار ماشين شديم .
من افسرده بودم . خيلي حالم گرفته بود .
تا ميتونستن توي فضاي احساسي كه راه انداختن به من تاختن .
اومديم خونه . ناراحت بودم اما اصلا نشون ندادم . صبوري رو لمس ميكردم . مرد بودن رو دوست داشتم . حس ميكردم كه مرد بودن يعني همين كه نه گريه كني نه عصبي بشي ، بلكه منطقي فقط برخورد كني .
با خانمم نشستيم . صحبت كرديم . تا 3 بيدار بودم . در اول ورود گفتم ، گفته بودم اگه امشب بياي اولين كاري كه ميكنم دو ركعت نماز شكر بخونم ، من خوندم ، خانمم هم دو ركعت خوند .
خيلي صحبت ها كرديم .
خانمم گفت احمد ، ميترسم ، با خانواده ات چطور روبرو بشم ؟
گفتم منم ميترسيدم ، ايا فكر ميكني واقعا لايق اون همه حرف بودم ؟ ساكت شد و گفت حق ميدم و معذرت خواست . و بعد گفت قبل اينكه تو بياي به آقا گفته بودم چه اجازه بدي چه اجازه ندي من امشب با احمد ميرم و ديگه طاقت دوريش رو ندارم .
امروز عصر هم پرسيدم خب كمك ميخواستي ، از چه نظر كمك ميخواي ؟ گفت تا اينجاش هم خيلي كمك كردي . و گفت خيلي خوبه ، ترسي كه داشتم تا حالا كه الكي بوده . خيلي خوبه احمد . واقعا داري كمكم ميكني .
دلم خيلي گرفته ، احساس ميكنم هنوز حرفاي ديشب توي گلمون هست و بغض كردم .
ولي با اين حال ارومم و هيچ گونه علائمي بابت ايجاد ناراحتي ندارم . خونسرد هستم و بعد از ظهر اومدم سركار و الان هم محل كارم هستم .
متشكرم كه برام دعا مي كنيد . 7 عادت مردمان موثر رو هم پرينت گرفتم و دارم ميخونم . يه خورده وسعت ذهني زيادي ميخواد واسه هضم كردنش و البته تمرين كردن و عمل كردن در اينده حتما جواب ميگيرم .
باز هم اگر در رفتار من ايرادي ديدين بگيد تا به لطف خدا به سمت مثبت حركتش بدم .
متشكرم
يامولاعلي
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
آفرین احمد آقا:104:
آدم هایی که برای حفظ و بهبود زندگیشون تلاش میکنن واقعا انسانهای بزرگی هستن:rolleyes:
ان شاالله که به زودی زندگیتون روی دور خودش میفته
:310:
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
آقا تبریک میگم:227:
خیلی خوشحالم که بالاخره به مقصود رسیدی: خانومت با عشق و علاقه و دلتنگی و ... برگشته و سعی در جبران داره.
شما هم که همینطور. دیگه چی از این بهتر؟
کاش امروز رو که روز تعطیله و تازه دیشب ایشون اومده، سر کار نمیرفتی. البته حق میدم چون به هر حال حالا دیگه باید سعی کنی درآمدت رو هم انشا الله با تلاش و کار و زحمت بالا ببری. اما این نباید رابطه شما رو تحت شعاع بذاره.
شما هر دو از این دوران قهر استفاده کردید و الحمدالله پیشرفتهای خوبی هم به لحاظ کاری و تحصیلی و هم به لحاظ اخلاقی و بالا بردن سطح مهارتهاتون داشتین. و این خیلی عالیه:104:
الان هم دیگه اصلا به رفتارهای پدر همسرت فکر نکن! تموم شد اون دوران:323:
دیگه الان شما و فقط شما اختیار دار خانومت هستی و ایشون رو خلع اختیارش کردی رفت:310: بنده خدا دیشب هم یکی به تعل زده یکی به میخ! در واقع ایشون گوش دخترش رو هم گرفته و توصیه های لازم رو به ایشون هم کرده:46:
حالا دیگه این شما هستی که نباید بذاری با تکرار اشتباهات گذشته، اختیار زندگیت از دستت خارج بشه.
و اماااااااا به هر حال زندگی بالا پایین زیاد داره، و هر روزش یکجور نیست. و از این پس با سعه صدر (همون طور که داری تمرین میکنی) باید با مسائل برخورد کرد.
خوب خدا رو شکر که مشکل شما هم ختم به خیر شد. و چه کار قشنگی کردی که نماز شکر خوندی و به خانومت هم این رو اطلاع دادی.
گریه های خانومت هم طبیعیه. انشالله با نوازش های شما و همدلی و اینکه بهش اطمینان میدی که زندگیتون از این پس انشالله با حمایت خردمندانه شما و کمک ایشون بهترینها در انتظارشه، باعث میشه آزردگی ایشون هم ته نشین بشه.
در این روز عزیز از خدا میخوام که شما و زندگیتون رو در پناه لطف و رحمت خودش بگیره و بهترینها رو نصیبتون کنه.:72: